هجرت‌نوشته‌ها

سلام خوش آمدید

۱۰ مطلب در مارس ۲۰۲۰ ثبت شده است

دیروز با دوست هلندیم که آروم‌ترین و خویشتن‌دارترین آدمیه که تو عمرم دیدم حرف میزدم. میگفت من نمیفهمم آدما چطور اینقدر آرومن؟ اگر الان که ظرفیت تخت‌های ICU پر شده وقت پنیک کردن نیست، پس کی وقتشه؟ گفت نمی‌فهمم آدما چطور هنوز ریلکس میرن بیرون از خونه و بچه‌هاشونو میبرن پارک بازی کنن در حالی که بار پیشینی که مدارس تعطیل شده، زمان جنگ جهانی دوم بوده!!

بهش گفتم شماها که بحران ندیدین، ما هم که دیدیم این یکی ابعادش فرق داره واسمون. (تو بخش شیطانی و نیمه‌ی تاریک وجودم رو ازش پنهان کردم که خوشحاله که برای اولین بار بقیه دنیا باهاش در یک بحران شریکن.)

هرچی بیشتر به این روزها فکر میکنم متعجب‌تر میشم از همه چی. با همین دوستم داشتیم درمورد دفاع دوستمون حرف میزدیم و اینکه چه به موقع دقاع کرد (بعد از اون همه دفاع‌ها مجازی شده). گفت وقتی اون روز دفاعش گفت دست ندین با هم از نظر من اورری‌اکشن بود. هنوز چند تا مورد بیشتر تو هلند تایید نشده بود! یا وقتی پارتی بعد از دفاعش رو کنسل کرد من میگفتم خدایا! اینا چرا اینقدر جدی میگیرن؟ و الان که داریم بهش فکر میکنیم میبینیم همه‌ی اینا مربوط به ۱ماه پیشه! فقط ۱ ماه!!!!! و در عرض ۱ ماه همه چیز عوض شده. ۱ ماه پیش ما رفتیم سفر به آلمان. الان حتی فکر حضور در یک سوپرمارکت لرزه به بدنمون میندازه. ۳هفته پیش بچه‌ها رفتن اسکیت روی یخ (و ما نرفتیم چون نگران شلوغی ورزشگاه بودیم) و الان حتی برای خروج از خونه و قدم زدن تو خیابون کنار خونه‌مون مرددیم. خیلی عجیبه ها! در عرض چند هفته همه چیز زیر و رو شده. ماه پیش برای ۳-۴ روز پیش دعوتمون کرده بود خونه‌شون برای تولدش. و الان حتی نمیتونه تصور کنه به کسی اجازه بده وارد خونه‌‌ش بشه. 

 

کی فکرش رو میکردیم در سال ۲۰۲۰ خونه‌نشین بشیم و همه چی تعطیل بشه؟:)))))) 

حالا اینایی رو فکر کنین که این وسط تازه مهاجرت کرده بودن و ورودشون با خانه‌نشینی همراه شده! 

دوستم داشت میگفت به نظرت چقدر طول میکشه تا ما دوباره بتونیم با خیال راحت سوار هواپیما بشیم و سفر کنیم؟ به نظرت دوباره میتونیم دست بدیم یا ترجیح میدیم از شیوه‌ی ژاپنی برای گریتینگ استفاده کنیم و هی تعظیم کنیم به هم؟ چقدر طول میکشه تا با دوچرخه پانشیم بریم یه شهر دیگه و با خیال راحت سوار قطار بشیم؟ گفتم به نظرت چقدر طول میکشه تا یه پرواز بیاد و من بتونم سوارش بشم و برم خانواده‌مو ببینم؟ گفت یادته دو ماه پیش بعد از اون سقوط دلت نمیخواست دیگه هیچ وقت سوار هواپیما بشی؟ کی فکرشو میکردیم نفس وجود هواپیما و پرواز آرزو بشه؟ 

 

این روزها میتونه بشه دستمایه‌ی رمان‌ها و فیلم‌های تحلیلی زیادی. یک زمانی چه چیزهایی داریم برای بچه‌هامون تعریف کنیم!

اعتراف میکنم تصور میکردم این اپیدمیها و قرنطینه‌ها مال ۱۰۰ سال پیشن و یا مربوط به جوامع غیرپیشرفته. تصوری از اینکه اروپا و آمریکا میتونن به طور کامل فلج بشن نداشتم. 

 

پ.ن۱: قسمت دوم 1918 از پادکست استرینگ‌کست رو گوش بدین. انگار امروزه و اقدامات امروز رو داره میگه! در حالی که داره درمورد تصمیمات آمریکا در سال ۱۹۱۸ و در مواجهه با اسپنیش فلو حرف میزنه!

 

پ.ن۲: اگر درمورد ژاپن کنجکاوین، سریال لوسی رو از پادکست چنل‌بی گوش بدین (هنوز تموم نشده البته. ۵ قسمتش اومده تا الان). دردناکه و ناراحت‌کننده ولی اطلاعات بسیار زیادی درمورد فرهنگ ٓژاپن و سیستم قضاییش بهتون میده. همینقدر بگم که  باقی‌مانده‌ی علاقه و تمایلم به ژاپن (هرچی که بعد از خوندن درمورد فرهنگ مزخرف مردسالارانه‌ش تو این سالا واسم باقی مونده بود) رو هم شست و برد. 

 

پ.ن۳: دارم کتاب دروغ‌گویی روی مبل اروین یالوم رو میخونم. تا اینجا چیزی بهم اضافه نکرده. 

  • مهسا -

۱.

دیروز صبح زودتر بیدار شدم که تا همه جا خلوته برم خرید و برگردم. و بعد هم برم تو یه پارک نزدیک یا کنار یه کانال نزدیک قدم بزنم و سریع برگردم. ولی اتفاقی که افتاد این بود که تا پام رو از خونه گذاشتم بیرون، میخواستم برگردم. دیگه به هیچ جا احساس امنیت نداشتم. در عرض بیست دیقه رفتم لیدل، با ماکزیمم فاصله ممکن از آدما ایستادم و خریدامو کردم و برگشتم. حتی بی‌خیال خریدن گوشت و مرغ شدم. حتی بیخیال یه لحظه پارک کردن دوچرخه کنار پل و قدم زدن روش شدم. فقط میخواستم برگردم خونه. هر آدم مسنی که تو خیابون میدیدم میخواستم ناپدید بشم مبادا که مریض باشم و الان بهشون ویروس رو منتقل کنم. واقعا اتفاقی که داره واسمون میفته تحت تاثیر این ماجراها عجیبه! و عواقب بعدیش سنگین...

 

۲.

وفتی فیلم میبینم یا کتاب میخونم و توش آدما دست همو میگیرن، یا همدیگه رو بغل میکنن، و یا حتی فاصله‌شون از هم کمتر از ۲متره میخوام جیغ بزنم از وحشت. وقتی این ماجراها تموم بشه، یه لشکر آدم باید بیان دست منو بگیرن و منو به زور از خونه ببرن بیرون و بهم بگن که همه چی امنه. و اشکالی نداره که دستم دست کسی رو لمس کنه!

 

۳.

به آدما تا حدی کمک کنین که اگر شروع به سوءاستفاده کردن عصبیتون نکنن. فکر میکنم زیاده‌روی از خودم بوده. از این که میخوام همه رو ساپورت کنم (برای پاسخ دادن به نیاز درونی خودم که حمایتگریه). و خب! همه جنبه‌شو ندارن. ممکنه شروع به سوء استفاده کنن. و الان من با هر رفتار عجیبی عصبی میشم. و میخوام داد بزنم. واقعا برام درک آدم‌های خود-مرکز جهان‌پندار سخته. میخوام برم بهش بگم که هی پسر! میدونی همه چیزدر مورد تو نیست؟ که همه انسان‌ها برای خدمت‌رسانی به تو نیستن؟

 

۴.

خدا خالقان تکنولوژی رو خیر بده:) هم سال تحویلو با خانواده گذروندم، هم دیروز و تولد برادرم رو. هم اینکه گاهی اسکایپی بازی میکنیم با بچه‌ها، هم تولد میگیریم باهاش و هم جلسه کتابخوانی برگزار میکنیم. تازه همه‌ی اینا به جز استفاده‌ی اصلیش برای کار و میتینگ‌های کاریمونه! 

 

۵.

قسمت شانزدهم از پادکست میم رو گوش بدین. درمورد اپیدمی ابولاست در سال ۱۹۹۵. و استیرینگ‌کست هم ۳ قسمت ویژه داره روی ماجرای اپیدمی آنفلوانزای اسپانیایی تو سال ۱۹۱۸. البته قسمت اولش یکشنبه‌ی پیش منتشر شده و قسمت بعدی هم فردا میاد. سومیش هم میشه یکشنبه‌ی بعدی. خیلی جالبه نگاه کردن به اپیدمی‌های قبلی و واکنش های دولت‌ها و کشورها بهش. هرچند که هیچی جالب‌تر از اپیدمی کنونی و دیدن سیاستهای کشورهای مختلف نیست. کاش ما اونی بودیم که قصه‌شو میخوندیم نه که وسطش زندگی کنیم! 

 

۶.

این روزها دیدن آمار کشته‌شده‌های ایتالیا و اسپانیا قلبم رو مچاله میکنه. و به این فکر میکنم که عدد واقعی ایران چنده؟ به اندازه‌ی ایتالیا؟

 

۷.

احساس عدم تعلق به آکادمیا این روزها خیلی اذیتم میکنه. وقتی میبینم بقیه هنوز میتونن وسط این ماجرا هم روی مقاله‌هاشون تمرکز کنن و واقعا اهمیت بدن به آخرین مدل منتشرشده درمورد سیستم‌های summarization یا بهتر شدن کیفیت conversational search تو یه اپ خرید لباس، مطمئن میشم که من متعلق به این فضا نیستم. میدونم یه روزی دوباره کارهای ما هم معنی پیدا میکنه (وقتی از بحران و مصیبت گذشتیم). ولی این روزها؟ راستش همه‌ش به نظرم بی‌معنیه...

 

۸.

هلند یه گایدلاین منتشر کرد چند روز پیش برای اولویت‌بندی مریض‌ها در صورت کم‌آمدن تخت‌های آی سی یو. که کی بستری بشه، و کی رها بشه به حال خودش تا بمیره! دیدن اون گایدلاین و اینکه آدم چطور با بالا رفتن سنش ارزشش کم میشه قلبم درد گرفت و دلم خواست همین روزا و پیش از اون که بی‌ارزش بشم بمیرم. میدونین چی اذیتم میکنه؟ اینکه میشد جلوی اینا رو گرفت. اینکه اون روزهایی که هلندی‌ها مسخره میکردن و هارهار برای اذیت کردن ما همدیگه رو بغل میکردن یا بدون شستن دستشون غذا میخوردن اگر جدی میگرفتن لازم نبود الان به اولویت‌بندی مریض‌هاشون فکر کنن. مادربزرگ‌ها و پدربزرگ‌ها، مادرها و پدرهای خودشون. من درمورد هلند می‌نویسم چون اقلا شفافیت توش وجود داره و واقعیت عددها رو میدونیم و میدونیم داره چه اتفاقی میفته. از ایارن هیچی مشخص نیست. تنها چیزی که میدونیم اینه که واقعیت خیلیییییییی بدتر از اونیه که عددها میگن.

 

۹.

یه مقاله منتشر شده بود که میگفت اگر وضع کنونی ۵ماه طول بکشه، بحران اقتصادی که کشورو در برمیگیره از بحران اقتصادی ۲۰۰۸ بدتره. چقدر تو پادکستا و کتابا درمورد بحران ۲۰۰۸ میخوندم و رد میشدم... حالا...

بشر خیلی به خودش مغروره! مهاجرت کردیم که از حجم ابهام و عدم قطعیت کم بشه و بتونیم روی چیزی حساب کنیم و بتونیم به شغل و درآمدمون فکر کنیم. نمیدونستیم یه موجود فسقلی میتونه کل دنیا رو در بحران فرو ببره.

 

۱۰.

 دعام کنین.

 

۱۱. 

اعیاد شعبانیه مبارک. چقدر رمضان نزدیکه! خدا توفیق روزه‌داری رو بده. 

  • مهسا -

وزیر بهداشت هلند به خاطر خستگی زیاد استعفا داد و وزیر جدید گذاشتن و یه نفر مخصوص رسیدگی به کرونا.

متاسفانه آمار فوتی‌های کشور داره به طرز نگران‌کننده‌ای مشابه ایتالیا پیش میره که اگر ادامه پیدا کنه معنیش اینه که فاجعه در راهه.

 

روز یکشنبه صبح ما با Amber Alert از طرف دولت هلند مواجه شدیم روی گوشیهامون که فقط زمان‌هایی ارسال میشه که شرایط اضطراریه (فکر میکنم بار قبلی که دیده بودم این پیام رو زمانی بود که یه نفر داشت تو قطار به مردم تیراندازی میکرد. اون مرد به حبس ابد محکوم شد چند روز پیش.)  اول خیلی ترسیدیم ولی بعد دیدیم که یادآوری و هشدار حفظ فاصله‌ی ۱.۵ متری از همدیگه‌س. 

متاسفانه هوای بهاری در آخر هفته موجب شد که تعداد زیادی برن تو پارکها و کنار ساحل صددرصد بدون حفظ فاصله ۱.۵ متری... که هم نگران‌کننده بود و هم ناراحت‌کننده. ما روز جمعه گه برای اول سال مرخصی گرفته بودیم ۱۰ کیلومتر دوچرخه‌سواری کردیم تا جنگل و بعد ۳کیلومتر پیاده‌روی کردیم تا برسیم به باغ شکوفه‌ها و بعد هم همین رو برگشتیم! این ورزشکارانه‌ترین روز اول سال من تو کل عمرم بوده!! واقعا هم خلوت بود اونجا و ما هم کار بدی انجام نداده بودیم (اجاره داشتیم به جاهای خلوت برای هوا خوردن بریم. و پارکهای داخل شهر اصلا خلوت نبودن. ولی جنگل چون از شهر دور بود خلوت بود) و فاصله ۱.۵ متری بین خودمون رو هم کاملا حفظ کردیم در کل مسیر. ولی آخر هفته که مردم تعطیل بودن جمعیت وحشتناکی به اونجا رفتن که نقض قانون بود. به همین علت امروز دوباره کنفرانس مطبوعاتی بود با حضور وزیر دادگستری (و نه بهداشت)! گفتن به خاطر عدم رعایت قانون و با توجه به آمار نگران‌کننده، مجبورن شرایط رو سخت‌تر کنن. از این به بعد تجمع بیش از دو نفر ممنوعه مگر اینکه خانواده باشن. همه باید فاصله ۱.۵ متر رو رعایت کنن و اگر هر کدوم از اینا رعایت نشه حدود ۴۰۰ یورو جریمه داره. سوپرمارکتها هم باید تدبیری بیندیشن که تنها تعدادی بتونن داخل سوپرمارکت باشن که بتونن فاصله رو حفظ کنن و اگرنه بسته میشن. حتی داخل خونه‌ها هم نباید بیش از ۳ مهمون بیاد و اونم به شرط حفظ فاصله. تمام ایونت‌ها هم کنسله. و از هر خانواده‌ای هم اگر یک نفر هم علایم داشته باشه (چون تست نمیگیرن معلوم نیست کروناست یا نه، ولی در صورت داشتن علایم باید فرض رو بر کرونا بذاریم) کل خانواده باید قرنطینه بشن. قوانین از امشب برقراره و تا اول ژوئن هم برقرار میمونه. و این یعنی ۲ماه و یک هفته از الان. 

 

راستش زندگی در تنهایی و بدون مجوز خروج از خونه واقعا کار سختیه. درسته که اجازه داریم بریم قدم بزنیم تو جاهای خلوت یا بدویم ولی اینکه نمیشه کسی رو ببینیم و ارتباط حضوری وجود نخواهد داشت برای مدت به این طولانی‌ای واقعا سخته. کلا داریم همه روزهای سختی رو زندگی میکنیم. مراقب خودتون باشین. منم سعی میکنم مراقب خودم باشم. 

 

 

 

 

  • مهسا -

 

اولین هفت سین من و اولین نوروزی که کنار خانواده نیستم. ولی به لطف تکنولوژی سال تحویل رو کنار هم بودیم و باید بگم که تجربه‌ی واقعا عجیبی بود. 

 

روزهای خوبی برای جشن گرفتن نیست، ولی ما چشممون به آینده‌س و روزهای روشنی که شاید بیان. حتی اگر نیان، امید این روزهامون رو آسون‌تر میکنه در نتیجه با امید داشتن چیزی رو از دست نمیدیم.

راستش دستاوردی نمیخوام بنویسم امسال و هدف و آرزویی هم نمیخوام برای سال بعد بنویسم. همین که سلامت باشیم و رو به رشد کافیه. 

 

 

سال نوتون مبارک!

  • مهسا -

داشتم دیروز به این فکر میکردم که این ویروس چه ایده‌ی خفنی میتونست باشه برای یه فیلم علمی تخیلی. یه ویروسی که میاد و به خود آدما لزوما آسیب نمی‌رسونه، ولی به اطرافیان مسن‌تر یا ضعیف‌تر آسیب می‌رسونه. و موضوع مرکزی فیلم می‌شد «خودخواهی» بشر و اینکه چطور رفتار میکنه و واکنش نشون میده. فیلمی می‌شد درمورد فلسفه اخلاق و خیلی چالشی و هیجان‌انگیز.

اما افسوس. افسوس که فیلم علمی تخیلی نیست و واقعیتیه که داریم زندگیش میکنیم.

اما بعدش کلی از روش فیلم،‌ کتاب، آزمایش‌های فلسفه اخلاق و بحق فلسفی تولید میشه. یه روز دوری امروزهای مارو تو پادکست (در واقع ورژن اون روزیش هرچی که باشه!) گوش میدن و چون معما حل شده تا اون روز و به معمای حل‌شده دارن نگاه میکنن کلی به واکنش‌های دولت‌ها و آدم‌ها با بهت و تاسف نگاه میکنن. نمیدونن که ما داریم معمارو زندگی میکنیم. روزهایی که حتی دولت‌ها نمیدونن چه استراتژی‌ای بهتره. و دائم به مردمشون میگن که ما داریم تصمیمات سختی میگیریم و ازتون میخوایم درکمون کنین و حمایتمون کنین. و آدما تو بیمارستان میمیرن. و هر روز به شمار کشته‌شده‌ها اضافه میشه. بعدتر معلوم میشه یه مسکن معمولی روزانه که برای سردرد مصرف میکنیم خیلیامون میتونه باعث بدتر شدن و شدیدتر شدن  این بیماری ناشناخته بشه. واقعا هیجان‌انگیزه برای شنیدن تو یه پادکست یا خوندن تو یه کتاب یا دیدن تو یه فیلم. ولی زندگی کردنش؟ وحشتناکه.

 

پ.ن: پست بعدی میشه عیدانه ^_^

 
  • مهسا -

۱.

اول یه کم درمورد وضعیت تو هلند بگم. اینجا از اول اصلا بیماری رو جدی نگرفتن و اصرار داشتن که آنفلوانزای معمولی خیلی بدتره و این بیخودی سر و صدا ایجاد کرده و جهان الکی دچار پنیک شده. متاسفانه این اعتقاد رو اونقدر حفظ کردن تا دیگه دیر شد. از طرفی هم شستن دست چندان بینشون متداول نیست و عادت پیشفرضشون این نیست که هی دستشون رو بشورن. و خب یه مقدار زیادی اینکه ما از روزهای اول رسیدن بیماری به هلند شروع به مراقبت‌های اولیه و استفاده از ژل دست کردیم براشون  غیرعادی و overreacting به نظر میرسید. جمعه‌ی پیش ما تو دانشگاه به مدیر گروهمون گفتیم که آیا وقتش نشده از خونه کار کنیم؟ که گفتن نه و هنوز مشکلی نیست و ... .

یکشنبه شب نخست‌وزیر تو تلویزیون ملی صحبت کرد و از مردم خواست با هم دست ندن و دستاشونو بشورن!! در حالی که در پایان سخنرانی با طرف دیگه دست داد و دست در گردن دیگری از سالن خارج شد. میزان جدی گرفتن ماجرا رو میتونید ببینید اینجا... . 

دوشنبه شب ایمیل زدن که میتونین از این به بعد از خونه کار کنین. ۴شنبه شب ایمیل زدن که از فردا «باید» از خونه کار کنین. و عاقبت روز ۵شنبه ظهر با کنفرانس مطبوعاتی نخست‌وزیر اعلام شد که بهتره هرکسی که میتونه از خونه کار کنه و ایونت‌های بالای ۱۰۰ نفر همه کنسل بشه و کلاس‌های دانشگاه‌ها هم آنلاین برگزار بشه. ولی مدارس بسته نمیشن! این در حالی بود که شیب افزایش تعداد بیمارها خیلی زیاد شده بود. روز یکشنبه (دیروز) ساعت ۵ونیم عصر نخست‌وزیر مجددا کنفرانس مطبوعاتی داشت و تعطیلی مدارس، کافه‌ها، بارها، کافی‌شاپ‌ها، رستوران‌ها، سکس‌کلاب‌ها و ... رو تا سه هفته‌ی دیگه (۶ آوریل) اعلام کردن. در حال حاضر و حداقل تا سه هفته‌ی آینده ما همه از خونه کار می‌کنیم. فعلا فرنطینه یا لاک‌داون شبیه ایتالیا یا حتی مدل مردم تو ایران رو نداریم و منع خروج از خونه برامون وجود نداره ولی بهتره جاهای شلوغ نریم. ولی خب خرید روزانه یا گشت زدن دور و بر خونه یا رفتن به پارکهای خلوت اشکالی نداره. 

 

آماری که از اینجا برای تعداد مبتلایان گزارش میشه حتی نزدیک به تعداد مبتلایان واقعی هم نیست به این علت که تا وقتی علایم خیلی شدید نشه تست نمیگیرن و از هر خانواده هم فقط یه نفرو تست میکنن و کیت‌ها رو برای تست کردن مکرر اعضای کادر درمان نگه میدارن. سیاست‌هایی که دولت از اول در پیش گرفت و واکنش‌های مردم و مسخره کردنشون و جدی نگرفتن شرایط یه مقدار زیادی برای ما اکه چشممون به اخبار ایران بود و نمودار افزایش مبتلایان و مرگ و میر تو ایران عجیب و غریب بود و نگران‌کننده. بله. ما واقعا نگران بودیم . ولی در عین حال این واکنش‌های آروم و نرم و نازکشون رو هم نمیشه به عنوان بیشعوری تلقی کرد چون ریشه‌های فرهنگی داره (استادم کلی در این مورد حرف زد باهام و شاید یه وقتی درموردش بنویسم). در هرحال حالا یه پسربچه‌ی ۱۶ ساله بر اثر ابتلا به کرونا تو ICU بستری شده و حال مساعدی نداره. فکر میکنم بروز این کیس و یه کیس نوزاد تو ایتالیا چیزی بوده که باعث شده دولت تجدید نظر کنه و مدارس تعطیل بشن. 

 

در هرحال ما در قرنطینه خانگی نیستیم. صرفا تلاش میکنیم سر کار و به جاهای شلوغ نریم. ولی منعی برای خروجمون از خونه وجود نداره. 

 

۲.

با سخنرانی روز ۵شنبه‌ی نخست‌وزیر و اعلام کار از خونه، مردم به طرز عجیب و غریبی به سوپرمارکت‌ها هجوم بردن. من روز جمعه‌ ظهر رفتم به یکی از بزرگترین شعبه‌های فروشگاه لیدل و صحنه‌ای رو که روبه‌روم میدیدم باور نمی‌کردم. قفسه‌های خالی‌یخچال‌های خالی. و این وضع کمابیش تو همه‌ی سوپرمارکت‌های کشور برقرار بوده. در حالی که کمبودی وجود نداشت و نداره. حتی جلوی خودم دو بار یخچال لبنیات رو پر کردن و باز خالی شد. که البته خرید مواد خوراکی کاملا قابل درک و درسته. به هرحال خانواده‌ها میومدن برای دو هفته خرید کنن و یه خانواده‌ی ۴-۵ نفری مصرفش قطعا چندین برابر منه و اینطوری یخچال‌ها خالی میشن. ولی درمورد مواد شوینده، و به ویژه دستمال توالت واقعا همه چیز عجیب بود و آخرالزمانی.

 

 

 

۳.

نماز جمعه‌ روز جمعه برگزار نشد و مساجد اعلام کردن که همه‌ی برنامه‌هاشون تا اطلاع ثانوی تعطیل میشه. من تو صفحه‌ی فسبوک یکی از کلیساهای پروتستان دیدم که برنامه‌ی روز یکشنبه‌شون رو برگزار کردن و تنها درخواستی که کرده بودن این بود که دستاتونو بشورین و به جای دست دادن دست تکون بدین واسه هم. که البته کارشون خلاف قانون نبود (چون گفته شده بود ایونت‌های بالای ۱۰۰ نفر کنسل بشن که معلوم نیست عدد ۱۰۰ رو از کجا آوردن!! و در هرحال شرکت‌کنندگان برنامه‌ی این کلیسا کمتر از ۱۰۰ نفر هستن) ولی خلاف عقل بود و من واقعا بهت‌زده شدم.

 

۴.

بلژیک خیلی زودتر از هلند اقدام کرده بود به جز تعطیلی دانشگاه‌ها و مدارس، رستوران‌ها و بارها رو هم تعطیل کرده بود. روز شنبه و یکشنبه که آخر هفته بود تعدادی از مردم بلژیک اومدن هلند و تو بارهای هلند پارتی گرفتن. این اخبار برای خیلی‌ها شوکه‌کننده بود.

 

۵.

دیروز ساعت ۵ اعلام عمومی شد که بارها و کافی‌شاپ‌های هلند از ساعت ۶ به مدت سه هفته تعطیل خواهند شد. بلافاصله جلوی کافی‌شاپ‌ها صف‌های طویل تشکیل شد! (قبلا هم گفتم، بازم میگم: کافی‌شاپ در هلند مفهومش با کافه متفاوته. کافی‌شاپ محل عرضه و مصرف محصولات ماری‌جوانا/وید/علف ه.)

 

۶.

همه‌ی این‌ها رو ننوشتم که بگم مردم هلند چقدر بی‌شعور و نفهمن و ما عاریایی‌ها چقدر خوب و فهمیده‌ایم! صرفا خواستم توجهتون رو به شباهت واکنش‌ها در دنیا جلب کنم تا دیگه هیچ وقت و تو هیچ شرایط اضطراری فکر نکنیم مردمان جهان اول خوب و با درک و فهم واکنش نشون میدن و ما مردم جهان سوم حمله می‌کنیم به همه چی و خودخواهانه عمل میکنیم. چون اینطور نیست. چون مردم جهان همه عین هم واکنش نشون میدن. همینقدر خودخواهانه و غیر عقلانی. شرایط اضطرار و بحران همه رو شبیه هم میکنه. 

 

 

 

۷.

این دوره تفریح و تعطیلی که نیست. بلکه فقط قراره کارامون رو از داخل خونه انجام بدیم. ولی این حضور دائمی در خونه میتونه ایجاد خمودگی بکنه. بنا به پیشنهاد حورا یه سری فیلم و سریال و پادکستی که دوست داشتم رو معرفی میکنم که شاید به گذروندن ملال این روزها کمکی بکنه.

 

این‌ها پادکست‌هاییه که من گوش میدم:

چنل بی: کیه که چنل بی رو نشناسه؟ فکر میکنم چنل‌بی پادکستی بود که هم پای خیلیا رو به پادکست شنیدن باز کرد و هم پادکست ساختن. تو چنل‌بی ماجراهای جالب رو از روی مقالات و کتاب‌های معتبر انگلیسی‌زبان تعریف میکنن.

بی‌پلاس: بی‌پلاس رو هم دیگه تقریبا همه میشناسن. یا حداقل من اینطور فکر میکنم! تو پادکست بی‌پلاس کتاب‌های بسیار جذاب و مفیدی رو به صورت خلاصه معرفی میکنن. اصرار علی بندری تو این پادکست بر اینه که بی‌پلاس قرار نیست جایگزین کتاب خوندن بشه و هدفش صرفا تشویق مخاطب به خوندن اون کتابه. که روی من که خیلی موثر بود این کارش.

میم: مقالات برتر ژورنالیستی که جایزه‌های مهم مثل پولیتزر گرفتن رو تجربه و تعریف میکنه.

ناوکست: کتاب انسان خردمند رو به شکل جذابی تعریف میکنه.

واوکست: اگر به زبان‌شناسی و واژه‌شناسی علاقه‌مندین این پادکستو امتحان کنین.

استرینگ‌کست: پادکست مورد علاقه‌ی منه! مطالب علمی رو به صورت جذاب و کوتاه و همه‌فهم توضیح میده. خیلی خیلی خیلی دوستش دارم.

راوکست: 

رادیودال: مصاحبه با کسانی که مهاجرت کرده‌اند به جاهای مختلف دنیا. لحن مکالمات و گفتگو و تجربیاتی که مصاحبه‌شونده‌ها ازشون صحبت میکنن بی‌اندازه برای شخص من جذاب و جالبه. در مورد کشورهای ژاپن و کره و چین هم که برام خیلی ناشناخته بودن از این طریق یه کوچولو دید پیدا کردم.

 

 

فیلم:

آخرین فیلم‌هایی که من دیدم اینا بوده:

Marriage Story رو من خیلی دوست داشتم. به خصوص یه سکانس طلایی داره که فکر میکنم Laura Dern به خاطر همین سکانس و همین مونولوگ طلایی اسکار بهترین بازیگر نقش دوم زن رو برده. همونطور که از اسمش مشخصه داستان یه ازدواج و طلاقه.

1917 رو تو سینما دیدیم. فیلم بسیار بسیار بسیار قشنگی بود ولی اگر حال و روز روحیتون چندان جالب نیست و تو استرس و هول و ولایین واقعا بهترین انتخاب نیست برای دیدن. بذارید تو شرایط استیبل‌تر ببینیدش:)) درمورد جنگ جهانی اوله و یه ماموریت حیاتی که به دوش دو تا سرباز جوون گذاشته میشه تا بتونن جون یه عده‌ی زیادی از سربازها رو نجات بدن. عملیاتی لو رفته بود و این دو سرباز مامور میشن که به خط مقدم برن و به گروهی که مسئول اون عملیات بود خبر بدن که عملیات لو رفته و نباید حمله کنند. بسیار نفس‌گیر و قشنگ بود.

 

Little women بازسازی همون زنان کوچک معروفیه که احتمالا بارها کارتونش رو دیدید یا کتابش رو خوندید. ولی یه مقدار با قاطی کردن مفاهیم جدید. بسیار بسیار بسیار دیدنش حال‌خوب‌کن و لذت‌بخش بود. این رو هم تو سینما دیدیم و دیدنش رو حتما تو این روزها توصیه میکنم چون حال و هواش لطیف و انرژی‌بخش بود. 

Jojo rabiit رو من واقعا دوست داشتم. درمورد یه بچه‌ست که قهرمانش هیتلره و تو فکرش با هیتلر دوسته!! خیلی فیلم قشنگی بود به نظر من.

میدونم خیلی عجیبه که تا الان ندیده بودم، ولی به هرحال سه‌گانه‌ی before sunrise، before sunset و before midnight رو من تازه دیدم! و واقعا چقدر حال‌خوب‌کن بود! اگر به احتمال چند درصد شمام مثل من تا حالا ندیدینشون، الان وقت مناسبیه برای تماشاشون. این سه تا فیلم از سال ۱۹۹۵ تا ۲۰۱۳ به فاصله‌ی ۹سال-۹سال از هم ساخته شدن و یه رباطه رو در طول ۱۸ سال نشون میدن. خیلی حال خوب‌کن بود ااینم. به خصوص اولی و سومی. اونقدری که تصمیم دارم دوباره هم ببینمشون:)


کتاب:

من اخیرا کتاب‌های خوبی نخوندم:))) دو تا کتاب از نویسنده‌های ایرانی خوندم که ببینم وضعیت رمان‌های فارسی در چه حالیه ولی واقعا ارزش معرفی ندارن. در حال حاضر دارم بالاخره Digital Minimalism رو میخونم که از همون نویسنده‌ی Deep Workه و یک جورهایی دنباله‌ی همون کتاب. نویسنده‌ی کتاب استاد کامپیوتر ساینس دانشگاه Georgetownه. این کتاب رو همراه با همون Deep workخریده بودم ولی تا حالا فرصت مطالعه‌ش پیش نیومده بود. احتمال زیاد تو یه پست خلاصه ش رو مینویسم.

 

اگر بخوام کتابی پیشنهاد کنم که مناسب این روزها باشه، برمیگردم سراغ کتاب تسلی‌بخشی‌های فلسفه از آلن دوباتن. خبر خوب اینکه کتاب صوتیش با گویش آقای آرمان سلطان‌زاده موجوده (کسی که صدا و تکنیک خوانشش من رو به کتاب صوتی معتاد کرده:)) ) و میتونین از فیدیبو بگیرید. 

همچنین به نظرم بهترین موقعیته برای اینکه برید سراغ کتاب‌های اروین یالوم برای خودکاوی و کمک به خود. به طور خاص دو تا کتاب روان‌درمانی اگزیستانسیال و درمان شوپنهاور

 

امیدوارم که این روزها بگذره و یه روزِ دوری ازشون به عنوان خاطرات عجیب و غریب دور برای نوه‌هامون تعریف کنیم. در عین حال نمیگم کاش به خیر بگذره چون من هرچی هم که بشه اسم اتفاقی رو که طی اون تا این لحظه بالای ۶۰۰۰ نفر کشته شدن و چندین برابر این تعداد سوگوار ابدی شدن به خیر گذاشتن نمیذارم.

 

۷.

کار کردن از خونه واقعا سخته. تمرکز کردن تو خونه واقعا سخته. اونقدر که به جای کار کردن میای پست وبلاگ مینویسی:)

 

 

۸. 

این دو تا عکس هم جهت خوشگل شدن اینجا:)) اولی هاپوییه که وقتی رفتم خرید از فروشگاه و با قفسه‌های خالی مواجه شدم برش داشتم و با خودم آوردم (چون به هرحال در قرنطینه چی واجب‌تر از عروسکی که آدم بغلش کنه و حس تنهایی نکنه؟:))) ). فقط تصور کنین قیافه‌ی مردمی رو که تو صف حساب کردن خریدهای ضروریشون پشت سر من بودن با یه عروسک گنده! :)))

بعدا به مهراد گفتم برای سگم اسم بذاره، گفت «دونالد ماهی» (شخصیت یکی از کتاباش)! گفتم دونالد یا دونالد ماهی؟! تاکید کرد که نخیر! دونالد ماهی! :))))

من یه سگی دارم که اسمش دونالد ماهیه!

 

دومی هم عکسیه جهت خوش‌رنگ و بهاری شدن اینجا:) دیروز رفتم گلخونه بهار رو بار زدم آوردم خونه. 

 

 

 

  • مهسا -

روزگار طاعونه؟ چرنوبیله؟ جنگه؟ چیه؟

 

خدایا طاقت گذروندن این روزها رو بهمون بده. 

حرف خیلی زیاده درمورد کرونا و هلند و اروپا و شوک ما از مدیریت بحرانشون و ... . ولی فعلا حوصله‌ای نیست. فعلا سینه‌م تنگه. قرنطنیه خونگی و ورک فرام هوم واسه کسی خوبه که تنها زندگی نکنه. برای من دوراهی انتخاب بین کرونا (اگر برم بیرون) و افسردگی (اگر بمونم خونه)ه. 

 

دلم میخواست اونایی که وقتی اسم ایرانو میشنون میگن ها؟ عراق؟ بالاخره اسم ایرانو یاد بگیرن. ولی دلم نمیخواست اینجوری یاد بگیرن. اینجوری که اسمش پای ثابت اطلاعیه‌های دانشگاهه برای اعلام ممنوعیت سفر. 

 

پ.ن: یک پست با عنوان «مدیریت (؟) بحران هلندی» طلبتون. 

 

* اسم رمانی از عباس معروفی

  • مهسا -

هفته پیش شد ۱۶ماه تمام که اینجا زندگی میکنم. دیگر خیلی وقت است که از چیزی شگفت‌زده نمی‌شوم و زندگی به حالت آرام خودش درآمده و همه چیز عادی شده. به همین خاطر دیگه چیزی توجهم را برای نوشتن جلب نمی‌کند. چیزهایی که همین پارسال برایم حسابی هیجان‌انگیز بود. به همین خاطر در چندین پست قبل گفتم که اگر چیز خاصی هست که دوست دارید درموردش بنویسم، کامنت بگذارید. بنا به قولم، در این پست می‌خواهم در مورد «رواداری هلندی» یا «زندگی یک مسلمان در هلند چه شکلی می‌شود؟» یا «هلندی‌ها مسلمان‌ها را اذیت می‌کنند؟» بنویسم. 

 

به نظر می‌رسد که هر جامعه‌ای یک ارزش مرکزی دارد که حول آن بنا شده. مثلا به نظر من و دوستانم این طور رسیده که این ارزش در سوییس «پایبندی به قانون» است. این ارزش مرکزی در هلند «رواداری» و «open mind» بودن در برابر هر چیز متفاوتیست. روزهای اولی که به هلند آمده بودم فشار بسیار زیادی روی خودم احساس می‌کردم. اعتماد به نفس کافی در ارتباطات نداشتم و دائم آرزو می‌کردم شنل نامرئی‌کننده‌ی هری‌پاتر را داشتم و از جمع ناپدید می‌شدم. احساس می‌کردم با همه‌ی محیط دور و برم متفاوتم و نباید آنجا باشم. فکر می‌کردم در معرض همه جور قضاوت نابه‌جای ناجوری هستم و وقتی کسی با خوش‌رفتاری خاص هلندی با لبخند گرم به سمتم می‌آمد تا باهام صحبت کند یخ می‌کردم. مدتی که گذشت و جز خوش‌رفتاری و احترام ندیدم، متوجه شدم که تمام این ذهنیت‌ها و فشارها در ذهن من است و هیچ مابه‌ازای بیرونی ندارد. 

 

پیش از آن که به هلند بیایم، اسم این کشور برای من با «گل»، «آسیاب بادی» و «دوچرخه» گره خورده بود. ولی در مورد اطرافیانم این گونه نبود. این بود که به تعداد موهای سرم،‌ در جواب گفتن اسم کشوری که قرار بود به آن مهاجرت کنم، خنده‌های زیرزیرکی و اشاره به «وید/گل/علف/ماری‌جوآنا» و «Red Light District» شنیدم. توصیفاتی از کشور رویاهایم از کودکی (به خاطر عشق زیبایی و گل) که آدمی مثل من (به شدت خجالتی و boring و بچه‌مثبت) را دچار اضطراب زیادی می‌کرد. همین مسئله هفته‌های اول اقامتم در کشور جدید را بسیار پرفشارتر از آنچه باید می‌بود کرده بود. ولی بعد از مدتی متوجه شدم که اضطراب به‌جایی نیست و این مردم اپن‌مایند بودنشان مدل open mindی بعضی ایرانی‌ها –که معنیش عدم پذیرش آدم‌های با سبک زندگی سنتی‌تر یا مذهبی‌تر است– نیست. بلکه معنایش پذیرش هر چیز متفاوتیست. 

 

بنا به دلایل عجیبی دانشکده‌ی اصلی من دانشکده‌ی علوم انسانیست و نه ساینس. و محل قرارگیری این دانشکده در مرکز شهر –بخش بی‌نهایت زیبای شهر با کانال‌های زیبا و ساختمان‌های بامزه‌ی رنگارنگ به شدت باریک– است; درست در قلب منطقه‌ی معروف Red Light آمستردام! شاید تصور کنید معنی این حرف این است که ما روزها از جلوی پنجره‌های با پرده‌های قرمزرنگ رد می‌شویم که پشت آن زن‌های نیمه‌برهنه نشسته‌اند و منتظر مشتری هستند و به دانشکده می‌رویم و شب‌ها هم از مقابل همین پنجره‌ها عبور می‌کنیم و به خانه برمی‌گردیم. در حالی که اصلا اینطور نیست. این مغازه‌ها در کوچه‌ها قرار دارند و البته باید تایید کنم که شامل برخی کوچه‌های بسیار مهم پررفت‌وآمد هم می‌شود. ولی اینطور نیست که کل منطقه همین شکل باشد. من در کل این ۱سال و چند ماه که اینجا هستم، تنها ۴-۵ بار ناچار به گذر از این کوچه‌ها شده‌ام. ولی خب! تصورات از دور به ما می‌گویند که لابد کل منطقه‌ی ردلایت همین شکل است و لابد هلندی‌ها دائم در این منطقه پرسه می‌زنند. در حالی که اساسا مشتری این مغازه‌ها توریست‌ها هستند. همین مسئله در مورد وید/علف هم برقرار است. واقعیت این است که منطقه‌ی مرکزی شهر کاملا بوی وید می‌دهد و برای کسی مثل من که به شدت به این بو حساس هستم آزاردهنده است. علی‌الخصوص عصرهای جمعه و شنبه این منطقه بوی وید خالص می‌دهد. ولی باز مشتری اکثر این مغازه‌ها و کافی‌شاپ‌*ها توریست‌ها هستند. (* در این جا کافی‌شاپ با کافه متفاوت است. کافه همان کافه‌ی خودمان است که می‌رویم و می‌نشینیم قهوه‌ یا هر نوشیدنی دیگری می‌خوریم و کافی‌شاپ محل سرو علفی‌جات است. :دی ) با برخی دوستان هلندیم که حرف می‌زدم می‌گفتند به تعداد انگشت‌های دست تجربه‌ی کشیدن یا خوردن علف را دارند و آن هم مربوط به سنین نوجوانی و دبیرستانشان بوده. (البته برخی دیگر از دوستان تجربه‌شان بسیار بیشتر است :)) ) ولی خب توریست‌های بسیاری به همین منظور به آمستردام می‌آیند. 

 

 

یک بار با دوست هلندیم در مورد استریوتایپ‌ها صحبت می‌کردیم. دوستم پرسید که چه استریوتایپی هست که ما را آزار می‌دهد و خارجی‌ها چه تصوراتی از کشور ما دارند که اذیت‌کننده است؟ گفتم این که فکر می‌کنند ایران بیابان است (استاد من به ایران می‌گوید بیابان!) و ما با شتر حمل و نقل می‌کنیم. به قدری از شنیدن این جمله متعجب شد و خندید که از خنده سیاه شده بود. گفت از دوست هندی‌ای شنیده که برخی فکر می‌کنند هندی‌های با فیل رفت و آمد میکنند :)))) دوستم به ویژه از تجربه‌ی زندگی چندماهه‌اش در آمریکا به این نتیجه رسیده بود که آمریکایی‌ها به شدت استریوتیپیکال به کشور‌ها و فرهنگ‌های متفاوت نگاه می‌کنند و با اینکه دسترسی به همه جور امکانات برای آموختن در مورد جهان دارند، به شدت کوته‌فکرند. اگر نه چه چیزی باعث می‌شود فکر کنند مردم در هلند از اسکیت روی یخ برای رفت و آمد روزانه به سر و کار استفاده می‌کنند؟:))‌ هلند کجا ممکن است این همه یخ داشته باشد؟:)))) استریوتایپ‌هایی که درمورد هلند در دیدگاه آمریکایی‌ها بوده و آزارش داده یکی همین مسئله‌ی وید بود و تصور اینکه همه‌ی مردم در همه حال High هستند و یکی هم اینکه تمام مدت پلاس محله‌ی ردلایت هستند.

 

از بحث اصلی پرت شدم! برگردیم به بحث رواداری. آن چه من در این مردم درک کردم و لمس کردم رواداری در همه امور بوده. البته که آمستردام به عنوان یک شهر به شدت اینترنشنال (که احتمال شنیدن مکالمه انگلیسی در وسایل نقلیه‌اش بیشتر از هلندیست) نماینده‌ی خوبی برای کل هلند نیست. واقعیت این است که تجربه‌ام از برخورد با آدم‌ها در شهرهای جنوبی که کاتولیک نشین هستند به این خوبی و مثبتی نبوده. ولی چون تجربه‌ی زندگی‌ام در آمستردام است ترجیح میدهم در مورد همین شهر صحبت کنم.

 

از لحاظ گوشت حلال تعداد زیادی گوشت‌فروشی عرب و ترک در شهر هست که حتی غیر مسلمان‌ها هم مشتریشان هستند (چون معتقدند گوشت خوشمزه‌تر و خوش‌خوراک‌تریست). از لحاظ پوشش هیچ مانعی چه قانون و چه فرهنگی برای مسلمان‌ها وجود ندارد و البته که تا حد زیادی به خود آدم هم برمی‌گردد که خودش را از محیط‌ها حذف کند یا نه. که من حذق نمی‌کنم و بارها به همراه دوستانم به بار رفته‌ام و هر باری حتما نوشیدنی غیرالکلی هم داشته و دوستانم هم بیشتر از خودم حواسشان به این هست. در انتخاب رستوران هم همیشه دقت می‌کنند که جایی برویم که غذای گیاهی هم داشته باشد. یک بار به رستورانی رفته بودیم و از من پرسیدند که آیا اجازه دارند پورک (گوشت خوک) سفارش بدهند یا نه. که وقتی تعجب من را دیدند از این که چرا باید غذای آن‌ها به من مرتبط باشد؟ گفتند که برخی دوستان مسلمانشان سر میزی که سر آن نوشیدنی الکلی یا گوش خورک سرو شود نمی‌نشینند. این رعایت‌های کوچک و بزرگ همیشه برای من حس دل‌گرمی و احترام داشته. 

 

دانشگاه‌ها ملزم هستند که سکولار بودن خود را حفظ کنند و امکان تعبیه‌ی نمازخانه در برخی دانشگاه‌ها نیست (احتمالا آمستردام سکولارترین شهر باشد :)) ) ولی به عوض آن Meditation Room هست که اسما برای ریلکس کردن دانشجوهاست ولی عملا استفاده‌ی اصلی آن برای نماز خواندن دانشجویان مسلمان است. 

 

در ماه رمضان تقریبا همه‌ی دوستان ما مطلع بودند از روزه گرفتن ما و حتی سعی می‌کردند جلوی ما غذای بودار نخورند!!! گاهی سوالاتی در مورد سخت بودن روزه گرفتن، حس خودمان، فلسفه‌اش و ... می‌پرسیدند. کمی در مورد اینکه حتی آب نمی‌نوشیم مردد بودند و نگران سلامتی ما. که نگرانی به‌جایی بود. روز عید فطر هم دوست هلندیم با ذوق و شوق آمد و بهم تبریک گفت و از حسم در مورد اینکه باز می‌توانم چای بنوشم پرسید :)))) همه‌ی این‌ها به من احساس «تعلق داشتن» می‌داد و می‌دهد. 

 

 

یک بار حول و حوش زمانی Pride Parade (رژه‌ی افتخار هم‌جنس‌گراها/دوجنس‌گراها) داشتیم در مورد روز و زمان و مکانش صحبت می‌کردیم. چیزی که شاهدش بودم این بود که دوستان هلندیمان کمی با تردید و حتی ریشخند در این مورد صحبت می‌کردند که با تصور من متفاوت بود. من هم که خیلی زیاد محتاطم در حرف زدن در این مسائل که حساسیتی ایجاد نشود، با احتیاط گفتم که من فکر می‌کردم برای شما خیلی عادیست این مسائل. یکیشان گفت البته که نیست.  ما فقط یاد گرفته‌ایم که تظاهر کنیم که برایمان عادیست. چون باید پذیرا باشیم در برابر تفاوت‌ها و سبک‌های متفاوت زندگی. و همین یک جمله برای من توصیفی بود از «رواداری» و آنچه که این مردم با پایبندی به آن زندگی می‌کنند. این رواداری را در تمام ابعاد زندگی و در برخورد با هر تفاوتی حفظ می‌کنند. من فکر میکنم برخورد خوش‌اخلاقانه‌شان با مسلمان‌ها هم از همین جنس است. شاید هزار فکر ناجور یا ترس از مسلمان‌ها داشته باشند، ولی رواداری بهشان  می‌گوید که نباید این احساسات و فکرها و قضاوت‌ها در ظاهر رفتارشان بروزی داشته باشد. این است که من هرگز احساس بدی از هیچ برخوردی با آن‌ها نداشته‌ام. 

 

من کشورهای زیادی را ندیده‌ام. اما بین هلند، آلمان، سوییس، سوئد، فنلاند و دانمارک که دیده ام، مردم هلند را خوش اخلاق‌تر، خندان‌تر و روادارتر از سایرین یافته‌ام. چون تجربه‌ی زندگی در کشورهای مهاجرپذیرتری مثل کانادا و آمریکا را نداشته‌ام، نمی‌توانم مقایسه‌ای با آن‌ها انجام بدهم (و تصور میکنم باید تفاوت فاحشی در این میان وجود داشته باشد) ولی اگر نسبی نگاه نکنم و حس خودم از زندگی در هلند را معیار قرار بدهم، می‌گویم که تجربه‌ی خیلی مثبتیست و به عنوان یک دختر مسلمان که به خاطر حجاب دینش روی پیشانیش نوشته شده در هیچ کجا احساس منفی بهم دست نداده است. 

 

در ادامه باید اضافه کنم که در صحبتی که با دو دوست دیگر داشته‌ام متوجه حس مشترکی بینمان شده‌ام. و آن اینکه تنها مواقعی که احساس خیلی منفی به ما دست داده و فشار بی‌اندازه‌ای روی خودمان احساس کرده‌ایم در جمع‌های بزرگتر ایرانی‌ها بوده (که از برخوردهایی که شخصا دیده‌ام می‌توانم مثنوی هفتاد من بنویسم) به علاوه‌ی فرودگاه، سالن ورودی پروازهای ایران‌ایر. تجربه‌ی وحشتناک و دردناک من مربوط است به اولین شنبه‌ی بعد از فاجعه‌ی هواپیما که حالم خیلی خیلی بد بود و فقط به خاطر رفتن به استقبال یکی از بچه‌های تازه از دانشگاه تهران آمده از خانه خارج شده بودم و به زور خودم را به فرودگاه رسانده بودم و به زور چندین تا قرص سر پا بودم. با همان حال بد و در حالی که دنیا برایم تیره و تار بود، هدف فحش های ناجور چند هموطن منتظر مسافرانشان قرار گرفتم که من را همدست قاتلان عزیزانمان می‌دیدند... این ماکزیمم فشاری بود که در تمام عمرم روی خودم حس کردم و بزرگترین زخمی بود که به دلم نشست. 

 

 

پ.ن۱: عید ولادت امام علی(ع)، روز پدر و روز مرد در ایران که همزمان شده با روز جهانی زن مبارک.

 

پ.ن۲: گاهی مسلمان فمنیست بودن خیلی سخت می‌شود. زمانی که از هر دو سو رانده می‌شوی. نه مسلمانیت را قبول دارند و نه فمنیست بودنت را... 

 

پ.ن۲: این روزها تازه پی برده‌ام که در طول روز چقققققدر به صورت و چشمانم دست می‌زده‌ام!!! فردای کرونا دو انگشتم را مستقیم می‌کنم توی چشم‌هایم تا تلافی این روزها دربیاید:| :))

  • مهسا -

امروز همینطور که نشسته بودم تو آفیس و سعی می‌کردم وسط سر و صداها و مسخره‌بازی‌های دو تا بچه‌ی مسترمون (که با ۲۷ سال سن فازشون شبیه بچه دبیرستانی هاست) روی کارم تمرکز کنم، یهو به ذهنم رسید که نکنه هیچ وقت نشه برگردم ایران؟ حس میکنم هی داریم دورتر و دورتر میشیم از خانواده. آبان هی بهم میگفتن فعلا نیا تو این شرایط. بعد میگفتن جنگ میشه یه وقت الان وقت اومدن نیست. بعد میگفتن هواپیمارو ایران میزنه نمیخواد بیای. الان هم که به خاطر مریضی همه از هم دورافتادیم. می ترسم از اینکه خونه داره دورتر و دورتر میشه و امیدم به دیدن مامان و بابام و مهراد هی کم‌تر و کم‌تر میشه. کاش که بشه زودتر برم ایران... 

  • مهسا -

بعد از دردی که بابت مصیبت هواپیما به  دل و جانمون ریخت،‌پناه بردم به دوستانم. پناه بردم به روابط انسانی برای فرار از وحشت و تلخی و ناامیدی. محکم بغل کردم آدمای دور و برم رو تا نترسم. تا کمتر به وحشت دیرینه‌م از در تنهایی مردن و ترسیدن فکر کنم. اضطراب مرگ و نیستی و بی‌معنایی زندگی رو با همین رابطه‌های انسانی واقعی (و نه معنوی) میشه تسکین داد. اما گیرم که رفاقت رو مرهم دلم کنم. درد که قایم نشده. گم نشده. ناپدید نشده. دیشب قبل از خواب در حالی که حالم خوب بود و خوشحال بودم (میدونم چیز غریبیه وسط ترس و و حشت کروناویروس آدم خوشحال باشه. من اما بعد از مدت‌ها دلم گرم بود چون چند روزی رو تنها نبودم و با دوستانم سپری کرده بودم.) یهو به سرم زد که آدم‌های اون هواپیما -به طور خاص عکس پونه و آرش جلوی چشمم بود و پریسا و ری‌را- نمی‌دونستن کرونا چیه. اونا وقتی رفتن هنوز جهان و ایران درگیر این بلای جدید نشده بود. و بعد احساس کردم که دارن دور میشن...یادتونه اون روزهایی رو که last seenشون چند ساعت پیش بود؟ اغلب از توی فرودگاه. پیش از سوار شدن به هواپیمای مرگ. بعد لست سینشون شد چند روز. بعد یک هفته. بعد ریسنتلی. حالا کم کم داره میشه long time ago. نرم. آروم. در همون حال که ما زندگی میکنیم. خوشحال میشیم. ناراحت میشیم. گریه می‌کنیم. دوست جدید پیدا میکنیم. مقاله‌ی جدید مینویسیم. کتاب جدید میخونیم. فیلم جدید میبینیم. دور میشن کم‌کم ازمون. چون ما چیزهایی رو دیدیم و میدونیم که اونا ندیده بودن و نمیدونستن. کم‌کم اشتراکاتمون باهاشون کم میشه. 

یخ کردم باز. اضطراب مرگ. اضطراب فراموشی. زندگی پوچ بی‌معنی.

 

  • مهسا -
هجرت‌نوشته‌ها

مرغ مهاجری هستم در پی وسعت بخشیدن به دنیای خود.

طبقه بندی موضوعی