هجرت‌نوشته‌ها

سلام خوش آمدید

۷ مطلب در ژانویه ۲۰۱۹ ثبت شده است

روز شنبه اینجا روز ملی گل لاله بود. آغاز فصل رویش گل‌های لاله را چشن می‌گیرند. در میدان Dam در مرکز شهر (مرکز بافت تاریخی شهر) ۲۰۰هزار شاخه گل لاله‌ی رنگارنگ گذاشته بودند و همه می توانستند با ایستادن در صف ۲۰ گل لاله برای خود بچینند و ببرند. در ورودی به هر کس یک کیسه‌ی biodegradable داده می‌شد که دقیقا در آن ۲۰ شاخه گل جا می‌شد. 



دیدن این همه لاله‌ی رنگی وسط زمستان حال آدم را عجیب خوب می‌کرد! :) 

بهار ۳ سال پیش که با سعیده (هم‌اتاقیم) رفتیم تماشای گل‌های لاله‌ای که آقای دکتری هر سال به یاد مادرش در شهرک غرب می‌کارد، یک درصد فکرش را هم نمی‌کردم که ۳ سال بعدش من اینجا باشم! آن سال سفیر هلند هم آمده بود به تماشا و بازدید از لاله‌های به نمایش درآمده. 


پ.ن: از وضعیت آب و هوا اگر می‌پرسید بگویم که چند روزیست رودخانه و تمام کانال‌ها یخ زده‌اند. حتی چمن‌ها هم یخ زده‌اند. چون دما منفی شده ولی من اصلا و ابدا احساس سرما نمی‌کنم به خصوص که در میانه‌ی همین سرما آفتاب هم می‌تابد :)) 

  • ۱ نظر
  • ۲۱ ژانویه ۱۹ ، ۱۱:۳۷
  • مهسا -

جا که افتادی، به ترکیب نامانوس «خانه‌ی من» که خو گرفتی، مسیر رفت و برگشت دانشگاه تا خانه را که از بر شدی،‌ مغازه‌هایی را که باید ازشان مایحتاجت را بخری که شناختی،‌ به شنیدن اصوات ناآشنای غیرفارسی که عادت کردی، با نگهبان‌های دانشگاه و پستچی که دوست شدی، رفته رفته فرصت می‌کنی که از شوک اولیه خارج شوی. شوک اولیه‌ی آن همه تغییر ناگهانی. عادت که کردی،‌ از شوک که خارج شدی، تازه فرصت می‌کنی بنشینی و جایگاه خودت را در دنیایی که حالا دیگر چندبرابر شده بازتعریف کنی. تازه فرصت می‌کنی که دل‌تنگ شوی. که ته دلت خالی بشود از حجم غربتت در آخر هفته‌ها. در بیماری‌ها. در ناخوش‌احوالی‌ها. فرصت که کردی برای دل‌تنگ شدن، خسته شدن،‌ ترسیدن، تازه اسمت می‌شود مهاجر. تا پیش از آن مسافر بودی انگار. حالا اما مهاجری. مهاجری که باید خودش را از نو بشناسد. دنیایش را از نو بیافریند. تلقی‌اش از خودش را از اول تعریف کند. و در تمام این تعریف کردن‌های نو تنهاست. و تنهایی ترسناک است. 

و اینجا، جاییست که تازه سختی‌های راه آغاز می‌شود... 

  • ۲ نظر
  • ۱۵ ژانویه ۱۹ ، ۱۴:۴۵
  • مهسا -

قسم به لبخندهای پرمعنایی که تو مدیتیشن‌روم رد و بدل می‌شه بی هیچ حرف و کلامی...

  • ۲ نظر
  • ۰۸ ژانویه ۱۹ ، ۱۴:۴۸
  • مهسا -

امروز همین طور که در جلسه نشسته بودم و به شوخی‌های بچه‌ها و استاد می‌خندیدم یک دفعه به خودم آمدم و یادم آمد که همین ۲ ماه پیش در جلسه‌ها قالب تهی می‌کردم از نفهمیدن شوخی‌ها و از از دست دادن نصف مکالمات بین بچه‌ها و استادها. و یک لبخند بزرگ نشست روی لبم. 


  • ۳ نظر
  • ۰۸ ژانویه ۱۹ ، ۱۲:۵۰
  • مهسا -
زندگی دانشجویی در دوره‌ی دکتری زندگی راحتی نیست و من کم‌کم دارم به ابعادش پی می‌برم. اما تصمیم دارم به تمام چالش‌هایش به چشم قله‌هایی نگاه کنم که باید فتح شوند و از پسشان بربیایم و بعدها که به پشت سر گذاشتنشان فکر می‌کنم به خودم افتخار کنم. به موازات آن، پروژه‌هایی برای خودم تعریف می‌کنم که انجامشان و از پسشان برآمدن حالم را خوب می‌کند. ضمن اینکه تمرین حل مسئله می‌کنم با شکاندن پروژه‌ها به مراحل کوچکتر و طی کردن مرحله به مرحله‌ی آن‌ها. و منظور من از پروژه به هیچ وجه مسئله‌ی درسی نیست. برای من مهمان دعوت کردن،‌ شب یلدا، رفتن به فستیوال لایتنینگ و شب سال نو پروژه بود. درست کردن الویه پروژه بود. و پروژه‌ی آخر هفته‌ی گذشته‌م درست کردن آش رشته بود! (دوچرخه‌سواری و مهارت پیدا کردن در آن هم پروژه‌ی بزرگ موازی همه‌ی این‌ها بوده :)) )
آش رشته‌ی خوشمزه‌ی زیبا ^_^
یک قابلمه‌ به اندازه‌ی ۷ ۸ نفر آش هست البته :))))) این رو به عنوان نمونه گذاشتم :))

  • ۲ نظر
  • ۰۷ ژانویه ۱۹ ، ۱۳:۵۹
  • مهسا -

از سکوت و فکر کردن فراری شدم. قبلا عاشق سکوت بودم. عاشق شب بودم. عاشق زل زدن به سقف و فکر کردن به خودم بودم. الان؟ فقط فرار می‌کنم. ثانیه ثانیه‌های سکوتو با پخش موسیقی پر می‌کنم. به محضی که سکوت می‌شه اضطراب همه‌ی وجودمو می‌گیره. می‌پرم سر لپتاپ که موسیقی پخش کنم. 

دلم تنگ شده برای وقتی که لازم نبود از خودم فرار کنم چون ذهنم پر از افکار آزاردهنده نبود...

پ.ن: اگر لازمه اشاره کنم که الان عصر یکشنبه‌س. معادل عصر جمعه‌ی ایرانه و نیاز به توصیف حالم نیست :) 

  • ۱ نظر
  • ۰۶ ژانویه ۱۹ ، ۲۰:۰۲
  • مهسا -

 از آخر نوامبر تا آخر ژانویه یک Lightfestival در آمستردام بود متشکل از artworkهای افراد گروه‌های متفاوت از جاهای مختلف دنیا. در مسیر نصب این artwork ها می‌شد هم پیاده‌روی کرد، هم با دوچرخه رفت و هم با قایق. من تقریبا هر ۳ را امتحان کردم. مسیری که با قایق رفتیم جذاب بود از جهت تجربه‌ی قایق‌سواری ولی زیاد متوجه اثرها نشدم و نتوانستم عکس بگیرم. در نتیجه دیشب با تاریکی هوا (ساعت ۵) با دوچرخه زدم از خانه بیرون تا مسیر را طی کنم و چون شب سال نو بود شهر چیزی شبیه به میدان جنگ بود. صدای ترقه و وسایل آتش‌بازی و منفجره از همه جا شنیده می‌شد و همه جا  پر از دود بود و بوی علف (:دی) هم که همه جا را گرفته بود. در همین میدان جنگ رفتم و بیشتر مسیر را طی کردم و بر حسب اتفاق رسیدم به بخشی از سیتی سنتر که محل اصلی آتش‌بازی‌ها بود. تا ساعت ۱۰ونیم همان‌جا نشستم و حسابی کیف کردم از دیدن آآآآن همه جمعیت خوشحال در حال آتش‌بازی. ولی سرماخوردگی و خستگی زار و نزارم کرده بود و درنتیجه ساعت ۱۰ونیم دوچرخه را برداشتم و برگشتم خانه که قرص و غذای گرم بخورم و قبل از ۱۲ که سال نو می‌شد با مترو برگردم سیتی سنتر. غافل از اینکه مترو بسته‌ است! اول ناامیدانه رفتم که برگردم خانه که دیدم هیچ طوری نمی‌توانم از اولین شب سال نوی خارج از کشورم بگذرم و در خانه به دراز کشیدن و مریضی بگذرانمش. در نتیجه در نهایت خستگی و له بودن و مریضی دوچرخه را برداشتم و با بیشترین سرعتی که ممکن بود خودم را به سیتی سنتر رساندم. خیلی جذاب بود. اولین بار بود که ترافیک ماشین می‌ دیدم و بوف ممتد ماشین می‌شنیدم اینجا! مسیر همه به سمت یک نقطه بود. همان نقطه‌ی اصل آتش‌بازی‌ها. راننده‌های ماشین‌ها شیشه‌ها را کشیده بودند پایین و دوچرخه‌سوارها و پیاده‌های در حال دویدن را تشویق می‌کردند که سریع‌تر قبل از ۱۲ به سنتر برسند. در میانه‌ی این تشویق‌ها رسیدم سیتی سنتر و باشکوه‌ترین و زیباترین آتش‌بازی‌های تا اینجای عمرم را از نزدیک دیدم. خانواده‌های شاد و خوشحال با بطری‌های شامپاین و گیلاس‌هایشان آمده بودند که دور هم شروع سال نو را جشن بگیرند. و بعد آهنگ گذاشته بودند و همه همان وسط خیابان می‌رقصیدند. ساعت حدود ۲ که برمی‌گشتم خانه تمام خیابان‌ها پر از صدای موسیقی و خنده بود و زمین‌ها فرش‌شده با باقی‌مانده‌های مواد آتش‌زا و شیشه‌های شکسته‌ی بطری‌های شامپاین. تنها بخش دوست‌نداشتنی ماجرا برای من دیدن آدم‌های مست بود. آدم‌های مست اصلا قشنگ نیستند. نه بوق ماشین می‌فهمند نه زنگ دوچرخه می‌فهمند و نه چراغ قرمز. و این دوچرخه‌سواری را کمی ترسناک می‌کرد. به هرحال تجربه‌ی بی‌نظیری بود. و ۳۰ کیلومتری دوچرخه‌سواری را در حال زار و نزار و در شهری شبیه میادین جنگ برای خودم ثبت کردم :دی


برای اولین بار باید سال میلادی را مبدا تقویمم بدانم. نشستم و اهداف سال جدید را نوشتم و چه بهتر از آغازین ماه‌های دوره‌ی PhD برای هدف‌گذاری؟ 


Time to start being a good PhD student and stop hiding from myself! 

:)

  • ۳ نظر
  • ۰۲ ژانویه ۱۹ ، ۰۰:۵۱
  • مهسا -
هجرت‌نوشته‌ها

مرغ مهاجری هستم در پی وسعت بخشیدن به دنیای خود.

طبقه بندی موضوعی