این هفته جشن شکوفهها (!!!)ی دانشجوهای ورودی جدید دانشگاهه. یه سری بچهی ۱۸ ساله که با ذوق و شوق و چشمانی خوشحال میان دانشگاه. جشنهاشونو نگاه میکنم، والیبال بازی کردنشون، نوشیدنی خوردن و رقصهاشون و عکسهای شاد دستهجمعیشون. و به یاد جشن ورودی خودمون میفتم تو دانشگاه تهران: برگزارشده توسط نهاد رهبری. پسرا از یه ور خیابون راه میرفتن دخترا از یه ور دیگه. بعد رفتیم سر مزار شهدای گمنام خاکشده در دانشگاه که پشت سر رئیس دانشگاه فاتحه بخونیم! بعد هم آخوند نهاد رهبری برامون سخنرانی میکرد و میگفت که چقدر زشته که با جنس مخالف حرف بزنیم یا سر کلاس کنار هم بشینیم. کنایههای زشت جنسی میزد. قشنگ یادمه که از سالن اومدم بیرون و زنگ زدم با گریه به مامانم و گفتم که من اینجا نمیمونم. احساس میکنم به جای دانشگاه اومدم حوزهی علمیه. غمگین بودم و عصبی. مامانم گفتن تحمل کن. اینجوری نمیمونه.
و نموند.
دوست شدیم. کنار هم نشستیم. همدم هم شدیم. بازی کردیم. تولد گرفتیم. دعوا کردیم.
اون دانشکده خیلی اذیتمون کرد. اون دانشگاه. اما بهترین دوستها رو به من هدیه کرد. بهترین خاطرههایی رو که میشد تو ایران ساخت برام ساخت. حالا دانشجوهای اینجا رو نگاه میکنم و به این فکر میکنم که چه فرصتها که ازمون دریغ شد. چه تجربهها که نکردیم. چه خاطرهها که نساختیم. چه دوستیها که ساخته نشد چون فکر میکردیم زشته. فکر میکردیم بده. چون حراست اجازه نمیداد. جلوی دانشکده والیبال و بدمینتون بازی میکردیم و ماشین حراست جمعمون میکرد. پسرا فقط حق داشتن برن تو زمین چمن فوتبال بازی کنن. دختر و چه به این کارا...
اینجا من همه چیز رو از پشت یک لایه حسرت میبینم. همه چیز رو. چون وقتی که باید، وقتی که سنم کمتر بود و شور جوانیم بیشتر، وقتی که دوستهای عزیزم کنارم بودن فرصت خیلی چیزهارو نداشتیم. چیزهایی که الان برام دیگه تاریخشون گذشته. هیچوقت نمیتونم از نو ۱۸ ساله بشم. ۱۹ ساله بشم. ۲۰ ساله بشم. من یک ۲۶ سالهم که باید ۲۶ سالگیم رو در آغوش بکشم.
- ۷ نظر
- ۲۹ آگوست ۱۹ ، ۱۱:۰۱