هجرت‌نوشته‌ها

سلام خوش آمدید

۶ مطلب در نوامبر ۲۰۲۱ ثبت شده است

سرنوشت ما به دوری و از دور حرص خوردن و از دور فکر و خیال کردن گره خورده. خودت نشستی یه جا کتاب و چای و قهوه و غذات جلوته فکرت یه جای دیگه‌س و دلت عین سیر و سرکه می‌جوشه. نه غذا می‌تونی بخوری، نه آب از گلوت پایین میره، نه یه خط کد می‌تونی بزنی نه جواب همکارتو می‌تونی بدی. دور و برت امن و امانه اما اونجایی که دلت هست در امن و امان نیست. شانس من اون روز جمعه هوا هم گرفته و خاکستری بود. با یه بارون غمگین. فضا کاملا فضای اندوه بود.

 

نمی‌دونم چرا عادت نمی‌کنم. چند سال باید بگذره تا عادت کنم به این دوری؟ به این از دور خبر خوندن و از شدت اضطراب تهوع گرفتن؟‌ به این از دور دعا کردن و عذاب وجدان برای «نبودن» کشیدن؟ نمی‌دونم. اصلا نمی‌دونم. مثل همه‌ی چیزهای دیگری که نمی‌دونستم تا تجربه کردم و فهمیدم...این رو هم زمان نشونم میده... خیلی خوب می‌شد اگر این چیزارم تو کتابا می‌نوشتن. اگر برای این چیزها هم گایدلاین و دستورالعمل بود. اگر این مسئله‌های واقعی زندگی هم فرمول فیزیک و ریاضی بودن: قطعی و بدون خطا و بدون اما و اگر. خیلی خوب می‌شد ولی زندگی اینطوری کار نمی‌کنه. زندگی نه قطعیه نه گایدلاین‌بردار و دستورالعمل‌پذیره...

 

چند روز پیش همزمانی که اخبار اصفهان رو پیگیری می‌کردم درد وحشتناک به هم پیچیدن روده‌ای که یک بار تجربه‌ش کرده بودم (روز فوت داییم) دوباره تکرار شد. یک لحظه وحشت کردم از اینکه اگر دوباره اون درد بیاد و بمونه من تنهایی چی کار کنم؟‌ اون بار مادر و پدرم پیشم بودن و زنگ زدن به پسرعمه‌م که پزشکه و اون به صورت اورژانسی دارو تجویز کرد و بابام با بیشترین سرعت ممکن رفتن و از داروخونه برام دارو گرفتن و با خوردنش اون درد وحشتناک که فکر می‌کردم من رو خواهد کشت آروم گرفت. حالا اگر تو تنهایی اون درد میومد و می‌موند باید چی کار می‌کردم؟ خیلی ترسیده بودم. خیلییی. خدا اما باهام یار بود و اون درد نموند. زود رفت.

 

-----------------------

کیس‌های این گونه‌ی جدید کرونا دارن بیشتر و بیشتر می‌شن و دوباره رفتیم تو پارشال لاک‌داون و من نگرانم که مرزها دوباره بسته بشن و یا اینکه محل کارم منع سفر خارجی بزنه (از ترس بسته شدن مرزها) و من نتونم کریسمس بیام ایران. :( در حال حاضر هیچی بیشتر از این نمیخوام که مامان و بابام و مهراد رو بغل کنم. چند شب پیش خواب دیده بودم اومدم و مهراد یک لحظه هم ازم جدا نمیشه و همه‌ش منو بغل می‌کنه. تو خوابم یه گربه‌ی سفید برای مامانم آورده بودم سوغاتی :))) خیلی گربه‌ی نازی بود :))‌بعد این خوابو واسه خواهرم تو ویس تعریف کردم و مهراد هم شنیده بود و گفته بود که: خب معلومه از خاله جدا نمیشم. بعد رفته بودن خونه مامان و بابام و مهراد توی خونه دنبال گربه‌ی سفید می‌گشته :)))) خواب و بیداری من رو با هم قاطی کرده بود. بعد از اونم حاضر نشده باهام ویدیوکال کنه. نمیدونم قهره یا چی :)) فسقلی عزیز من.

 

-----------------------

دیروز همینجوری که داشتم تو سرما می‌دویدم و طبق معمول تو افکار خودم غرق بودم، یهو برام مفهوم پریویلج داشتن پررنگ شد. انگار یهویی با تمام وجودم درکش کردم. یعنی مفهومی که سال‌ها درموردش حرف زدیم و خب منطقا بهش واقفیم رو یهو واقعی واقعی جذبش کردم. حس و لحظه‌ی عجیبی بود. فکر اینکه این «من» می‌تونست چقدر «من» متفاوتی باشه اگر در یک خانواده دیگه متولد شده بود، اگر با شرایط سلامتی متفاوتی درگیر بود، اگر ... خیلی فکر ترسناکی بود. هی به خودم میگفتم ببین یعنی همین «من» ها! نه یکی دیگه! و هی باز بیشتر متعجب و وحشتزده میشدم.

 

----------------------

ستینگ میز کار من اینجوریه که رو به پنجره‌س و یک دیوار خونه کامل پنجره‌س. این جوریه که وقتی کار میکنم کلا روم به بیرونه. بعضی روزها که بی‌حوصله‌ترم توی تخت می‌مونم و از روی تخت به کار ادامه می‌دم. ولی امروز متوجه شدم که روزهایی که این کار رو می‌کنم به کسالتم دامن می‌زنم. آدمی که آسمونو نبینه و چشمش به بالا نباشه خموده می‌شه. فکر می‌کنم بهتره که خودم رو مجبور کنم که حتی تو روزهای بی‌حوصلگیم هم بلند بشم و پشت میز کارم بنشینم تا نگاهم به آسمون باشه. حتی اگر آسمون آبی نیست و خاکستری و گرفته‌س. 

 

----------------------

داشتم فکر می‌کردم که چقدر کار خوبی کردم که از ۱۲ سالگی وبلاگ نوشتم. خاطراتم حفظ می‌شه و نحوه‌ی فکر کردنم. اگر یه روزی یه دختری داشته باشم می‌تونه تو حس‌های مادرش تو دوره‌های مختلف زندگی شریک بشه. :) واقعا چیزی لذت‌بخش‌تر از این نیست واسم. وقتی هم بچه‌م نوجوون باشه و حس کنم درکش نمی‌کنم و عاصی بشم از دستش، می‌تونم برم خاطرات و حس‌های نوجوونی خودم رو بخونم تا یادم بیاد از چه روزهای پردرد و پر از گیجی و سردرگمی عبور کردم و بعد سعی کنم بچه‌ رو درکش کنم. گاهی به این فکر می‌کنم که آدما اگر دردهای دوره‌ی نوجوانیشون به یادشون می‌موند شاید هیچوقت بچه‌دار نمی‌شدن و گذروندن چنان روزهای سختی رو برای یه موجود زنده‌ی دیگه از وجود خودشون نمی‌پسندیدن. احتمالا از نظر تکاملی امکان به خاطرسپاری این حس‌ها رو نداریم :)) اگرنه نسل انسان منقرض می‌شد. :))

 

----------------------

دوستم یک بار در مقوله‌ی بچه‌دار شدن می‌گفت که من دلم نمی‌خواد مادر یه بچه‌ی خارجی باشم. چه حس نزدیکی و اشتراکی باید با بچه‌م بکنم؟ بعد دیدم واقعا هااا! بچه‌ای که تو فرهنگ متفاوتی به دنیا میاد و بزرگ میشه و مدرسه میره، رسما هیچ اشتراکی با ماها نداره! چطوری زبون همو بفهمیم؟ چی رو با هم به اشتراک بگذاریم؟ گذشته از اینکه آدم ممکنه نخواد تو یه فرهنگ متفاوت بچه بزرگ کنه، این هم هست که اصلا ممکنه مادر/پدر خوبی نباشه برای یه بچه‌ی «خارجی». :( چقدر هم غمگین‌کننده‌س این.

به جز این وقتی خیلی سال پیش کتاب بوی سنبل عطر کاج فیروزه جزایری دوما رو می‌خوندم یا همین تازگی که کتاب «بالاخره یه روزی قشنگ حرف میزنم» دیوید سداریس رو می‌خوندم (با اینکه هر دو کتاب طنز هستن و قراره موجبات خنده‌ی ما باشن) غمگین می‌شدم که پدرهاشون رو مسخره می‌کردن. پدری که از هممممه چیزش گذشته و مهاجرت کرده تا نسل بعدیش،‌بچه‌هاش،‌ تو رفاه بیشتری بزرگ بشن و حالا بچه چون می‌بینه که والدش به قدر کافی خارجی نیست مسخره‌ش می‌کنه. خیلی غمگین‌کننده‌س این واسم.

 

----------------------

از نظر روانی بعد از هر پست سنگین نیاز به نوشتن چند تا پست چرت و پرت دارم تا بشوره ببره و انرژیِ رفته برگرده. :)) پست قبلی خیلی سنگین بود نوشتنش. هنوز موضوع پست سنگین بعدی رو انتخاب نکردم. :)) ولی اگر مرزها بسته بشن و نتونم برم خونه، یه پست در مورد بدی‌های مهاجرت و غربت و تف و لعن به باعث و بانی‌هاش خواهم نوشت. :)))) اگر هم که بتونم برم از خوبی‌های مهاجرت و رشد در غربت می‌نویسم. :)))))) (مثل اینایی که تا وارد رابطه می‌شن همه‌ی پستاشون عاشقانه می‌شه و در مدح و منقبت رابطه می‌نویسن و تا از رابطه خارج میشن تمام پست‌هاشون میشه نوشتن از خوبی‌های استقلال و تنهایی. :)) ) 

 

----------------------

رفتم جلسه با منتورم، هرچی می‌پرسید با آره و نه جواب می‌دادم. هی می‌گفت یه کم بیشتر توضیح بده و باز من صرفا آره و نه‌م رو تبدیل به جمله می‌کردم. :))‌برگشت گفت تو امروز اصلا talkative نیستی ها!‌ هیچ توضیحی نمی‌دی. گفتم مگه تو روزهای دیگه talkativeم؟ :)) گفت نه هیچ وقت نیستی ولی الان من لازم دارم که حرف بزنی بقیه مواقع که لازم ندارم. :))

 

----------------------

دلم یه قالب وبلاگ جدید زیبا می‌خواد. حوصله‌ی قالب نوشتن هم ندارم. هییییچوقت از فرانت اند خوشم نیومده که حالا بخوام بشینه قالب دیزاین کنم. ولی کاش بیان چند تا قالب جدید خوشگل می‌نوشت. 

  • ۱ نظر
  • ۲۶ نوامبر ۲۱ ، ۱۵:۴۲
  • مهسا -

قبل‌‌تر خیلی زیاد در مورد مقوله‌ی مرگ نوشته‌ام. در مهم‌ترین جمع‌بندی در این پست در مورد مرگ از نگاه اروین یالوم در دو کتاب روان‌درمانی اگزیستانسیال و خیره به خورشید نوشته‌ام. حالا می‌خواهم باز هم بیشتر بنویسم به عنوان کسی که مهم‌ترین تم اضطرابی زندگیش مرگ است. 

 

من اینقدر سال‌های اخیر زندگیم پر شده از اضطراب مرگ، که برای غلبه به آن به هر راهی متوسل شده‌ام. از الهیات به فلسفه‌ی اگزیستانسیال و از فلسفه‌ی اگزیستانسیال به الهیات پناه برده‌ام برای کنار آمدن با این اضطراب.

چندی پیش در یک گروه‌خوانی کلاب‌هاوسی، کتاب مرگ ایوان ایلیچ تولستوی را خواندم.  خواندن این کتاب عجییییییب و جالب بود. راستش در جاهایی از شدت درد و وحشت نفسم بند آمد. موقع خواندن بخش‌هایی از کتاب به گریه افتادم. جاهایی بی‌صدا در خودم فرو ریختم. و همه‌ی این‌ها با خواندن یک کتاب کوچک اتفاق افتاد. یک کتاب کم‌حجم که نوشتن هنرمندانه‌اش فقط از یک نویسنده‌ی روس برمی‌آمد.یک جاهایی می‌خواستم بروم تولستوی را از داخل قبر دربیاروم و یقه‌اش‌ را بچسبم و بگویم لعنتی! مگر وقت نوشتن این کتاب مرده بودی؟ مگر وقت نوشتنش همه‌ی آن لحظات آخر را تجربه کرده بودی؟

اولین داستانی بود که می‌خواندم و موضوعش واقعا مرگ بود. خود مرگ. و نه زندگی. خود خود خود مرگ! همان واقعیتی که انسان همه کار می‌کند برای اینکه با آن چشم در چشم نشود و به آن فکر نکند. ولی تولستوی رفته دقیقا سراغ خود مرگ. اصلا در عنوان کتاب و در همان خطوط اول کتاب هم سعی کرده همین را بکوبد در صورتمان. به ما بگوید دارم درمورد مرگ می‌نویسم. و قرار نیست شوکه بشوید. اول کتاب ایوان ایلیچ می‌میرد و بعد ما تازه با زندگیش روبه‌رو می‌شویم (زندگی که داستان خاصی ندارد و از شدت معمولی بودن وحشتناک است -به قول خود تولستوی- و می‌تواند زندگی هر کدام از ما باشد) و بعد باز دوباره می‌میرد.
واقعا نفس‌گیر بود بعضی توصیفات و صحنه‌هایش. و درخشان!
درخشان‌ترین بخشش برای من این بود که با جمله‌ی آخر به یک‌باره آرام گرفتم. جمله‌ی آخر رفت نشست به عمق جانم و چیزی را در من تغییر داد.
باز هم می‌گویم! این کار فقط از یه نویسنده‌ی روس برمی‌آید... (من این کتاب را با ترجمه‌ی سروش حبیبی خواندم (یا در واقع شنیدم) ولی موخره‌ی صالح حسینی در ترجمه‌ی خودش خیلی خوب نوشته شده و حتما توصیه می‌کنم بعد از خواندن/شنیدن کتاب آن موخره را بخوانید.)

تولستوی این کتاب را در زمانی نوشته که از زندگی خوش‌گذرانش به زندگی الهیاتی برگشته. و در نتیجه روشی که این کتاب در پیش می‌گیرد از نظر من آشکارا با دید الهیاتیست. اما اشتراکات بسیاری هم داشت با اضطراب مرگ در آثار یالوم خداناباور اگزیستانسیال. مثل توجه به شدت گرفتن اضطراب مرگ در اثر زندگیِ «نازیسته». یعنی که هرچه بدتر زندگی کنیم و کمتر از فرصت محدودی که به ما داده شده برای زندگی بهره ببریم اضطراب بیشتری بابت مرگ خواهیم داشت و لحظه‌ی مرگ برای ما سخت‌تر و سنگین‌تر خواهد بود.

 

 

آخرین کتابی که اروین یالوم نوشته کتاب A Matter of Death and Life است که با همراهی همسرش -مرلین- و در آخرین سال زندگی همسرش نوشته است. درست وقتی همسرش تشخیص سرطان گرفته و می‌دانسته مرگ در انتظارش است به اروین یالوم پیشنهاد می‌دهد که این کتاب را به عنوان آخرین پروژه‌ی مشترک با هم انجام دهند تا هم از مواجهه‌ی مستقیم با مرگ بنویسند و هم این کتاب تسلی به اروین یالوم بدهد در این سوگ بزرگ. من این کتاب را پیش از انتشار پیش‌خرید کردم چون بی‌نهایت مشتاق مطالعه‌اش بودم. اروین یالومی که با پیشنهاد روش «موج زدن» (که قبلا در موردش به تفصیل نوشته‌ام)ش در کتاب خیره به خورشید مرا تسلی داده بود، حالا قرار بود از مواجهه‌ی حقیقیش با مرگ عزیزترین فردش بنویسد. [واقعا هم که چقدر این انسان خوشبخت است! فکر کنید در دبیرستان عاشق همسرش شده و تمام عمرش را با او گذرانده. ۷۰ سال از زندگیش را با این زن گذرانده که عاشقش بوده و ستایشش می‌کرده و در کنارش به جز رشد و پیشرفت‌های شغلیشان ۴ فرزند سالم با هم پرورش داده‌اند.] واقعا چه کتابی دردناک‌تر و جذاب‌‌تر از این؟ اما وقتی کتاب را حوالی ماه آپریل دریافت کردم، نتوانستم بیش از ۲ صفحه از آن را مطالعه کنم. کتاب رفت توی قفسه‌ی کتابم تا حدود دو هفته‌ی پیش که حس کردم آماده‌ی خواندنش هستم. و رفتم به سراغ این کتاب. همراه با اروین یالوم همراه شدم در وحشت شدیدش از مرگ همسرش و خودش، در اضطرابش و بعد سوگش. در بخش‌هایی از کتاب بلند بلند زار زدم. جاهایی از کتاب برای تپش قلب شدید به ارمغان آورد و قدم به قدم زجر کشیدم با خواندنش. و این مطالعه درست همزمان شد با یادآوری از دست دادن مادربزرگم -۱۸ سال پیش- و تازه شدن غمی که باعث شد ساعت‌ها گریه کنم... . 

حتما خواندن این کتاب را به زبان انگلیسی توصیه می‌کنم تا کلمات دست اول زنی را بخوانید که با مرگ چشم در چشم شده و کلمات دست اول مردی که با از دست دادن عشق زندگیش مواجه شده. ترجمه ارزش کلمات را از بین می‌برد...

من اینجا مفاهیمی را که برایم مهم بوده و با آن‌ها ارتباط برقرار کردم می‌نویسم...

 

- فراموشی:

در فیلم و کتاب The Fault in Our Stars که قصه‌ی دو نوجوان مبتلا به سرطان است،‌ جایی در جلسه‌ی ساپورت‌گروپ از آن‌ها پرسیده می‌شود که از چه می‌ترسید؟‌ و پسر قصه می‌گوید فراموشی. می‌گوید که می‌ترسد که به خاطر آورده نشود پس از مرگ. اروین یالوم در این کتاب بارها و بارها از این می‌نویسد که پس از یکی دو نسل دیگر کسی جسم فیزیکی او را به خاطر نخواهد آورد. فراموش می‌شود و تمام. در انیمیشن Coco دیدیم که رسم مکزیکی برای به خاطر آوردن مردگانشان به چه خاطر است. مرده‌ای که کسی به خاطرش نیاورد واقعا تمام می‌شود... تا وقتی کسی ما را به خاطر بیاورد هنوز زنده‌ایم. من فکر می‌کنم که این وحشت از فراموش شدن باید وحشتی جهان‌شمول و پرتکرار باشد. من هم اعتراف می‌کنم که فکر می‌کنم در این ترس مشترکم...

 

- قصه‌ها:

مرلین یالوم پیش از مرگ تلاش می‌کند که به امورش سامان دهد تا کم‌ترین زحمت به دوش خانواده‌اش باشد بعد از مرگش. کتاب‌هایش را به دوستانش می‌سپارد، جواهراتش را به دخترانش و ... . اما بارها و بارها به این فکر می‌کند که خیلی از اشیا مثل کادویی که همسرش ۷۰ سال قبل در دبیرستان به او بوده، ارزششان به قصه‌ایست که فقط و فقط در ذهن اوست. وقتی او بمیرد، وقتی او نباشد، وقتی قصه‌ی پشت آن شیء به خاطر آورده نشود،‌ آن شیء فاقد ارزش می‌شود:‌ اغلب اشیا ارزش ذاتی ندارند... 

 

- خاطرات:

بارها و بارها اروین یالوم می‌نویسد که خاطرات دوران دانشجوییش از ۶ دوستی که با هم دوره‌ی پزشکی عمومی را می‌گذرانده‌اند، حالا که بقیه‌ی آن ۶ نفر مرده‌اند، فقط و فقط در ذهن او وجود دارند. احساس می‌کند که بار زنده نگه داشتن آن دوست‌ها به دوش اوست. باید آن‌ها را به خاطر بیاورد. باید به این خاطرات فکر کند تا آن‌ها زنده بمانند و با مرگ او، این خاطرات هم از بین خواهند رفت و دوستانش هم خواهند مرد... 

 

- اولین تنهایی در بزرگسالی:

اروین یالوم می‌نویسد که هیچ بزرگسالی بدون مریلینی نداشته. تصورش برای من واقعا غریب بود! با زندگی بزرگسالی روبه‌رو شده که در آن دلگرم به همسرش بوده. کسی که از دبیرستان همیشه‌ی همیشه با او بوده. حتی در سال‌هایی که به خاطر تحصیل دور از هم زندگی می‌کرده‌اند هم وجود داشته و فقط در کنار هم نبوده‌اند: هرروز نامه‌نگاری می‌کرده‌اند. حالا بعد از مرگ همسرش برای اولین بار با زندگی بزرگسالانه‌ای مواجه می‌شود که در آن واقعا تنهاست. این برای من خیلی عجیب بود... به عنوان کسی که زندگی بزرگسالانه‌ام پر از تنهاییست. 

 

- بدون حسرت:

مریلین بارها می‌نویسد که زندگیش را کامل زندگی کرده و هیچ حسرتی در زندگیش ندارد و حالا می‌خواهد بنا به گفته‌ی حکیمانه‌ی نیچه -Die at the right time- به موقع بمیرد! تصور چنین آرامشی در مواجهه‌ی با مرگ برای من واقعا واقعا جالب و عجیب و شگفت‌انگیز بود. آن هم برای کسی که معتقد است مرگ پایان زندگیش خواهد بود. تمام می‌شود. بعدش هیچ نیست. و چقدر آدم باید خوشبخت باشد که موقع مرگ هیچ حسرتی نداشته باشد...

 

- خداحافظی‌های پیش از مرگ:

مریلین یالوم این شانس بزرگ را دارد که می‌داند مرگش کی از راه می‌رسد... پس فرصت دارد که از آدم‌ها خداحافظی کند. با آن‌ها برای ساعتی بنشیند و چای بنوشد و «خداحافظی» کند. من از تصور چنین خداحافظی‌هایی اشک ریختم. خودم را گذاشتم به جای کسانی که باید می‌نشستند جلوی مریلین و از او خداحافظی می‌کردند. آدم انگار دچار شرم می‌شود که خودش قرار است زنده بماند و او قرار است بمیرد...

 

- مرگ عزیز:

اروین یالوم بارها می‌نویسد که مواجه شدن با مرگ همسرش باعث شده خودش دیگر اضطراب مرگ نداشته باشد... حالا دیگر مرگ برایش دردناک نیست بلکه خواستنیست. چون زندگی بدون همسرش برایش بسیار سخت است. فرزندانش هستند و نوه‌هایش اما به آن‌ها وابسته نیست... تنها کسی در جهان که به او وابسته بوده مرده و حالا مرگ برایش ساده شده... دیگر مرگ به معنای خداحافظی با مریلین عزیزش نیست...

 

- کتاب‌های یالوم:

اروین یالوم برای تسکین سوگش به سراغ کتاب‌های خودش رفته و برای اولین بار آن‌ها را می‌خواند و به واسطه‌ی مشکلات حافظه‌اش کتاب‌هایش را به خاطر نمی‌آورد. خواندن کتاب درمان شوپنهاور، مامان و معنی زندگی و خیره به خورشید، بسیار به او آرامش می‌دهد. فکر می‌کنم همین کافی باشد برای تاکید مجددم بر اینکه این کتاب‌ها را بخوانید. :)‌ خودم هم باید بروم به سراغ بازخوانیشان...

 

- جسم و روح:

اروین یالوم و مریلین یالوم خدانابور هستند. با ین وجود مریلین یالوم می‌نویسد که از دوستان خداباورش می‌خواسته که در بیماریش برای او دعا کنند... و اروین یالوم، می‌نویسد که پس از مرگ همسرش با اینکه از نظر عقلانی مطمئن بوده همسرش دیگر نیست، که جسمی که به خاک سپرده دیگر هیچ مفهومی ندارد، ولی از نظر احساسی به همین جسم فیزیکی تعلق خاطر دارد. که دلش می‌خواهد که با همسرش در یک گور به خاک سپرده شود. در یک تابوت. که می‌خواهد تا همیشه همسرش را بغل کند. آن هم زمانی که برایش «تا همیشه» از نظر عقلانی هیچ معنا و مفهومی ندارد. 

 

- اروین یالوم می‌نویسد که انگار از نظرش هیچ اتفاقی واقعی نمی‌شود مگر اینکه آن را برای  مریلین تعریف کند. از نظر منطقی هیچ معنی ندارد ولی از نظر احساسی و ذهنی، انگار نیاز دارد که همه چیز را با همسرش به اشتراک بگذارد. فیلمی که دیده، خبری که شنیده، بازی که کرده، حرفی از فرزندش، واقعیتی در مورد زن همسایه و ... . تمام این‌ها انگار تا با همسرش به اشتراک گذاشته نشوند، واقعیت ندارند. من این را به شکل دیگری تجربه کرده‌ام. موقع دوچرخه‌سواری وقتی صحنه‌ی زیبایی می‌بینم تصور می‌کنم که اگر آن را با عکس ثبت نکنم و عکس‌ها را با دیگران به اشتراک نگذارم، تجربه‌ی دیدن آن‌ها واقعی نمی‌شود. انگار اگر از خودم به بیرون خروجی ندهم، زنده نیستم. اگر ننویسم که کجا رفته‌ام و چه دیده و شنیده‌ام، مرده‌ام. در مینی سریال Scenes From a Marriage  جایی زن به مرد می‌گوید که تو همیشه نیاز داری که «مشاهده شوی». نیاز داری کسی تو را ببیند تا حس کنی زنده‌ای. و من بارها به این جمله فکر کرده‌ام. فک می‌کنم من عمیقا نیازمند مشاهده شدنم. نیازمند به اشتراک‌گذاری خودم. نه احساساتم، ولی وقایع و فکت‌ها. انگار بی این به اشتراک‌گذاری مرده‌ام. انگار هیچ کدام آن وقایع رخ نداده‌اند...

 

 

کتاب را تمام کردم. اروین یالوم تا ۱۲۵ روز پس از مرگ همسرش هنوز می‌نویسد. می‌نویسد که حالا دیگر می‌تواند بدون درد به پرتره‌ی همسرش نگاه کند. که هنوز زنده است و دوباره شور زندگی را به دست آورده بدون اینکه حس کند به همسرش خیانت کرده. چون مطمئن است که مریلین همین را از او می‌خواسته. چون اگر جایشان بر عکس بود، او می‌خواست که مریلین کمترین رنج را متحمل شود پس از مرگش. اروین یالوم می‌نویسد که سوگ ادامه دارد و تجربه‌ی درمانی ثابت کرده که سوگ همسر تا ۱ الی ۲ سال طول می‌کشد و برای کسانی که زندگی کمتر خوبی داشته‌اند بیشتر طول می‌کشد! لازم است حداقل یک بار از تمام مناسبت‌ها -تولد‌ها و سالگردها و تعطیلات- بدون دیگری طی شود تا سوگ کم کم طی شود تا درد کم‌کم با زندگی یکی شود. درد تمام نمی‌شود و سوگ تمام نمی‌شود ولی وجود و ظرفیت وجودی آدم بزرگ می‌شود و با همان رنج بزرگ هم زندگی می‌کند و به آغوش زندگی بازمی‌گردد.

 

بر عکس کتاب مرگ ایوان ایلیچ که درمورد مرگ است، به نظر من این کتاب درمورد زندگیست و در ستایش زندگی. زندگی بی‌حسرت که مرگی آرام و ساده را به دنبال خوهد داشت.

 

 

پ.ن: میزان ابراز احساسات و بروزات هیجانی من واقعا شدید است. ویژگی که دوستش دارم و به آن افتخار می‌کنم. داشتم همینطور کار می‌کردم که چشمم افتاد به رنگین کمانی زیبا. از خوشحالی جیغ زدم و با شلوار گل‌گلی، یک شال و پتو کشیدم روی سرم و با دمپایی پریدم زیر باران وسط حیاط که از رنگین‌کمان عکس بگیرم. :) درست وقتی داشتم درمورد مرگ می‌نوشتم، زندگی و شورش با همین رنگین کمان زیبا من را در آغوش می‌کشد. بازی‌های زندگی واقعا جذابند! :)‌

 

و این رنگین‌کمان دوتایی که واقعا برایم جذاب بود:

 

 

 

  • ۴ نظر
  • ۲۵ نوامبر ۲۱ ، ۱۴:۳۰
  • مهسا -

دیشب داشتم تو یک گروهی از دوستانم صحبت می‌کردم. به یکی گفتم: می‌دونم چطوری به نظر میاد از بیرون. ولی من religious نیست، spiritualم. و بعد مدتها بحث کردیم سر این جمله. سر اینکه «مذهبی» بودن چیه و «معنویت‌گرا» بودن چی. و در هر لحظه از حرف زدن بیشتر حس کردم که چقدر عبور کرده‌ام از همه‌ی چیزهای پیشین. که چقدر خودمم حالا دیگه و چقدر با خودم راحت‌تر و در صلح‌ترم. ۷-۸ ماه پیش با یه آدمی صحبت میکردم که آدم خیلی منطقیه و با ذهنی به شدت ریاضیاتی. بهم می‌گفت شخصی‌سازی کردن امور برای خود خوبه و عیبی هم نداره. خیلی هم درسته. فقط مراقب باش سیستمی که می‌سازی incosistency نداشته باشه چون inconsistencyها سیستم رو غیرپایدار می‌کنن. اینطوری هر آن باید منتظر از هم پاشیدن چارچوبهات باشی چون ناپایدارن. و این ویران‌کننده‌س. این هی دائم در زمین و هوا گم شدن و سرگردان شدن ویران می‌کنه آدمو. بعدش خیلی به حرفاش فکر کردم. و تلاش کردم از منظر inconsistency بازنگری کنم چارچوب‌هام رو و عاقبت به یه چیز شخصی رسیدم که حداقل از نظر خودم تناقض نداره و می‌تونه پایدار بمونه. ولی دیروز انگار اولین باری بود که بلند بلند در موردش صحبت می‌کردم. در مورد خودی که با شناخت دیگران یا برداشت‌هاشون خیلی متفاوته. و حس کردم آرامم. با وجود وحشت‌ها و اضطراب‌های بنیادین، ولی حالم خوبه و آرومم. منظورم از این آرامش‌های خیلی زیبا نیست که آدما‌ی دارنده‌شون به بقیه هم می‌تونن مثل خورشید بتابن و آرامش بپراکنن. منظورم همون در صلح بودن با خود و دائم در جنگ نبودنه. همینقدر ساده و حداقلی. 

بعدش ولی مضطرب شدم. از اینکه در این مورد حرف زدم برای اولین بار و به صورت غیرضروری خودم رو افشا کردم. خوابیدم و با تپش قلب خیلی شدید و وحشتناک از خواب پریدم. قرآن رو باز کردم و اومد: 

کُلُّ مَنْ عَلَیْها فانٍ «26» وَ یَبْقى‌ وَجْهُ رَبِّکَ ذُو الْجَلالِ وَ الْإِکْرامِ «27» فَبِأَیِّ آلاءِ رَبِّکُما تُکَذِّبانِ «28»

 

 

  • ۳ نظر
  • ۲۲ نوامبر ۲۱ ، ۱۳:۲۸
  • مهسا -

دیروز خیلی هیجان‌انگیز بود چون که ۷۰ کیلومتر دوچرخه‌سواری کردم. :دی

مقدمه‌ی خوبی بود برای رسیدن به هدفم که سفرهای دوچرخه‌ای چند روزه و بین کشوریه. ولی خب خیلی هم سخت بود. :))‌ من بعد از ۳۵ کیلومتر دیگه واقعا واقعا واقعا خسته بودم و هر ۵ کیلومتر می‌ایستادم تا چند قلپ آب بخورم، با یه خرما انرژی بگیرم و بعد مسیر رو ادامه بدم. یه جا هم رفتم توی یه شهر کوچیک که هممممه جاش بسته بود و به زحمت یه کافه‌ی دوست‌داشتنی پیدا کردم و ۲۰ دیقه‌ای استراحت کردم و با قهوه دوپینگ کردم برای ادامه‌ی مسیر. :))

 

ولی خب واقعا حس فوق‌العاده‌ای بود. 

وقتی فکر می‌کنم به ۳ سال پیش که روزهای اول با دوچرخه‌ی معمولی شهری هم به سختی دوچرخه‌سواری می‌کردم و گاهی از دوچرخه‌سواری تو باد و بارون به گریه می‌افتادم و با الان مقایسه‌ش می‌کنم که ۳۰ کیلومتر از این ۷۰ کیلومتر رو در جهت مخالف باد شدید داشتم میومدم (به دوچرخه‌سواری خلاف باد میگن Dutch Mountains چون که کوه ندارن ولی غلبه به باد به اندازه‌ی غلبه بر جاذبه‌ی زمین انرژی‌بره) هیجان‌زده‌تر میشم حتی. انجام کارهایی که در ظاهر بیش از حد توانمه بهم انرژی مضاعفی میده. یه جوری که انگار میفهمم که بیش از حد تصور خودم «می‌تونم». همین حس رو موقع دویدن‌‌های طولانی‌تر از ۴.۵ کیلومتر تجربه میکنم. ۴.۵ کیلومتر جاییه که حس میکنم دیگه بیشتر از این نمیتونم. ولی یهو به خودم میام و میبینم که تونستم. که رفتم بالاتر... . و این یه سرخوشی بی‌حدی بهم میده که اعتیادآوره.

زندگی با من سر صلح نداره (نمی‌دونم با بقیه داره یا نه) ولی خب تو همین جنگ بی‌وقفه هم تلاش می‌کنم چیزهایی یاد بگیرم. آدم‌ها فکر می‌کنن من خوشحالم یا زندگی راحتی داشته‌ام و دارم. چون بروز نمیدم بلاهایی رو که به سرم میاد. چون فالوئرهای اینستاگرامم آدم‌های نزدیکی نیستن که علاقه داشته باشم در جریان زندگیم باشن. :)) همین هم باعث میشه که گاهی کنایه‌های پرنیشی بهم بزنن. چیزی تو مایه‌های «آهای دختره‌ی خوش‌گذرون». با اینکه یاد گرفته‌ام که به این حرفها گوش ندم، دروغ گفتم اگر بگم دردناک نیستن. 

 

وقتی آدم اونا همه ساعت روی دوچرخه‌س وقت داره به چیزهای زیادی فکر کنه. چیزهایی عجیب و جالب و شاید گاهی دردناک. دیروز داشتم فکر می‌کردم به اینکه عجیب‌ترین چیزی که تو زندگی بهش فکر کردم و بعدش دیگه آدم قبلی نشدم -در نوجوانی- این بود که همه‌ی آدم‌ها یه «من» دارن. یعنی فقط من نیستم که میشینم با خودم در مورد خودم فکر میکنم و همه چیز رو در نسبت با خودم می‌بینم. کشف اینکه همه یه «خود» دارن برای خودشون و یه دنیای درونی و «من» برای خودشونم باعث شده بود چند روزی در حال تعجب و شگفتی بگذرونم. کشف سنگینی بود برای نوجوانیم. دیروز داشتم کتاب صوتی «گاه ناچیزی مرگ» رو گوش می‌دادم و همزمانش به این چیزهای عجیب و کشف‌های غریبی که در عین سادگی زندگیم رو خیلی عوض کردن فکر می‌کردم. 

 

به تعداد موهای روی سرم بهم گفته شده که آدم عجیبی هستم و به چیزهای عجیبی فکر می‌کنم. چند نفری بوده‌اند که وقتی به گوشه‌ای از دنیای درونی من پی بردند اینقدر ترسیدند که ازم فاصله گرفتند. فکر می‌کنم یه جایی و یه نقطه‌ای از زندگی بود که تصمیم گرفتم دیگه درمورد دنیای درونیم حرفی نزنم. که مکالمات رو بیارم در حد صحبت از آب و هوا، تقریحات، درس و کار و یا نهایتا خاطرات سطحی خانوادگی یا دوستانه بی تحلیل شخصی پشتش. همین هم شد که من بیشتر درون خودم زندگی می‌کنم تا در دنیای بیرون. روزهایی که بولی می‌شدم تو مدرسه رو همینجور تحمل می‌کردم. توی ذهن خودم اون مدرسه هاگوارتز بود و من یه گریفندوری بودم که مورد نفرت اسلایترینی‌ها بود و این بولی شدن‌ها به خاطر همین بود که من متعلق به گروه قهرمان‌تر و شجاع‌تر بودم. تو دنیای ذهنی خودم من یک جادوگر بچه بودم و اون مدرسه هاگوارتز و اینجوری بود که تحمل بولی‌شدن‌ها آسون می‌شد.

چرا این‌هارو نوشتم؟ چون دیروز وقت داشتم به تمام این‌ها فکر کنم. و یک دور دیگر مرور کنم که چندین بار بهم گفته شده آدم عجیب و من سکوت کرده‌ام. و ساکت و گوشه‌گیر و خسته‌کننده بودن رو به عجیب بودن ترجیح داده‌ام. 

 

                                    

 

  • ۵ نظر
  • ۱۵ نوامبر ۲۱ ، ۱۴:۰۶
  • مهسا -

داشتم فکر می‌کردم چرا توییتر نداشتن اینقدر باعث میشه حالم بهتر باشه؟

دیدم که دلیل اصلیش اینجاست که دیگه چیزی از خودم، زندگیم، و احساساتم نمی‌نویسم که کسی‌ توهم برش داره که با دونستن یه برش ۲۰۰ کاراکتری از من و زندگیم می‌تونه برام تصمیم بگیره، قضاوتم کنه و تعیین کنه که چی درسته و چه غلط. واقعا این مورد قضاوت قرار دادن زندگی جلوی آدمایی که به شدت ناامن هستند آسیب زیادی به آدم می‌زنه. متاسفم که بگم بخش زیادی از دوستانم جزء همین آدمای ناامن هستند و متاسفم که اینقدر در دوست پیدا کردن ضعیف بودم که اینجوری شده. حالا که زبونشون از من و زندگیم کوتاه شده، حالم بهتره. اقلا وقتی حالم بده لازم نیست نگران قضاوت و حرفهای نامربوط اونا پشت سرم باشم. میتونم به جاش همه انرژیم رو روی حال خودم بذارم و خودم رو بهتر کنم جای مقابله با قضاوتای بقیه و همیشه در حال توضیح خودم بودن.

چقدر خشم دارم از این آدم‌ها و چقدر دلم میخواد که از زندگیم بندازمشون بیرون. شاید یه روز نزدیکی جسارت انجامشو پیدا کنم.  

 

پ.ن: امروز نتیجه‌ی ارزیابی پرفورمنسم رو دریافت کردم و در نتیجه‌ش ماکزیمم افزایش حقوق ممکن رو دریافت کردم.😍😍😍 از همه بیشتر:)) چند روز پیش هم کار مالیاتم درست شد و الان امیدوارم که وضع مالیم بهتر بشه.:)) معلوم نیست من میخوام پولامو چکار کنم که اینجوری با حرص پس‌انداز میکنم.:))) 

  • ۷ نظر
  • ۰۸ نوامبر ۲۱ ، ۰۹:۲۵
  • مهسا -

شد ۳ سال. 

۳ ساله که من اینجام. هربار کسی ازم می‌پرسه از مهاجرت راضی‌ای؟ اگر برگردی عقب همین تصمیمو میگیری؟ و میدونین؟ خیلی خوشحالم که بعد از تمام بلاهایی که به سرم اومده هنوز جوابم قاطعانه «بله»س. فکر می‌کنم جسورانه‌ترین و درست‌ترین و بهترین تصمیمی که تو زندگیم گرفتم مهاجرت بود. تصمیمی که اصلا آسون نبود چون بر خلاف خیلی از دوستانم که تمام خواهران و برادران بزرگترشون پیشتر مهاجرت کرده بودند و اگر تصمیم میگرفتن تو ایران بمونن باید توضیح ارایه میدادند و نه برعکسش، من اولین خانواده‌مون بودم. بچه سوم،‌ دختر دوم ولی اولین کسی که از ایران خارج شد برای زندگی. اولین زیاد دارم البته. مثلا درسته که خواهرم پیش از من برای طرحش رفت یه شهر دیگه ولی اون ۲۵ سالش بود و ارشدش رو گرفته بود. یا درسته که برادرم هم خوابگاهی شده بود لوی اون هم ۲۲ سالش بود و برای ارشد رفته بود. من تو ۱۸ سالگی پاشدم رفتم تهران. و بعد تو ۲۵ سالگی از ایران کندم و اومدم بیرون. تصمیمات ساده‌ای نبودن و راهی که انتخاب کردم راه بدیهی و همواری نبود. خیلی خوشحالم که بعد از ۳ سال اینقدر خوشحالم از این تصمیم.

هفته پیش رفتم فرودگاه به استقبال صمیمیترین دوست دوران کارشناسیم. ۳ سال بعد از من اومد،‌ولی اومد :) و چی از این بهتر؟ ۱۰ ساله دوستیم با هم. آدم باید خیلی خوشبخت باشه که دوست ده ساله‌ش پاشه بیاد همون کشوری که اون هست. گیریم که یه شهر دیگه باشه. چه اهمیتی داره وقتی سر تا ته این کشور ۳ ساعت راهه؟:))))

 

تغییر فصل به شدت روی مود من اثر گذاشته و اغلب روزها به این فکر میکنم که آیا ممکنه روزی دوباره خوشحال باشم؟ یا ناگهان به خودم میگم خدایا! من چقدر غمگینم. انگاری هنوز باورم نشده این زندگی منه و همینه که هست :)‌ سختمه هنوزم. ممنون میشم اگر بهم نگین باید خوشحال باشم  یا هرچی. راستش واسه نشنیدن همین سخنرانیهای انگیزشیه که سعی میکنم نذارم کسی بفهمه که در چه حالم. ولی دیگه وبلاگم جای امنمه. دلم میخواد اینجا واقعی باشم... خسته شدم از واقعی نبودن و با نقاب راه رفتن و معاشرت کردن.

 

پیشنهاد کتاب و سریال هم بدم و برم. 

کتاب: اعتقاد بدون تعصب. به نظرم خیلی خیلی کتاب خوبی بود. با مثال‌های عالی و سوالات و دوراهی‌های فوق العاده ملموس. 

سریال: Scenes from a Marriage  یه مینی‌سریال ۵ قسمتی روانشناسانه‌ی دیالوگ‌محوره بین یه زن و شوهر در طول چندین سال مختلف. دروغ چرا؟ آخر مینی سریال واقعا ترسیدم و حس کردم به هیچکس نمیتونم اعتماد کنم چون که همه عوض میشن. زندگی چقدر ترسناکه. 

  • ۸ نظر
  • ۰۱ نوامبر ۲۱ ، ۱۱:۱۲
  • مهسا -
هجرت‌نوشته‌ها

مرغ مهاجری هستم در پی وسعت بخشیدن به دنیای خود.

طبقه بندی موضوعی