هجرت‌نوشته‌ها

سلام خوش آمدید

۷ مطلب در آگوست ۲۰۱۹ ثبت شده است

این هفته جشن شکوفه‌ها (!!!)ی دانشجوهای ورودی جدید دانشگاهه. یه سری بچه‌ی ۱۸ ساله که با ذوق و شوق و چشمانی خوشحال میان دانشگاه. جشن‌هاشونو نگاه می‌کنم، والیبال بازی کردنشون، نوشیدنی خوردن و رقص‌هاشون و عکس‌های شاد دسته‌جمعیشون. و به یاد جشن ورودی خودمون میفتم تو دانشگاه تهران: برگزارشده توسط نهاد رهبری. پسرا از یه ور خیابون راه میرفتن دخترا از یه ور دیگه. بعد رفتیم سر مزار شهدای گمنام خاک‌شده در دانشگاه که پشت سر رئیس دانشگاه فاتحه بخونیم! بعد هم آخوند نهاد رهبری برامون سخنرانی می‌کرد و می‌گفت که چقدر زشته که با جنس مخالف حرف بزنیم یا سر کلاس کنار هم بشینیم. کنایه‌های زشت جنسی می‌زد. قشنگ یادمه که از سالن اومدم بیرون و زنگ زدم با گریه به مامانم و گفتم که من اینجا نمی‌مونم. احساس می‌کنم به جای دانشگاه اومدم حوزه‌ی علمیه. غمگین بودم و عصبی. مامانم گفتن تحمل کن. اینجوری نمی‌مونه.

و نموند. 

دوست شدیم. کنار هم نشستیم. همدم هم شدیم. بازی کردیم. تولد گرفتیم. دعوا کردیم. 

اون دانشکده خیلی اذیتمون کرد. اون دانشگاه. اما بهترین دوست‌ها رو به من هدیه کرد. بهترین خاطره‌هایی رو که میشد تو ایران ساخت برام ساخت. حالا دانشجوهای اینجا رو نگاه می‌کنم و به این فکر می‌کنم که چه فرصت‌ها که ازمون دریغ شد. چه تجربه‌ها که نکردیم. چه خاطره‌ها که نساختیم. چه دوستی‌ها که ساخته نشد چون فکر می‌کردیم زشته. فکر می‌کردیم بده. چون حراست اجازه نمی‌داد. جلوی دانشکده والیبال و بدمینتون بازی می‌کردیم و ماشین حراست جمعمون می‌کرد. پسرا فقط حق داشتن برن تو زمین چمن فوتبال بازی کنن. دختر و چه به این کارا...

 

اینجا من همه چیز رو از پشت یک لایه حسرت می‌بینم. همه چیز رو. چون وقتی که باید، وقتی که سنم کم‌تر بود و شور جوانیم بیشتر، وقتی که دوست‌های عزیزم کنارم بودن فرصت خیلی چیزهارو نداشتیم. چیزهایی که الان برام دیگه تاریخشون گذشته. هیچوقت نمی‌تونم از نو ۱۸ ساله بشم. ۱۹ ساله بشم. ۲۰ ساله بشم. من یک ۲۶ ساله‌م که باید ۲۶ سالگیم رو در آغوش بکشم. 

  • ۷ نظر
  • ۲۹ آگوست ۱۹ ، ۱۱:۰۱
  • مهسا -

شبا تو خودم مثل جنین مچاله میشم و می‌خوابم. اینطوری بیشتر احساس امنیت و آرامش می‌کنم انگار. دیشب مامان فکر کرده بود سردمه. چون که خب باد خنک هم میومد از پنجره. از تخت بلند شد و یه پتو رو انداخت روم و منو باهاش خوب پوشوند. این لذت‌بخش‌ترین و پراحساس‌ترین لحظه بود واسم. لحظه‌ای که کسی با عشق بی‌دریغش پتو کشید روم. زمانی که کسی توی اون خونه بود که حواسش بهم باشه که سردم نشه، که سرما نخورم، که اذیت نشم، که خواب نازم خراب نشه. 

:)

  • ۱ نظر
  • ۲۹ آگوست ۱۹ ، ۱۰:۳۱
  • مهسا -

راستش اینکه تصور من از «خارج» (!) همیشه یه جای خیلی تمیز بود که هیچ جاش آشغال پیدا نمی‌شه و مردمش وسواس‌گونه بهداشت رو رعایت می‌کنن. واقعیتی که باهاش روبه‌رو شدم؟! ایران خیلی هم تمیز و مرتبه :))))

مامان و بابا تو شهر که راه میریم از میزان زباله‌ای که این ور و اون ور ریخته شده یا سرریز سطل‌های زباله شاکی‌ان. من بعد از نزدیک ۱ سال اینجا بودن اینقدر عادت کردم که اصلا متوجه کثیف بودن‌ها نمیشم دیگه. ولی اونا که تازه اومدن خیلی تو چشمشونه این مسئله.

چند وقت پیش یه گزارش می خوندم که هلندی‌ها کمترین میزان دست شستن پس از دستشویی رو دارن. تو دانشگاه هم هرکی میبینیم دستشو با آب خالی می‌شوره نهایتا و کلا به صابون اعتقاد خاصی نداره :))

بچه‌هاشون پستونکشون از دهنشون میفته وسط فروشگاه و همونو برمی‌دارن و می‌کنن تو دهن بچه. یه جاهایی (البته نه جاهای خوب) حتی بوی ادرار میاد... من که پاریس رو ندیدم ولی از هرکس که رفته شنیدم که تقریبا همه جای پاریس همین بو رو میده!

واقعیت با تصورات من واقعا تفاوت داره گویا :)) شهردار اصفهان چند وقت باید بیاد آمستردام رو بگردونه تا بفهمن تمیزی یعنی چی! 

 

پ.ن: به عوض زوریخ جوری بود از نظر تمیزی و زباله نداشتن که فکر می‌کردی زباله‌ها با وردهای جادویی ناپدید میشن. 

 

  • ۳ نظر
  • ۲۶ آگوست ۱۹ ، ۱۴:۴۳
  • مهسا -

شبا ساعت‌ها خوابم نمی‌بره چون سینه‌م از شوق شنیدن صدای نفس‌های مامان و بابا کنارم می‌خواد بشکافه و قلبم بزنه بیرون. تا چند ساعت بیدار می‌مونم و تو سکوت به صدای نفس‌هاشون گوش می‌دم و خدارو شکر می‌کنم. پریشب یهو به خدا گفتم نمی‌شه من تو همین نقطه بمیرم و تموم شه همه چی؟ الان خیلی خوشحال و خوشبختم و دوست ندارم لحظات سخت بعدش رو ببینم. دوست دارم تو اوج تموم بشه. و بعد به خودم گفتم چطور اینقدر خودخواهی که دلت میاد خوشحالی و آرامش مامان و بابا رو با داغ و سوگ به سیاهی بکشونی؟! نمیدونم چرا تو همه‌ی لحظات پر از فکر مرگم. از وحشت مرگ می‌خوام بمیرم. از وحشت مرگ دلم میخواد زودتر بمیرم و تموم شه. تو گویی این هم یه قورباغه‌س که میخوام قورتش بدم! ولی این آخرین قورباغه‌س. کاش بفهمم این رو!

 

صبح چشممو باز می‌کنم و صدای چای‌ساز میاد که بابا روشن کرده و صدای مامان میاد که با لبخند بهم صبح‌بخیر میگه. و من اینقدر خوش و بی دردم در اون لحظه که دلم می‌خواد زمان تو همون لحظه متوقف بشه.

 


در تمام این ۱۰ ماه هر جا که می‌رفتم دلم می‌خواست خانواده‌م هم اونجا رو با من می‌دیدن. و الان دلم می‌خواد دستشون رو بگیرم و ببرم تو نقطه نقطه‌هایی که قدم زدم. انگار که اینجوری حضورشون رو بسط می‌دم به تمام تجربه‌هام. به تمام لحظه‌هام. انگار که مکان‌های غریب اینجا رو متبرک می‌کنم به حضورشون تا بعد از رفتنشون هنوز هم بوشون رو بده و نشون ازشون داشته باشه و «آشنا» باشه.

 

با هم رفتیم نشستیم جلوی رودخونه. نشستیم جلوی کتابخونه نزدیک ایستگاه مرکزی قطار و در سکوت و وزش ملایم نسیم قوها و مرغ‌های دریایی رو تماشا کردیم. ایستگاه مرکزی قطار، ساختمون کتابخونه عمومی شهر، و اون نیمکت‌های روبه رودخونه که روشون نشستیم متبرک شدن. رفتیم پارک نزدیک خونه‌ی من و بردمشون تو تک‌تک صحنه‌هایی از پارک که عاشقشم  و ازشون عکس گرفتم. پارک متبرک شد. 

 

دلم برای مهراد تنگه. وقتی مامان و بابا میومدن از خواهرم پرسیده مامان‌جون و باباجون رفتن خاله رو بیارن؟ و من بی‌نهایت دل‌تنگم براش و غصه‌دار. میدونین؟ فکر می‌کنم یه وقتی بعداها وقتی بهم فکر کنه من براش اون خاله‌ای هستم که اون همه دوستش داشته و عاشق بوده ولی به هرحال و با هرچقدر سختی انتخاب کرده که پیشش نباشه. انتخاب کرده که تو لحظاتی که ماشین بازی می‌کنه، نقاشی می‌کنه، قصه می‌گه و دنیای خیالیش رو می‌سازه، غایب باشم. من هرقدر هم دوستش دارم انتخاب کردم که پیشش نباشم... و فکر میکنم این تصویریه که از من تو ذهنش میمونه نه تصویر دوست داشتن بی‌انتهام.

 

کاش می‌شد از خوشی این روزام شیشه شیشه پر کنم و تو روزای دل‌تنگی سر بکشم و سرشار بشم از این حس‌های تماما مثبت. 

 

 

  • ۵ نظر
  • ۲۱ آگوست ۱۹ ، ۱۲:۳۷
  • مهسا -

دقیقه‌ها برایم دیر می‌گذرند و چشمم به عقربه‌های ساعت خشک شده. مدت‌هاست اینطور «انتظار» را تجربه نکرده‌ام. آن هم انتظاری به این شیرینی! جنسش با انتظار رسیدن پذیرش مقاله و سامراسکول متفاوت است. انتظار شیرین رسیدن پدر و مادرم. در آغوش گرفتنشان اینجا، این سر دنیا. جایی که هرگز فکر نمی کردم سه‌تایی با هم ببینیمش. 

 

از روزی که ویزایشان آمد و آمدنشان قطعی شد تا همین الان، هر شب با تصور لحظه‌ای که توی فرودگاه ببینمشان خوابیده‌ام. انتظار شیرینیست و میزبانی پدر و مادرم یکی از آرزوهای قدیمی من بوده. بی اندازه خوشحالم که حالا -ان‌شاءالله- کمتر از ۲۴ ساعت با تحققش فاصله دارم.

 

پ.ن: من عاشق زندگی کنونیم هستم. خب؟ اما نمی‌شد همین زندگی را در ایران داشته باشم؟ نمی‌شد تهران همینقدر خوب بود؟ همه چیز همین‌قدر باثبات بود؟ می‌شد برای روز بعدت برنامه‌ بریزی؟ می‌شد پس‌انداز کنی تا سفر بروی؟ من از سر ماجراجویی مهاجرت نکرده‌ام. به جستجوی زندگی حداقلی که حق هرکداممان است دل از خانواده کنده‌ام. حالا هربار دل‌تنگ می‌شوم یا کسی دل‌تنگم می‌شود یک دنیا فحش می‌دهم به باعثان و بانیان افتادن ایران به این روز که خانواده‌دوست‌ترین‌هایمان را هم آواره‌ی غربت کرده. اینها را به منظور غر زدن نمی‌نویسم. تجربه‌ی مهاجرت هم فوق‌العاده‌ است و آموزنده. ولی مسئله این است که چند درصدمان «انتخاب»مان مهاجرت بود در یک شرایط پایدار و «معمولی»؟ چند درصدمان اینقدر ماجراجو بودیم و به جستجوی تجربه‌های جدید؟ حداقل من که نبودم. که اگر بودم، همان ۴ سال پیش و بلافاصله بعد از لیسانس رفته بودم...

  • ۳ نظر
  • ۱۸ آگوست ۱۹ ، ۲۰:۱۴
  • مهسا -

این روزها خیلی خیلی خیلی سریال می‌بینم. قبلا از دیدن سریال‌ها لذت نمی‌بردم چون زبانش برایم غریبه بود و وابسته بودم به زیرنویس. حالا که می‌توانم به انگلیسی احساس کنم، خواب ببینم، خوشحال و ناراحت شوم و ... فیلم و سریال‌ها بیشتر به دلم می‌نشینند. دیروز وسط سیرن آخر سریال سیلیکن ولی داشتم به این فکر می‌کردم که از کی دیگر وقت سریال و فیلم دیدن خودم را نگذاشتم جای شخصیت‌های اصلی و توی آن‌ها دنبال خودم نگشتم؟ از کی وقت سریال دیدن شبیه‌ترین‌ها را به خودم از بین شخصیت‌های فرعی‌تر پیدا کردم؟ کسانی که بود و نبودشان خیلی تاثیر دارد، ولی سوپراستار نیستند. شخصیت اصلی، قهرمان اصلی یا حتی ضدقهرمان اصلی نیستند. بعد داشتم فکر می‌کردم که شاید بزرگسالی همین باشد. همین نقطه‌ای که یاد گرفته‌ام لازم نیست همه‌چیز تمام باشم یا محور عالم یا قهرمان داستانی که بقیه می‌بینند. همین که قهرمان زندگی خودم هستم کافیست. 

نمی‌دانم از کی این آرامش و صلح را با خود خاکستری ملغمه‌ای از ضعف‌ها و قوت‌ها، شکست‌های بزرگ و پیروزی‌های قابل توجه بودنم به دست آورده‌ام. هرچه که هست فکر می‌کنم شاید از (شاید هم نه!) از جلوه‌های زندگی بزرگسالانه باشد. 

  • ۲ نظر
  • ۱۶ آگوست ۱۹ ، ۱۸:۲۸
  • مهسا -

من با این حجم از خیال‌پردازی که یار همیشگیم بوده است، و همیشه زندگی کردنم با شخصیت‌های خیالی که گاهی خیالی بودنشان را فراموش می‌کنم چطور قبلا فرصت کافی برای درس خواندن هم داشتم؟ الان نمی‌توانم همزمان با خیال‌پردازی درس هم بخوانم و همیشه وقت کم دارم و همیشه عقبم.

  • ۲ نظر
  • ۱۵ آگوست ۱۹ ، ۱۰:۵۸
  • مهسا -
هجرت‌نوشته‌ها

مرغ مهاجری هستم در پی وسعت بخشیدن به دنیای خود.

طبقه بندی موضوعی