هجرت‌نوشته‌ها

سلام خوش آمدید

۹ مطلب در دسامبر ۲۰۱۸ ثبت شده است

جمعه خسته از چندین جلسه‌ با اساتید از دانشگاه زدم بیرون و بعد از خرید چندین چیز صورتی :دی به خانه رسیدم. خسته و کوفته شروع کردم به تمیز کردن و جارو کشیدن و تی کشیدن خانه. شنبه صبح از خانه زدم بیرون و به اندازه‌ی چند هفته از فروشگاه خرید کردم :)) بعد از شستن و تمیز کردن همه جا شروع کردم به چیدن میز یلدا. و بعد پختن شام (سبزی پلو با ماهی). ساعت حدود ۸ فائزه رسید و من از اولین مهمانم در خانه‌ی خودم پذیرایی کردم. 



yalda


خلاصه ما با یک شب تاخیر یلدا را جشن گرفتیم. روز بعد تمام روز باران می‌بارید. آخر شب رفتیم سمت مرکز شهر (بافت تاریخی وقدیمی شهر) و همه جا آرام و ساکت و خاموش بود. دوشنبه شب کریسمس بود. کلی سرچ کردیم که ببینیم شب کریسمس را کجا می‌شود گذراند. کریسمس یک مراسم کاملا خانوادگیست و به همین خاطر جاهای زیادی برای جشن گرفتن دور هم موجود نیست. ولی خیلی تصادفی برنامه‌ی یک کلیسای پروتستان را پیدا کردیم. در بزرگترین سالن کنسرت شهر که مشهورترین خواننده‌ها در آن کنسرت برگزار می‌کنند! بلیت خریدیم و روز بعد خودمان را به مراسم کلیسا رسانیدم. انتظامات و خدمتگزاران مراسم کاملا از دیدن دو دختر مسلمان در میانه‌ی مراسم کلیسا هیجان‌زده شده بودند و صد نفر از ما شماره گرفتند برای موعظه‌ها و اطلاعات بعدی :دی یک دختر ایرانی مسیحی را هم دیدیم که در آمستردام دانشجوی لیسانس برق بود. 

مراسم بسیار بسیار برای من که عاشق کلیسا و دل‌سپرده‌ی مراسم‌های مسیحی هستم جالب بود و تجربه‌ی فوق‌العاده‌ای محسوب می‌شد. سرودهای دسته‌جمعی کلیسایی، بازسازی تئاترگونه‌ی تولد مسیح، موعظه‌های پدرروحانی کت و شلوارپوش (:)) ) و آن همه شادی و رقص و نور و آهنگ حسابی حالم را خوب کرد. 

روحانیشان در مورد عشق حرف می‌زد و دوست داشتن. چیزی که این روزها همه به آن نیاز دارند. می‌گفت در کشور ما (هلند) در سال پیش بزرگترین عامل مرگ جوانان بین ۱۰ تا ۳۰ ساله خودکشی بوده ولی کسی در مورد آن حرف نمی‌زند. انگار که یک زنگ خطر به صدا در آمده اما همه‌ی جامعه‌ی ما دستش را در گوشش گذاشته که نشنوند. که ایگنور کند مشکل را. می‌گفت باید ریشه‌ی مشکل به این بزرگی را پیدا کنیم. در کشوری که به طور کامل مفهوم God از کتاب‌های درسی حذف شده و کسی درمورد Faith حرف نمی‌زند و همه چیز تصادفی و رندوم درنظر گرفته می‌شود و ادعا می‌شود که علم همه چیز را توضیح می‌دهد و حتی اگر هنوز نتواند توضیح دهد، بالاخره روزی به آن درجه از پیشرفت خواهد رسید، اصلا این اتفاق عجیب نیست. وقتی آفرین و ایجاد دنیای به این بزرگی و پیچیدگی را بدون هدف درنظر می گیریم،‌ در درون قلب بچه‌های ما هدف‌داری رشد نمی‌کند. بی‌هدفی به ناامیدی و حس بینهایت تنهایی منجر می‌شود و حس تنهایی عمیق به خودکشی. خانواده‌هایی که با ۴ ۵ فرزند قد و نیم‌قد  آمده بودند همه بلند بلند تایید می‌کردند. جذاب بود دیدن این بعد و این دید بخشی از جامعه :دی


در انتهای مراسم هم بهمان Bible با ترجمه‌‌ی مفهومی جدید هدیه دادند.


روز بعد فائزه را با ناهار و میوه راهی کردم که برود در شهر بگردد. رفته بود و اسکیت روی یخ را هم تجربه کرده بود. 


روز بعد بلیت خریدیم برای بازدید از موزه‌ی آثار ون‌گوگ. من کارت موزه‌ی ۶۰ یورویی برای ۱سال گشت و گذار همه‌ی موزه‌های هلند گرفته‌ام و در نتیجه باید به صورت اصفهانی‌وار خیلی سریع همه‌ی موزه‌ها را ببینیم :))‌ موزه خیلی جذاب بود. حتی برای من که اهل اینطور چیزها نیستم و بیشتر با طبیعت و زیبایی طبیعی سرگرم می‌شوم،‌ تجربه‌ی خیلی خوبی بود.

بعد هم کمی در کریسمس‌مارکت همان حوالی گشتیم و وافل استروپ داغ هلندی خوردیم :دی


روز بعد رفتیم سمت مرکز شهر و بافت تاریخی. مرکز شهر را منطقه‌ی ردلایت تشکیل می‌دهد. دانشکده‌ی هیومنیتیز دقیقا وسط ردلایت است. ولی بر خلاف تصور بقیه ردلایت  که به مغازه‌هایی معروف است که پشت پنجره آدم‌ها خودشان را عرضه می‌کنند اینطور نیست که همینطور وسط خیابان را هبروید و چنین مغازه‌هایی ببینید. من با اینکه دانشکده‌ام وسط همین منطقه است تا دیروز از نزدیک ندیده بودم. دیروز در حالی که داشتیم قدم‌زنان داخل یک کوچه راه می‌رفتیم‌ها و فعلا فقط یک مستند از بی‌بی‌سی در این مورد دیده‌ام و باید خیلی بیشتر و علمی‌تر بخوانم و بررسی‌اش کنم.

در میانه‌ی بافت تاریخی و توریستی شهر که بی‌نهایت این روزها شلوغ است، به یک مرکز خرید هم رسیدیم با قیمت‌های خیلی خیلی پایین اجناس. الان کلا زمانیست که بیشتر مغازه‌ها تخفیف می‌زنند. مارک مشهور H&M هم تخفیف خیلی زیادی زده بود و قیمت لباس‌ها واقعا خوب بود. اما در مستند The true cost  دقیقا از این برند مشهور در زمره‌ی برندهایی اسم می‌برد که نیروی کاریشان را در کشورهای جهان سوم درشرایط به شدت غیر انسانی استثمار می‌کنند. این بود که بدون انداختن نگاه خریدارانه به محصولاتشان فورا از فروشگاه خارج شدیم. 

دیشب فائزه رفت و من احتمالا طی روزهای آینده به جز درس خواندن و رساندن کارهای دانشگاه چند باری هم توریست‌وار بروم و جاهای مختلف شهر را بگردم که حتما گزارش خواهم داد :دی در ادامه تعدادی عکس از سنتر تقدیم می‌شود :)





این مغازه یادآور مغازه‌های کوچه‌ی دراگون یا هاگزمید در هری‌پاتر بود: :)))

این هم یک پنیرفروشی جذاب با قیمت‌هایی که اصلا جذاب نبود:


  • ۲ نظر
  • ۲۸ دسامبر ۱۸ ، ۱۴:۴۳
  • مهسا -
۱. نشسته‌م پیتزای تن ماهی پخته‌شده در ماهی‌تابه می‌خورم همراه با چای دم‌کشیده با قوری شیشه‌ای ایکیا روی لایتر شمعی ایکیا و کیک شکلاتی تخفیف‌خورده‌ی فروشگاه Lidl! و عکس‌های شب یلدای دورهمی بچه‌های مقیم کانادا و امریکا را لایک می‌کنم. 

۲. امروز در دانشگاه هرکه می‌پرسید برنامه‌ی تعطیلاتت چیست و برنامه‌ی هیجان‌انگیز تعطیلات خودش را برایم می‌گفت. دلم می‌خواست به عوض کریسمس درمورد یلدا حرف بزنم و از رسوم شب یلدایمان بگویم برایشان. چرا نگفتم؟ خسته بودم و لحظه‌شماری می‌کردم که امروز تمام شود و چند روزی استراحت کنم. خسته و دل‌گرفته انگار.

۳. باران‌های آمستردام اصلا قشنگ نیستند! یک آن حس می‌کنی رفته‌ای زیر دوش حمام! امروز هم از آن روزهای شدیدا بارانی بود همراه با باد شدید. صبح رفتنی به دانشگاه خیس خیس شده بودم و شب برگشتنی باید در جهت مخالف باد شدید رکاب می‌زدم و چنان عضلاتم درد گرفته بودند و خیس عرق شده بودم که می‌خواستم یک جایی وسط راه از دوچرخه پیاده شوم و بنشینم به گریه کردن! واقعا خسته بودم! و بله زندگی سخت شده حقیقتا :))

۴. فردا شب فائزه از آلمان می‌رسد پیشم. قرار است که هفته‌ی اول تعطیلات کریسمس را با هم بگذرانیم. احتمالا چند شهر نزدیک آمستردام را هم بگردیم. خیلی خیلی ذوق دارم. چون اولین مهمان من است در خانه‌ی مستقلم! ترکیب «خانه‌ی من» هنوز برایم غریب و به همان اندازه شیرین است. جهت به سخره گرفتن تقویم و گردش خورشید به دور زمین هم قرار است فردا بروم خرید انار و آجیل و هندوانه تا شب یلدا را با یک شب تاخیر جشن بگیریم :))

۵. آهنگ‌ها را گذاشته‌ام روی شافل که پشت سر هم پخش شوند. به آهنگ «تو شب یلدای منی» که می‌رسد می‌نشینم بی‌هوا به گریه کردن. پرت می‌شوم به پارسال، خانه‌ی یاسمن این‌ها، بعد از ددلاین اپلیکیشن‌ها که وقتی سابمیتشان کردیم یاسمن این آهنگ را گذاشته بود و همه با هم بلند می‌خواندیمش و من و یاسمن هر از گاهی در گوش هم می‌گفتیم که آیا واقعا به خواسته‌مان خواهیم رسید؟ یاسمن می‌خواست برود اکالیفرنیا ایرواین و من می‌خواستم بیایم آمستردام. حالا یک سال بعد است و یاسمن با ویزای سینگل رفته ایرواین و من ادر آمستردامم. دلمان که تنگ می‌شود یا زندگی که بهمان سخت می‌شود به این فکر می‌کنیم که پارسال امروزمان برایمان آرزو بود... به آرزوی پارسالمان رسیده‌ایم پس هر گونه غر زدن و غصه خوردنی ناشکریست. خود خود ناشکریست... ما انتخاب‌هایمان را زندگی می‌کنیم. و این انتخاب ما بود. وقتی کسی به من می‌گوید برو خدا را شکر کن که با ویزای سینگل در آمریکا نیستی، حرصم می‌گیرید. انگار بر حسب شانس و اقبال من با ویزای سینگل نرفته‌ام آمریکا! این انتخاب من بوده! انتخاب کرده‌م که نروم آمریکا هرچند که آمریکا سیلیکن ولی داشته باشد. انتخاب کردم که نروم آمریکا هرچند که دانشگاه‌های مطرح‌تری داشته باشد. من این را انتخاب کردم! و آگاهانه هم انتخاب کردم! پس این حرف‌ها بی‌معنیست...

۶. خبر خوب امشبم را مژده بهم داد که گفت تا ۲ ماه دیگر می‌آیند آمستردام و من از تنهایی درمی‌آیم :) سرنوشت من و مژده با هم گره خورده انگار :)) و چقدر وقت لیسانس فکرش را هم نمی‌کردم که اینقدر با هم دوست بشویم یک روزی... :)

۷. زندگیم را دوست دارم. خانه‌ی کوچک ساده‌ام را دوست دارم. کوچکی این شهر را دوست دارم. حتی باران‌های کوبنده‌اش را دوست دارم. رودخانه و کانال‌های آبش را دوست دارم. دوچرخه‌ام را دوست دارم. اینکه در سرما و باد و باران باید با دوچرخه بروم دانشگاه را دوست دارم. من تغییر را دوست دارم. زندگی جدیدی را که شروع کرده‌ام با تمام تفاوت‌های سبک زندگی‌اش دوست دارم. شاید اولین بار است در تمام زندگی‌ام که دارم از زندگی احساس رضایت می‌کنم. و همه‌ی این‌ها را شاید مدیون چند ماه التهابات شدید روحی هستم که پشت سر گذاشتم. التهاباتی که بهم نشان داد زندگی هیچ چیز نیست به جز حس‌های خوب لحظه‌ای. به جز آرامش. من حالا قدر لحظاتی را که در آن‌ها درد و رنج نمی‌کشم خوب می‌دانم.  حس‌های خوب و آرامش زندگی را با تمام وجود در آغوش می‌کشم و به خودم اجازه می‌دهم که از زندگی لذت ببرم...

۸. امیدوارم هیچ وقت چیزی را که طی چند ماه بر من گذشت تجربه نکنید. امیدوارم هرگز هرگز روحتان دچار تالم نشود. اما و اما و اما حالا که آن رنج‌ها را از سر گذراندم، آرامش این روزها را خوب قدر می‌دانم و به همین خاطر حتی برای بیماری هم خدا را شکر می‌کنم چون دیدم به زندگی را تغییر داد. 
  • ۱ نظر
  • ۲۱ دسامبر ۱۸ ، ۲۳:۵۵
  • مهسا -

قسم به لذت شنیدن جملات و کلمات فارسی از دور و بر در میانه‌ی سرمای کلمات خشن هلندی!

  • ۱ نظر
  • ۱۴ دسامبر ۱۸ ، ۱۴:۴۸
  • مهسا -

امروز کلید آفیس را برنداشته بودم و رفته بودم قوری را  در آبدارخانه پر کنم. برگشتم و دیدم که در بسته است. با کلی شرمندگی رفتم پیش منشی گروه و یک طبقه کشیدمش پایین تا در را برایم باز کند. بعد که معذرت‌خواهی کردم، گفت: باعث شدی من از سر جام بلند شم و فعالیت اضافه‌تر کنم و راه بیشتر برم که اینا برای سلامتی خیلی خوبه. 

اینطور خوش‌اخلاق و مثبت‌اندیش :)))) 

واقعا درس اخلاق می‌گیرم من از این‌ها :))

یا مثلا چند روز پیش ساعت ۶ که آخر وقت فروشگاه بود و همه خسته و کوفته از سر کار برمی‌گشتند، صف طولانی دم صندوق بود. خانمی که سر صف بود یک مقدار زیادی طول داد تا خریدهایش را حساب کند و آن‌ها را جمع و جور کند. در تمااام این مدت زیاد هیچ کس غر نزد. ۲ ۳ نفری هم مشغول خوش و بش با بقیه بودند :)) واقعا برای من عجیب بود این همه خوش‌خلقی و عجله نداشتن و هول نزدن!


یا یک بار به طرز بدی با یک خانم دوچرخه‌سوار مسن تصادف کردم. کاملا تقصیر من بود و خیلی هم بد بود شدت برخورد. خانم بنده‌خدا ایستاده بود و سعی می‌کرد مطمئن شود که من سالمم و دوچرخه‌م هم سالم است و مشکلی پیش نیامده. بعد که من هی پشت سر هم معذرت‌خواهی می‌کردم هی می‌گفت عیب نداره پیش میاد!


واقعا تجربه‌های جدیدیست برای من :))


توضیح: منظورم از این مثال‌ها و تجربه‌ها این نبود که بگویم ما بداخلاقیم و این خارجی‌ها (!!!) خوش‌اخلاق و خوب‌اند و از این چیزها! بحث این است که در جامعه‌ای که شما از فردای خود اطمینان داشته باشید، آرامش روانی دارید و اعصاب آرام دارید و نیازی نیست با همه دعوا کنید. در چنین جامعه‌ای خوش‌اخلاق بودن هم خیلی راحت است. 

  • ۱ نظر
  • ۱۳ دسامبر ۱۸ ، ۲۱:۲۹
  • مهسا -

جمعه شب‌ها یا شنبه‌ شب‌ها ویدیوکال می‌کردیم که خواهرم و مهراد هم خانه باشند. مهراد باهام بازی می‌کرد. می‌نشست آن سمت گوشی و بقیه را با گوشی دور می‌کرد. مادرم را می‌زد. پدرم را می‌زد. می‌خواست فقط خودش را ببینم. بعد باهام بازی می‌کرد. می‌گفت بخواب. چشمم را می‌بستم بعد پخ می‌کرد تا بیدار شوم. هی می‌آمد می‌گفت «خاااله»، «خاله مهسا خانومی» و دلم را می‌برد. یک بار دم‌پایی‌های من را از پای مامانش به زور در آورد که اینها مال خاله‌س :)) شاکی بود که چرا خواهرم دمپایی‌های خاله را پوشیده. دل‌خوشبودم به همین ویدیوکال‌ها که مادرم یک بار گفتند دیگر با مهراد ویدیوکال نکن :(

گفتند هر بار تو را می‌بیند بعدش به هم می‌ریزد. بی‌دلیل گریه می‌کند و بهانه می‌گیرد و جیغ می‌زند و همه چیز را به اطراف پرت می‌کند. گفتند چند نفری بهشان گفته‌اند که بچه‌ی این سنی چون نمی‌تواند احساساتش را بروز بدهد بهش فشار زیادی وارد می‌شود و همینطور در رفتارش بروز پیدا می‌کند. خلاصه که گفته بودند بهتر است مدتی من را نبیند. 

خواهرم هم گفت می‌آید می‌نشیند عکس تو را پیدا می‌کند و باهات حرف می‌زند ولی وقتی می‌گویم به خاله زنگ بزنیم؟ فرار می‌کند. 

ای من بمیرم برای دل مهراد کوچکم... فکر می‌کردم فقط خودم دل‌تنگ می‌شوم و بی‌تاب دیدنش. حواسم نبود بچه‌ی به این کوچکی هم احساسات دارد و دل‌تنگ می‌شود. چقدر غصه می‌خورم برایش. 

حالا دو هفته است که حرف نزده‌ایم... ندیدمش. خواهرم برایم فیلم و ویس می‌فرستد ازش. ولی من بی‌نهایت دلم تنگ شده برای حرف زدن باهاش. برای بغل کردنش. برای نشاندنش روی پایم و بازی کردن باهاش. دلم تنگ این خواهرزاده‌ی عزیز کوچکم است... 


  • ۲ نظر
  • ۱۲ دسامبر ۱۸ ، ۱۴:۰۸
  • مهسا -

این روزهای نزدیک سال نو حسابی همه مشغول آماده شدن برای تعطیلات‌اند و برای من که قرار است اولین تعطیلات کریسمس را دور از خانواده و دوستانم در شهر و کشور غریب بگذرانم حسابی دلهره‌آور است. در خیابان راه می‌روم و به شور و نشاط مردم نگاه می‌کنم. درخت‌های کریسمس را می‌بینم و هیچ حسی در من برانگیخته نمی‌شود. به هم‌آفیسی چینی می‌گویم که هیچ حسی نسبت به کریسمس ندارم چون سال نوی ما اول بهار است. می‌گوید ما هم مثل شماییم و کریسمس هیچ وقت برای ما سال نو بشو نیست!

در دانشگاه جشن اکسچنج کادوی کریسمس داشتیم که خیلی جذاب بود و خوش گذشت. یک مراسم به صرف نوشیدنی هلندی هم داشتند که به درد ما نمی‌خورد :دی کم‌کم از جمعیت حاضران گروه کم می‌شود و یکی یکی به کشورهای خود برمی‌گردند. من اما این هفته سه‌شنبه اولین ارائه‌م را باید بدهم و در حد وحشتناکی استرس دارم. ارائه‌ی انگلیسی در جمع انگلیسی‌زبان برایم سخت و دلهره‌آور است و امیدوارم به خیر بگذرد! اگر نه کل تعطیلات کریسمس را به غصه می‌گذرانم!

سخت مشغول درس خواندنم و تلاش می‌کنم ضمن انجام کارهای مربوط به مهاجرت و اقامت به درس دانشگاه و ریسرچ هم برسم. هرچند که توقعات استاد دومم را برآورده نکرده‌م و یک کم دعوایم کرد ولی من دارم همه‌ی تلاشم را می‌کنم و بیش از این نمی‌توانم...

زندگی تنهایی در خانه و نداشتن دوست نزدیک و نداشتن فامیل و خانواده به قدر کافی فشار دارد. ۲ بار اسباب‌کشی در یک ماه را اضافه کنید به چندین بار رفت و آمد به بانک برای باز کردن حساب بانکی و از سر گذراندن انواع مشکلات اداری و ۲ بار رفتن به اداره مهاجرت و ۲ بار رفتن به شهرداری و ... .

این‌ها را می‌نویسم چون باور دارم که این سختی‌ها را هم از سر می‌گذرانم و باز قوی‌تر می‌شوم. می‌نویسم که روزی در آینده برگردم و بخوانم و یادم بیاید که روزهای سختی را پشت سر گذاشته‌ام. 

دیروز حاضر بودم همه‌ی دار و ندارم را در عوض یک شنل نامرئی‌کننده بدهم. شنلی که بپوشمش و زیر آن بزنم زیر گریه، بی آن که چشمان متعجبی دنبالم کنند. دیروز وسط دانشگاه می‌خواستم گریه کنم و نمی‌شد. همه جا پر از آدم بود. پر از‌آدم‌های غریبه. حتی مدیتیشن‌روم و سرویس بهداشتی هم خالی نبود برای گریه کردن. دیروز روز سختی بود و حس می‌کردم شاید هیچ وقت تمام نشود. اما تمام شد. تمام مدت راه در اتوبوس و زیر باران در دلم زار زدم و بارها شک کردم به اینکه بتوانم بگذرانمش. اما امروز صبح که بیدار شدم باز انرژی و شور زندگی بهم برگشته بود انگار. باز می‌خواستم بجنگم. می‌خواستم بلند شوم و تلاش کنم. می‌خواستم باز هم دنبال رویاهایم بروم. می‌خواستم باز هم بلندپروازی پیشه کنم و بدوم. امروز صبح باز خود جنگجوی تلاشگرم را پیدا کردم. 

حالا ساعت ۱۲ شب است و من هنوز دارم اسلایدهای اولین ارائه‌ی PhDم را آماده می‌کنم و امیدوارم که ارائه‌ی خوبی از سر بگذرانم. روز آخر قبل از آمدنم،‌ برای خداحافظی رفتم پیش استادم. بهم گفتند تا می‌توانی اعتماد به نفس داشته باش و محکم باش و به توانایی و استعداد خودت مطمئن باش. یادت باشد که اینجا چقدر دانشجوی خوبی بوده‌ای و مطمئن باش که با همین تلاشگری می‌توانی دانشجوی خوب یا بهتری باشی در دانشگاه جدید. شنیدن این حرف‌ها از کسی که فکر می‌کردم در طول ارشد ازم راضی نبوده مزه‌ی دیگری داشت... حالا می‌فهمم که چقدر به آن اعتماد به نفس که استادم گفت نیاز دارم. این را هم می‌دانم که باید خودم را با این رک بودن‌های هلندی‌ها وفق بدهم و کم نیاورم. بی‌نهایت چیز هست که باید یاد بگیرم و مشتاقم و پیگیر یادگرفتنشان. 


 

  • ۴ نظر
  • ۰۸ دسامبر ۱۸ ، ۲۳:۵۵
  • مهسا -
من روزها و لحظات سخت‌تر از این هم داشته‌م... اما اون موقع تو یه کشور غریبه بی دوست و آشنا نبوده‌م. از پسش برمیام؟ کی می‌دونه؟ شاید آره، شاید هم نه.
  • ۲ نظر
  • ۰۷ دسامبر ۱۸ ، ۱۵:۱۶
  • مهسا -

قرار بود که ساعت ۱۰ صبح اول دسامبر اتاقم در هتل را تحویل بدم و خانه‌ی مستقلم را در همان همسایگی تحویل بگیرم. چند باری تقویم را چک کرده بودم و فکر می‌کردم اول دسامبر روز یکشنبه است. از آنجا که آخر هفته بود، تحویل خانه می‌افتاد برای دوشنبه صبح و به این ترتیب روز یکشنبه جایی را نداشتم. قرار شد سارا از لاهه به خانه‌اش در آمستردام برگردد تا من آن روز را پیش او بگذرانم. ساعت ۳ نصف شب شنبه متوجه شدم که اول دسامبر روز شنبه است!! یعنی ۷ ساعت بعد باید اتاق را تحویل می‌دادم. از جا پریدم و با بیشتری نسرعت ممکن همه چیز را جمع کردم و همه جا را شستم و جارو کشیدم. بعد به سارا پیام دادم که بپرسم که می‌تواند یک روز زودتر به آمستردام برگردد یا نه. تا ساعت حدود۱ که جواب بدهد، عملا آواره و بی‌خانمان در لابی هتل نشسته بودم. ساعت ۱ گفت که با اولین اتوبوس به آمستردام برمی‌گردد. تا ساعت ۸ شب در لابی هتل نشسته بودم و با تمام وجود خسته و بی‌رمق شده بودم. پست قبل را زمانی نوشتم که در لابی منتظر رسیدن سارا بودم. وقتی رسید، به خانه‌اش رفتم و آن شب تا دیروقت مشغول صحبت کردن بودیم. چقدر دلم برای معاشرت‌های نیمه‌شبانه تنگ شده بود!

روز بعد تا ظهر خواب بودیم! و بعد سارا قورمه‌سبزی پخت که عطرش خانه را برداشته بود.

روز دوشنبه صبح بالاخره کلید خانه را تحویل گرفتم و با ذوق و شوق به داخل خانه‌ی نقلی‌ام رفتم. اولین خانه‌ی مستقل من :)‌و چقدر دوست‌داشتنیست برایم... :)


خانه‌ام یک استودیوی ۲۲.۵ متر مربعیست نزدیک ایستگاه آمستل. در محیط خیلی زیبا با دسترسی خیلی خوب به همه‌ی شهر قرار گرفته. از همه مهم‌تر اینکه فاصله‌ی آن تا هر دو دانشکده‌ی من حدود یک ربع تا ۲۰ دیقه با دوچرخه است.

این هم از محیط اطراف:


\

راستی! لپ‌تاپ جدیدم را هم از دانشگاه تحویل گرفته‌م. اما هنوز حساب بانکی ندارم که خیلی آزاردهنده است. آمستردام شهر شلوغیست و تا اواخر دسامبر وقت برای باز کردن حساب وجود نداشت...


  • ۴ نظر
  • ۰۵ دسامبر ۱۸ ، ۱۵:۵۹
  • مهسا -

بعد از مدت خیلی طولانی آمدم که بنویسم. فکر کنم دلیل تنبلیم در نوشتن، توییتر است! وقتی در لحظه می‌نویسم، شسته رفته نوشتن اینجا برایم سخت‌تر می‌شود. خیلی خیلی هم زیاد حرف دارم برای نوشتن و حیف که تنبلی می‌کنم!


۱. آخر هفته‌ی اول رفتیم شهر دن‌بوش برای کنفرانس BNAIC. کنفرانس سالانه‌ی ماشین لرنینگ است برای سه کشور هلند، لوکزامبورگ و بلژیک. آخر هفته‌ی سوم هم رفتیم لایدن برای کنفرانس DIR که کنفرانس سالانه‌ی بازیابی اطلاعات است بین کشورهای هلند و بلژیک. هردوی این‌ها فرصت خیلی خوبی بودند برای من. در کنفرانس اول، به شدت از همه فراری بودم، چیز زیادی از ارائه‌ها نمی‌فهمیدم و کاملا پنیک کرده بودم. و چون عاجز بودم از برقراری مکالمه‌ی انگلیسی، دلم نمی‌خواست با هیچ کس هم‌کلام شوم. در همین فاصله ی دو هفته‌ای تا کنفرانس DIR در حدی پیشرفت کردم که  ۸۰ درصد ارائه‌ها را متوجه می‌شدم و دیگر از برقراری هیج مکالمه‌ای فراری نبود. 

حالا هم شوخی‌های استادم را می‌فهمم و هم می‌توانم با بقیه شوخی کنم. و این یعنی دارم به این زبان خو می‌گیرم...


۲. لایدن شهر خیلی خیلی زیباییست. شهر تاریخیست و قدیمی‌ترین دانشگاه هلند را دارد (تاسیس ۱۵۷۵). قدم زدن در خیابان‌های باریکش خیلی لذت‌بخش بود. انگار سفر کرده بودم در تاریخ.


۳. همان روزهای اول، شاید روز سوم یا چهارم،‌دوچرخه‌ی دست دومی از طریق فیسبوک خریدم. فاصله‌ی محل تحویل دوچرخه تا خانه خیلی زیاد بود. و من مسیری را که گوگل مپ ۴۵ دیقه تخمین می‌زد در ۳ ساعت پیمودم. و وقتی به خانه رسیدم،‌ می‌خواستم گریه کنم از شدت خستگی. دوچرخه‌ام کوچک است و چون داچ است،‌ ترمزش دستی نیست و با پدال بک است. من که عادت نداشتم،‌ دائم نزدیک بود تصادف کنم... بارها و بارها. تازه درک کردم که چه زندگی سختی شروع شده برایم:دی روز بعد باران شدیدی می‌بارید. در باران با سمیرا و مصطفی به سمت دانشکده‌ی سنتر رفتیم. و در همان باران و تاریکی هم برگشتیم. و من واقعا می‌خواستم گریه کنم. خسته شده بودم و حس می‌کردم از پس زندگی جدید برنخواهم آمد. من تنبلی که هیچ وقت اهل ورزش نبودم، حالا باید در این باران و باد و سرما با دوچرخه هرروز به دانشگاه می‌رفتم و برمی‌گشتم. آن هم در ترافیک عصرهای مسیر کنار رودخانه که کافیست لحظه‌ای حواست پرت شود تا بزنی به یک ماشین یا دوچرخه‌ی دیگر. مصطفی و سمیرا دائم بهم دلداری می‌دادند و می‌گفتند که با تمرین بهتر خواهم شد و کم‌کم عادت می‌کنم و ... . ولی من حس می‌کردم هیچ وقت بهبودی نخواهم داشت و هیچ وقت بهتر نخواهم شد در دوچرخه‌سواری. چند روز بعد به توصیه‌ی بچه‌ها رفتم پارک و تمرین کردم. به خصوص تمرین ترمز کردن! و به چشم بهتر شدن را دیدم... روزهای بعد و با صبر و تحمل و زیاد و کم نیاوردن ذره ذره بهتر شدن خودم را دیدم. اینکه بعد از مدت‌ها نتیجه‌ی مثبت ممارست و مداومت در کاری را می‌دیدم بسیار بهم احساس جوانی و شادابی داد. احساسی که بیشتر از ۱ سال بود که از دستش داده بودم. هنوز خیلی خیلی ایراد دارم. هنوز اگر دستم را از فرمان ول کنم برای راهنما دادن با دست، دوچرخه کج می‌شود. هنوز تعمیراتش را بلد نیستم. هنوز آهسته می‌رانم و ... . ولی مهم این است که رو به بهبود و یادگیریم و مسیری را که اوایل ۱ ساعته می‌رفتم،‌ حالا یک ربعه طی می‌کنم. مضاف بر اینکه ورزش کردن طراوت و شادابی را بهم برگردانده. 

حتی یک روز خیلی خیلی سرد با باد شدید، مارتین (استاد دومم) ازم پرسید که با دوچرخه به ساینس پارک رفته‌ام یا با اتوبوس. وقتی گفتم با دوچرخه، خیلی خیلی متعجب شد و تشویقم کرد. گفت در این هوای سرد خیلی خیلی جای تشویق دارد که توانسته‌ام خودم را با دوچرخه به مقصد برسانم و تسلیم نشوم :دی 


۴. به بهانه‌ی یک جلسه کتابخوانی دورهمی ایرانیان ساکن آمستردام را ملاقات کردیم. آدم‌‌های خوبی هستند ولی قابلیت دوستی ندارند:دی همه از ما چندین سال بزرگتر و متاهل و گاهی هم بچه‌دار!


۵. روزهای اول ساکن شدن در هتل دانشجویی Casa 400، دلم نمی‌خواست به آشپزخانه‌ی مشترک بروم. چون دوست نداشتم با این اسپیکینگ ضعیف با بچه‌ها هم‌کلام شوم. ولی کم‌کم یخم باز شد و توانستیم ارتباط برقرار کنیم. مهم‌تر از هرچیز اینکه دیدم بقیه هم مثل خودم هستند. کسی انگلیسی را کامل صحبت نمی‌کند. و حرف زدن‌ها ترکیبی از حرکات پانتومیم و گوگل ترنسلیتور و کلمات جدا جدا هستند :))) هم‌صحبتی با بچه‌هایی از کشورهای دیگر واقعا تجربه‌ی خوبی بود و لذت‌بخش بود. با تعجب از عطر غذاهای من و پسر هندی حرف می‌زدند.

 اینجا کسی توانایی تلفظ اسم من را ندارد! «ه» وسط کلمه برایشان غیرقابل تلفظ است. یکی از تفریحات من در هر آشنایی این است که فرد مقابل را در تلفظ اسمم به چالش بکشم. سر همین یک بار بحث شد در آشپزخانه. گفتم معنی اسمم چیست. همه به حالت چشم‌قلبی ذوق کردند که چقدر قشنگ. و کاش اسم‌های ما هم معنی داشت! و از این حرف‌ها. که یک دفعه پسر هندی برگشت و گفت که معنی اسمش «شعله‌ی امید» است. و به این ترتیب قشنگی اسم من به صورت کامل محو شد و همه به معنی اسم او چشم‌قلبی شدیم و ذوق کردیم :))


(این پست را روز شنبه در لابی هتل و در حالت آوارگی نوشته بودم و نصفه مانده بود. همین را ارسال می‌کنم و در پست بعدی شرح موقعیت جدید را می‌دهم.) 

  • ۲ نظر
  • ۰۴ دسامبر ۱۸ ، ۱۳:۵۴
  • مهسا -
هجرت‌نوشته‌ها

مرغ مهاجری هستم در پی وسعت بخشیدن به دنیای خود.

طبقه بندی موضوعی