هجرت‌نوشته‌ها

سلام خوش آمدید

۶ مطلب در سپتامبر ۲۰۱۹ ثبت شده است

کنکور برای من بیش از اونکه یه اتفاق درسی باشه، یه مسیر بود. یه مسیر که توش خیلی چیزها رو که قبل‌تر بلد نبودم تمرین کردم. برنامه‌ریزی کردن رو یاد گرفتم. اولویت‌بندی رو یاد گرفتم. گذشتن از تفریحات و چیزهایی که واقعا دوست داشتم به خاطر هدف‌های مهم‌تر رو یاد گرفتم. یاد گرفتم بلندمدت فکر کنم به جای کوتاه‌مدت. هدف‌گذاری رو یاد گرفتم و ... . هیچ وقت دیگری در زندگی شاید اون حس ۱ ساله‌ی کنکور رو تجربه نکردم/نکنم. (همه‌ی این‌ها به جز استرس وحشتناکیه که کشیدم سرش و همه‌مون می‌کشیم.)

وقتی شروع کردم به آیلتس خوندن -بدون مشورت با احدالناسی و فقط به جستجوی پیدا کردن راهی که برای شخص من بهترین باشه و بهتر از بقیه جواب بده- هم یک چنین چیزی رو تجربه کردم. ولی این بار خیلی متفاوت و جزئی و متمرکز و کوتاه‌مدت.

حالا این روزها دارم می‌فهمم که با چه دید اشتباهی دکتری رو شروع کردم. دکتری یه مقطع تحصیلی مثل مقاطع قبلی نیست. دکتری یه مسیره. یه جور «سفر شخصی». که خودت باید توش هدف‌گذاری کنی و برنامه‌ریزی کنی. یاد بگیری که نه بگی. حتی به چیزهایی که با تمام وجود دوست داری یاد بگیری یا روشون کار کنی نه بگی. چون وقتی برای همه‌چیز نداری وباید از بینشون انتخاب کنی که وقتت رو به چی اختصاص بدی. این روزها اگر کسی ازم بپرسه: دکتری خوندن سخته؟ بهش می‌گم سخت‌تر از هر کار دیگریه که قبل‌تر تو زندگیم انجام دادم. ولی همین سختی‌هاش قشنگ و خواستنیش میکنه. همین سختی‌هاشه که باعث می‌شه من دلم نخواد ولش کنم و برم تو شرکت کار کنم با حقوق بیشتر.

واقعیت اینه که خیلی بد شروع کردم و یک سال خیلی بدی گذروندم چون نمی‌فهمیدم دارم چی کار می‌کنم. چون ماهیت دکتری رو نمی‌دونستم. چون اشتباه کرده بودم. و الان هم خیلی مطمئن نیستم که بتونم مسیرم رو اینجا ادامه بدم. شاید لازم باشه رها کنم. شاید لازم باشه بکشم عقب. ولی حتی در اون صورت هم چیزی که مطمئنم اینه که باز از نو اپلای میکنم و باز از نو می‌خوام که دکتری بخونم. و هیچ چیزی رو تو زندگی حرفه‌ای/تحصیلیم تا الان بیشتر از این نخواستم.

 

 

  • ۵ نظر
  • ۳۰ سپتامبر ۱۹ ، ۱۶:۴۹
  • مهسا -

آدمای دور و بر، دوستای دانشگاه و تی‌ای‌های لیسانسمون دارن پشت سر هم دکتریشون رو دفاع می‌کنن و این من رو می‌ترسونه و باعث میشه وحشت کنم هم از این که از سنم عقبم و هم از این فکر که ما واقعا کی اینقدر بزرگ شدیم؟! هرکی دفاع می‌کنه من یه دور می‌شینم سنش رو حساب می‌کنم، خاطرات مشترکمون رو مرور میکنم و یهو می‌بینم تپش قلب گرفتم از اضطراب.

«زندگی مسابقه نیست.» می‌دونم اینو! ترس من ربطی به این نداره. من از اینکه دارم بزرگ میشم و از عمرم کم میشه می‌ترسم. از مرگ می‌ترسم. از اینکه ۴ سال مونده تا سی‌سالگی ولی هنوز هیچ دستاوردی ندارم می‌ترسم. 

  • ۳ نظر
  • ۲۲ سپتامبر ۱۹ ، ۲۳:۲۹
  • مهسا -

دوشنبه مامان و بابارو تو فرودگاه جا گذاشتم و با قلب شکسته و دل‌ِ تنگ برگشتم خونه. دو-سه روزی حالم خوب نبود. به هرچیزی که نگاه می‌کردم یادم میومد که پیشم بودن و دیگه نیستن و گریه‌م می‌گرفت. دلم نمیومد که استکان قهوه‌ی بابا و لیوان چای مامان رو بشورم. انگار ذره‌هاشونو بهم متصل نگه می‌داشت. سرماخوردگی هم شد مزید بر علت و خونه‌نشین شدم چند روزی. حالا میخوام که برگردم به زندگی و کار. و بابتش نیاز دارم که بشینم و از نو یادم بیاد که رویاهام و هدف‌هام چی بودن و کلا اینجا چیکار میکنم؟ یادم بیاد که مسیر طولانی سختی   دارم و اگر قرار باشه هر روز -بدون اغراق- به خودم بگم که من دوست ندارم این کار رو وکاش معلم می‌شدم و یا کاش دانشجوی علوم انسانی بودم ادامه‌ی این مسیر غیرممکن میشه. من باید یادم بیاد که اون همه علاقه و عشق رو ازکجا آورده بودم. باید یاد خودم بیارم تا دوباره صبح‌ها دلیلی داشته باشم برای از خواب بلند شدن. قشنگ‌ترین و آرامش‌بخش‌ترین چیز تو این مسیر اینه که می‌دونم که اینا همه‌ش واسه من تنها نیست و ‌«هر» دانشجوی تحصیلات تکمیلی بارها این مسائل رو طی کرده و می‌کنه. طول می‌کشه تا هرکسی مسیر خودش رو پیدا کنه. و نسخه‌ی ثابتی برای همه وجود نداره. یه جور سفر شخصیه انگار. به قول استادمون: مگه همین نیست که قشنگش میکنه؟

:)

 

پ.ن: در همین راستا خیلی تلاش کردم که ارتباطاتی رو که آزارم میدادن قطع کنم یا کاهش بدم. 

  • ۱ نظر
  • ۱۹ سپتامبر ۱۹ ، ۱۲:۴۸
  • مهسا -

دیشب برای کمتر از یک ساعت مامان و بابا رفتن که قدم بزنن و من موندم خونه تا درس امروز رو برای کلاس حل تمرین حاضر کنم. تو همون کم‌تر از یک ساعت حالم خیلی بد شد. قلبم سنگین شد. وحشت کردم. وقتی برگردن ایران چی میشه؟ من چطوری دوباره به سکوت و سردی خونه عادت کنم؟ به اینکه صبح که از خواب بلند میشم کسی نباشه که بهش صبح بخیر بگم. کسی پیشونیمو موقع رفتن به دانشگاه نبوسه و بهم نگه خدا به همراهت؟ چطوری دوباره عادت کنم به اینکه شب‌ها که برمی‌گردم خونه کسی تو خونه منتظرم نباشه؟

چقدر زندگی یهو سخت شده... چیزهایی که قبلا در اختیارمون بوده میشه واسمون آرزو. آرزوهای قدیمیمون میشه زندگی روزمره‌مون که دیگه حتی نمی‌بینیم لذتش رو چون بهش عادت کردیم. زندگی چیز عجیبیه.

 

  • ۳ نظر
  • ۰۶ سپتامبر ۱۹ ، ۱۲:۲۰
  • مهسا -

اضطراب مرگ حتی وسط خوش‌ترین لحظه‌های زندگی میتونه آدمو از پا در بیاره. وقتی حالم خوبه دلم میخواد دنیا بایسته و تموم بشه. چون دوست ندارم روزهای ناخوشی بیاد. روزهای نبودن. روزهای سوگ. 

اضطراب مرگ رو درک نمی‌کردم تا وقتی سفید شدن موهای پدر و مادرم رو دیدم. حالا این اضطراب منو به زانو درمیاره هر از گاهی. نفسم بند میاد. دنیا برام تیره و تاریک میشه. و عضلاتم منقبض می‌شه. دلم میخواد از ترس مرگ دیگران همه عزیزانم رو بزنم زیر بغلم و با بیشترین سرعت ممکن فرار کنم. و به یاد حدیثی میفتم از امام علی که تو کتاب‌های دین و زندگی مدرسه داشتیم: در همان حال که از مرگ می‌گریزی آن را در آغوش می‌کشی (نقل به مضمون).

این روزها بیشتر نیاز دارم به باور به آخرت. باور به زندگی و حیات پس از مرگ. بیشتر نیاز دارم به این امید که وقتی عزیزانم رو از دست میدم تموم نشن. بلکه جاودانه‌ باشن. نیاز دارم بهش تا سر پا بمونم. تا زندگیم متوقف نشه. کاش تو این حال آدما سعی نکنن بهم بفهمونن که اینا خرافه‌س یا خیاله یا ... . من به این‌ افکار و باورها نیاز دارم تا بتونم زندگی کنم. 

  • ۳ نظر
  • ۰۴ سپتامبر ۱۹ ، ۱۲:۳۰
  • مهسا -

بابا می‌پرسن: فکر می‌کردی یه روز دوست روس یا یونانی داشته باشی؟

و جوابم یه «نه» بلند و قاطعه. وقتی رفتم خوابگاه، داشتن دوست قمی و شیرازی و ترک برام به قدر کافی هیجان‌انگیز و جالب بود. تصور داشتن دوستانی از نقطه نقطه‌های کره‌ی جغرافیایی برام ناممکن بود. 

و من فکر می‌کنم این مهمترین چیزیه که به دست آوردم. همین بزرگ شدن قلبم به وسعت کره‌ی زمین. همین که تپش قلب بگیرم برای کشته شدن کسی تو چین یا زندانی شدن معترضی در روسیه یا وقوع طوفانی در کانادا. و من فکر میکنم این دقیقا معنی همون جمله‌‌ی کلیشه‌ایه که همه وقت مهاجرت می‌گن یا تو SOPهاشون می‌نویسن: می‌خوام جهانم بزرگ بشه و افق‌ دیدم گسترش پیدا کنه.

 

  • ۱ نظر
  • ۰۳ سپتامبر ۱۹ ، ۱۳:۱۶
  • مهسا -
هجرت‌نوشته‌ها

مرغ مهاجری هستم در پی وسعت بخشیدن به دنیای خود.

طبقه بندی موضوعی