هجرت‌نوشته‌ها

سلام خوش آمدید

۲ مطلب در می ۲۰۲۳ ثبت شده است

در این ۴ سال و نیمی که تنها زندگی کرده‌ام، به چیزهای زیادی عادت کرده‌ام. ولی حسی که این بار تجربه کردم شبیه هیچ حس دیگری نبود. حس کرذم گیر افتاده‌ام تک و تنها وسط یک دنیا ربات بی‌احساس.

هربار برای رفتن به آمستردام باید از ایستگاه قطار مرکزی لایدن سوار قطار شوم. مسیر خانه‌ام تا ایستگاه قطار اما آن‌قدرها هموار نیست. با دوچرخه‌ می‌روم و می‌گذارمش توی پارکینگ و بعد سوار قطار می‌شوم. برگشتنی هم همین مسیر را برمی‌گردم. با دوچرخه با سرعت خیلی معمولی در راه ایستگاه بودم و داشتم فکر می‌کردم که شاید قد دوچرخه‌ام برایم کوتاه است چون زانودرد می‌گیرم موقع رکاب زدن که ناگهان نفهمیدم چه شد. هنوز هم نمی‌دانم چه شد. صدایی از دوچرخه‌ام بلند شد و چیزی پاره شد. منحرف شد و من را پرت کرد وسط خیابان. درست جلوی ماشین‌ها. و خودش هم با تمام سنگینیش افتاد رویم. وسایلم همه پخش شدند کف خیابان در مسیر عبور ماشین‌ها. تنها کار غیرارادی که در آن لحظات انجام دادم حفاظت از سرم بود. با آرنج فرود آمدم و سرم را بالا نگه داشتم. گردنم را آوردم بالا و چشمم افتاد توی چراغ‌های ماشینی که درست در چند سانتی‌متری من ترمز کرده بود. وحشت کردم. ترسیدم. بار قبلی که اینجور با مرگ چشم در چشم شده بودم خیلی سال پیش بود. دانشکده معدن دانشگاه تهران. دکمه‌ی آسانسور را زدم. در باز شد. آمدم که وارد اتاقک آسانسور شوم که حس کردم زیر پایم خالیست. خودم را پرت کردم عقب. اگر سقوط کرده بودم مرده بودم. بار قبلترش سوم دبیرستان بودم. از مدرسه برمی‌‌گشتم در گرمای تابستان. در تقاطع دو کوچه ناگهان دوستی صدایم زد از عقب و من ناگهان ایستادم. کمتر از یک ثانیه بعد دو ماشین با سرعت هرچه تمام‌تر از جلو با هم برخورد کردند. جلوی هر دو ماشین له شده بود. اگر نایستاده بودم بین دو ماشین پرس شده بودم. تا مدت‌ها در شوک بودم. بار قبلترش ۱۰ سالم بود. تصادف کرده بودیم. تصادف وحشتناکی که هنوز هم برایم حرف زدن از جزئیاتش سخت است. 

از روزی که آمده ام هلند، حادثه با دوچرخه کم نداشته‌ام. اما این یکی... خیی ترسیدم. ترسم اما می‌ریخت اگر آدم‌های دور و برم ربات نبودند. من وسط خیابان بودم و دوچرخه‌ام روبه‌رویم. نامرئی بودم انگار. کسی نایستاد ببیند من حالم خوب هست یا نه. کسی نپرسید کمک لازم دارم یا نه. دوچرخه‌هایی که از پشت می‌آمدند من و دوچرخه‌ام را که وسط خیابان افتاده بودیم دور می‌زدند انگار که یک مانع بی جانیم. تنها چیزی که باعث شد متوجه شوم نامرئی نیستم دوچرخه‌سواری بود که بلند بهم فحش داد بابت بستن مسیر. تو گویی از عمد دراز کشیده‌ام وسط خیابان. به سختی از جایم بلند شدم و با پای لنگ لنگان دوچرخه‌ام را کشیدم کنار خیابان. بعد تازه رفتم سروقت جمع کردن کوله و گوشیم از جلوی ماشین‌ها. همین که کسی از رویشان رد نشد جای شکر دارد. 

هیچ کس نپرسید کمک لازم دارم یا نه. هیچکس.

این تجربه آنقدر عجیب بود که هنوز هم در شوک به سر می‌برم. تو گویی آدم‌ها آنقدر عجله دارند که شبیه رباتند. حس غربت دوید در رگ‌هایم. در مغز استخوانم. سردم شد. ترسیدم.

یک چیزی را خوب فهمیدم در همان لحظات. که من اینجا بمان نیستم. که اینجا برای من نیست. که این آدم‌های خودخواه فردگرا برای من جمع‌گرای دیگری‌دوست هم‌وطن بشو نیستند. که من یک روزی از اینجا خواهم رفت. که من از این کشور فقط پاسپورتش را می‌خواهم بس. که مرا پیوندی با این مردمان سرد نیست که نیست. 

 

با دوست عزیزم نون که حرف می‌زدم گفت که فکر می‌کند تنهایی جذاب است و خوش می‌گذرد در تنهایی. سکوت کردم و سعی کردم فکرهایم را جمع و جور کنم. نون عزیزم که اینجا را میخوانی. وقتی آن جمله را گفتی من به فکر فرو رفتم و تمام این لحظات آمد جلوی چشمم. حس سرمای آن لحظه‌ای آمد جلوی چشمم که نصف بدنم کوفته بود و زیر شلوار و پیراهنم خون جاری بود ولی باید دوچرخه را با خودم می‌کشیدم که تا جایی ببرم و پارکش کنم. وقتی از شوک و ترس رنگم مثل گچ سفید شده بود و دستانم می‌لرزید ولی باید به این فکر می‌کردم که دوچرخه را چه کنم، وسایلم را چه کنم، زخم‌هایم را چه کنم. وقتی لنگ لنگان وسط خیابان راه می‌رفتم و سعی می‌کردم به خیسی شلوارم از خون فکر نکنم. نون عزیزم. وقتی گفتی تنهایی جذاب است به فردای آن روز فکر کردم. که از شدت درد توی تختم به خودم مچاله شده بودم و دندان‌هایم را روی هم فشار می‌دادم ولی باید می‌رفتم خرید. باید به تعمیرگاه فکر می‌کردم. باید به روزهای بعدی که به خاطر نداشتن دوچرخه برنامه‌هایم مختل می‌شد فکر می‌کردم. تمام آنچه دلم می‌خواست این بود که فاصله‌ی مادر و خواهرهام باهام یک تلفن باشد. که زنگ بزنم و بگویم حالم خوب نیست. بگویم مراقبت نیاز دارم. بگویم می‌خواهم برای یک نصف روز دراز بکشم روی تخت بی که لازم باشد به چیزی فکر کنم. دلم میخواست فاصله‌ام باهاشان به اندازه‌ی یک زنگ تلفن باشد و بعد دیگر لازم نباشد نگران هیچ چیزی باشم. ولی نبود. فاصله‌ام باهاشان به اندازه‌ی یک ویزای شنگن است. یخ کرده بو دم. سردم بود. تنها بودم و این تنهایی خوش نگذشت اصلا راستش. تنهایی وقتی خواستنیست که انتخابی باشد. وقتی بدانی که دور و برت آدم‌ها هستند به وقت نیاز. نه وقتی می‌دانی در مستاصل‌ترین لحظه‌ات هم تنهایی. 

  • مهسا -

جمعه اول می روز آزادی هلند بود از اشغال آلمان نازی. این روز هر سال جشن گرفته میشه ولی هر سال تعطیل رسمی نیست. فقط ۵ سال یک بار تعطیله! :| (البته مدارس و دانشگاه‌ها استثنا هستن. اونا هر سال تعطیلن.)

دوست صمیمیم ش. از قبل بهم گفته بود که شهرداری لاهه یه برنامه هرسال داره برای این روز که به ۵۰۰ نفر ناهار آزادی میده و یه سری برنامه بامزه دارن. دوست‌دختر هلندی همکار ایرانی دوستم هم جزء کمیته برگزاری این برنامه بود و دعوتمون کرده بود برای این مراسم. هر سال یه کمیته هستن که غذاهای این روز رو پیشنهاد میدن و از بینشون یه تعداد انتخاب میشه که یه گروه داوطلب آشپزی اون غذاها رو برای این روز بپزن و آماده کنن. این دوست هلندی مذکور کوکوسبزی رو پیشنهاد کرده بود و انتخاب شده بود! (غذاها باید وجترین می‌بودن).

القصه که قرار بود که در کنار چند تا غذای دیگه کوکوسبزی هم پخته بشه برای اون روز. 

برنامه قرار بود در فضای باز برگزار بشه. ولی به خاطر هوای بارونی دقیقه نود برنامه عوض شد و به داخل کلیسای بزرگ لاهه منتقل شد. وارد کلیسا که شدیم، از هیجان جیغ زدیم! انگار که وارد سالن غذاخوری هاگوارزتر شده باشیم. میزهای دراز و بلند ناهار زیر سقف بلند کلیسا و ساختمون هیجان‌انگیزش حسابی یادآور هری‌پاتر بودن. 

برنامه به زبان هلندی بود و من داشتم تلاش می‌کردم با هلندی دست و پاشکسته‌ی خودم با آدما حرف بزنم و به روی خودم نیارم که چقدر برام سخته :))

غذای اصلی برنامه سوپ ذرت اندونزیایی بود که یکی از آشپزهای مشهور هلندی پخته بود و نظارت کرده بود بر پختش توسط بقیه آشپزها. خیلی خیلی سوپ خوشمزه‌ای بود. به جز اون کاسه سوپی که بهمون دادن، به هرکسی همون سوپ رو به شکل کنسروشده هم دادن برای بعد. 

بعد دیگه مراسم رقص و آواز با محوریت موضوع سوپ و غذا و آزادی هم داشتن که خیلی بامزه بود. :))

یه جا از برنامه اعضای کمیته که غذاهای مختلف رو پیشنهاد کرده بودن توضیح میدادن درمورد اصل و ریشه‌ی اون غذا و علت انتخابش. وقتی نوبت کوکوسبزی ما رسید، دوست هلندی مذکور درمورد آزادی حرف زد و جنبش زن زندگی آزادی ایران. از شهدای جنبش ایران گفت و از مفهوم آزادی که ما داریم براش می‌جنگیم. فکر کردن به مفهوم آزادی خیلی برام بار احساسای عمیقی داشت در اون لحظات.  همه خیلی اشک اشکی شدن و برگشتن مارو با تحسین نگاه کردن. حالا راستش اون لحظه که همه برگشتن ما چند تا ایرانی رو نگاه کردن با لبخند، من حس کردم لحظه‌ی اعلام امتیاز گروه‌هاست تو هاگوارتز و ما ماکزیمم امتیاز رو گرفتیم که اینجوری همه دارن نگاهمون می‌کنن =))

 

خانوم پیر کنار دستیم برگشت بهم گفت: میشه دستور کوکوسبزی رو برام بفرستی؟ ایمیلش رو داد و براش رسپی فرستادم. هیچوقت فکر نمی‌کردم اینطوری ساده‌ترین غذاهامون رو صادر کنیم. :دی

حالا نکته‌ی جالب درمورد این طبخ کوکوسبزیشون این بود که چون زرشک پیدا نمیشه و گردو گرونه، زرشک رو با سماق (!!) جایگزین کرده بودن و گردو رو با بادوم!! من اولش که شنیدم اینجوری بودم که یعنی چیییییییی! چرا غذامونو خراب میکنین!؟ ولی راستش مزه‌ش با بادوم خیلی خوشمزه‌تر از گردو بود حتی. و ترشی سماق هم کاملا جای خالی زرشک رو جبران کرده بود. خلاصه که ذهنمونو باز بذاریم به روی تغییرات غذاها و شبیه ایتالیایی‌ها نباشیم که روی غذاهاشون در حد شرف خودشون تعصب و غیرت دارن و با کوچترین تغییری که توی یکی از غذاهاشون به وجود بیاری می‌خوان کله‌تو بکنن. :)) 

چیزی که برام خیلی جذاب بود این بود که باورم نمی‌شد آدما دارن داخل ساختمون کلیسای بزرگ و قدیمی شهر می‌رقصن اونجوری =)) یعنی قشنگ طرز برخوردشون با کلیسا مثل هر ساختمان رندوم دیگریه. تصور کنین توی مسجد چنین برنامه‌ای باشه مثلا =)) حتی تصورشم ممکن نیست برام.

 

کلا تجربه‌ی جذابی بود و بسیار خوش گذشت. :)  

 

متاسفانه صندوق بیان کار نمیکنه الان که عکس رو داخل وبلاگ بارگذاری کنم. ولی از اینجا میتونین یه سری عکس ببینین: 

۱. کلیسا-۱  

۲. کلیسا-۲

۳. سوپ ذرت اندونزیایی

۴. غذا-۱

۵. غذا-۲

۶. کنسرو سوپ

۷. لیست غذاها

  • مهسا -
هجرت‌نوشته‌ها

مرغ مهاجری هستم در پی وسعت بخشیدن به دنیای خود.

طبقه بندی موضوعی