هجرت‌نوشته‌ها

سلام خوش آمدید

۲ مطلب در اکتبر ۲۰۲۱ ثبت شده است

تو قطار برگشت به آمستردام بودم که یهو حساب کردم دیدم تو ۳ ماه گذشته در ۵ کشور مختلف بوده‌ام. و ناگهان به شدت متعجب شدم. 

از اینکه زندگی چقدر عجیبه و از اینکه اتفاقاتی پیش اومده و میاد که هیچ کدوم رو در ذهنم متصور نشده بودم. 

اینکه به هیچ کدوم از چیزهایی که میخواستم نرسیدم و به عوض چیزهایی رو به دست آوردم که هرگز بهشون فکر نکرده بودم.

حقیقتا که زندگی پیش‌بینی‌ناپذیره و چقدر من مضطربم از اینکه کنترلم روی امور اینقدر کم شده. در واقع همیشه کم بوده ولی تازه به این حقیقت پی برده‌ام.

پیش‌ترها در این توهم زندگی می‌کردم که می‌تونم همه چیز رو کنترل کنم. تلاش می‌کردم و تلاش‌هام به نتیجه می‌رسیدن. ورودی میدادم و خروجی قطعی می‌گرفتم از سیستم.

با این نایقینی‌های سیستم زندگی روبه‌رو نشده بودم و اصلا برای اینکه باهاشون روبه‌رو نشم، اجازه نمی‌دادم عامل دیگری وارد محیطم بشه -مثل یک انسان دیگه- که کنترلش دست من نباشه.

حالا ولی به تمامی این عدم قطعیت‌ها رو فهمیدم و می‌دونم که زندگی چقدر قراره چیز سختی باشه. ولی چیزی که می‌دونم اینه که همین زندگی سخت زیبایی‌هایی داره که هزینه و سختی زندگی کردن رو قابل توجیه می‌کنن.

لحظه‌هایی مثل دیدن اشک شوق توی چشم‌های مامان وقتی برادر کوچکم تو کنکور ارشد نتیجه‌ای فراتر از حد انتظار گرفت و بالاخره وارد مسیری شد که دوستش داره.

یا مثل لحظه‌ی شنیدن ویس مهراد که بهم می‌گه دلش چقدر برام تنگ شده.

محبت و عشق و دوست داشتن تحمل رنج زیستن رو توجیه‌پذیر می‌کنن.

  • ۵ نظر
  • ۲۰ اکتبر ۲۱ ، ۱۲:۰۴
  • مهسا -

اومدم دو هفته‌ای پیش دوست عزیزی از دوران خوابگاه سارا تو آلمان که دورکاری کنم. دیشب همینطوری که تنهایی وسط میدون اصلی شهر راه می‌رفتم و بستنی‌به دست می‌چرخیدم (تو هوای سرد و پاییزی بستنی می‌چسبه :دی) فکرهای عجیبی به یسرم اومد. خیالات و فکرهای عجیبی. بعد اینقدر غرق خیالاتم شدم که زمان از دستم رفت و همه‌ی مغازه‌ها بسته شدن و شهر تو ظلمات و سکوت فرو رفت. فقط بارها باز بودن و آدم‌های خسته با لیوان‌های بزرگ خالی پیدا بودن از توی بارها. 

وسط شهر خرامان راه می‌رفتم و می‌چرخیدم و آواز می‌خوندم برای خودم و به خیالاتم اجازه‌ی پرواز می‌دادم و قصه سر هم می‌کردم. 

اگر کسی بهتون گفت تو بزرگسالی نمیشه تغییر کرد واقعا حرفشو گوش ندین. چون که منی که الان می‌تونه وسط خیابونای یه شهر غریبه بلند بلند آواز بخونه هیچ شباهتی به منی که ۲۵ ساله بود نداره. من رهایی -مثل پرنده‌ها- رو تو این ۳ سال یاد گرفتم.

 

 

۲۰ سال پیش سریال خط قرمز پخش می‌شد و آهنگ تیتراژش یکی از نوستالژیک‌ترین آهنگاییه که تو ذهن من مونده.

 

به امید یه هوای تازه تر

گفتیم از رفتن و خوندیم از سفر

می خواستیم مثل پرنده ها باشیم

آسمونو حس کنیم  رها باشیم

اومدیم دلو به دریا بزنیم

رنگ خورشید و به شب ها بزنیم

اما نه اینجا سراب غربته

سهمون یه کوله بار حسرته.

 

من امید دارم که سهم من کوله‌بار حسرت نباشه :)‌

  • ۳ نظر
  • ۱۳ اکتبر ۲۱ ، ۱۰:۳۷
  • مهسا -
هجرت‌نوشته‌ها

مرغ مهاجری هستم در پی وسعت بخشیدن به دنیای خود.

طبقه بندی موضوعی