هجرت‌نوشته‌ها

سلام خوش آمدید

۱۲ مطلب با موضوع «دین» ثبت شده است

در حالی که داشتم به زوووور دو تا کیسه‌ی خرید سنگینو حمل می‌کردم که سوار دوچرخه‌م بکنمشون و تلاش می‌کردم از پشت عینکی که به خاطر ماسک و شال گردن بخار گرفته بود جلومو ببینم د‌و تا خانم جلومو گرفتن که بهم یه کارت بدن. بهشون می‌گم توروخدا بگین چیه من دستم جا نداره. یکیشون اومد جلو گفت عیسی مسیح دوستت داره. فهمیدم مبلغ مذهبین گفتم بذار بهشون بگم که وقتشونو تلف نکنن. گفتم من مسلمونم ( که یعنی شاید بهتر باشه روی کسی که اقلا آلردی یه دین دیگه نداره سرمایه‌گذاری کنن برای گرویدن به دین مسیحیت). گفت مسیح مسلمونارم دوست داره. گفتم البته که دوست داره. منم خیلی مسیح رو دوست دارم. بعد خانومه چشم‌قلبی شد فکر کرد دارم متحول می‌شم. گفت این گفتگوی اینجا قطعا اتفاقی نبوده. چرا از بین این همه آدم باید جلوی تو رو بگیریم؟؟ حتما مسیح تو رو انتخاب کرده. گفتم مرسی پس دعام کنین. گفتن دعای ما رو لازم نداری. خود مسیح واست دعا می‌کنه. یه کم دیگه این گفتگو ادامه پیدا می‌کرد تبدیل به قدیسه و ژان‌دارک می‌شدم.
:))

چند ماه پیش هم که با رعنا رفته بودیم یه کلیسا تو وین، کشیش اومد با من صحبت کرد و تهشم یه بروشور فارسی داد دستم! گفت اینو یه دختر مسلمون ایرانی شبیه خودت که مسیحی شد برامون درست کرده. به دردت میخوره.
 

بچه هم که بودم نزدیک محله‌ی جلفا‌ی اصفهان زندگی می‌کردیم که محله‌ی ارامنه‌س. اینه که من کلا یه علقه‌ی خاصی به مسیحیت و المان‌های مسیحی پیدا کردم. همه‌ی عشقم این بود که صبح‌ها که می‌رم مدرسه توی راه آقای کشیش رو ببینیم و بهش سلام کنیم. هر بار هم می‌رفتم کلیسا جوری وایمیسادم به عبادت و نیایش که آقای خادم کلیسا میومد چپ چپ نگاهم می‌کرد و می‌گفت تو چرا مسلمونی؟ :))

 

من جدی فکر کنم عیسی مسیح منو انتخاب کرده.:))

 

ولی حالا کلا گذشته از این شوخی‌ها، این ژانر مبلغ‌های مذهبی واسه من جالبه خیلی. 

  • ۵ نظر
  • ۰۷ دسامبر ۲۱ ، ۲۰:۲۷
  • مهسا -

دیشب داشتم تو یک گروهی از دوستانم صحبت می‌کردم. به یکی گفتم: می‌دونم چطوری به نظر میاد از بیرون. ولی من religious نیست، spiritualم. و بعد مدتها بحث کردیم سر این جمله. سر اینکه «مذهبی» بودن چیه و «معنویت‌گرا» بودن چی. و در هر لحظه از حرف زدن بیشتر حس کردم که چقدر عبور کرده‌ام از همه‌ی چیزهای پیشین. که چقدر خودمم حالا دیگه و چقدر با خودم راحت‌تر و در صلح‌ترم. ۷-۸ ماه پیش با یه آدمی صحبت میکردم که آدم خیلی منطقیه و با ذهنی به شدت ریاضیاتی. بهم می‌گفت شخصی‌سازی کردن امور برای خود خوبه و عیبی هم نداره. خیلی هم درسته. فقط مراقب باش سیستمی که می‌سازی incosistency نداشته باشه چون inconsistencyها سیستم رو غیرپایدار می‌کنن. اینطوری هر آن باید منتظر از هم پاشیدن چارچوبهات باشی چون ناپایدارن. و این ویران‌کننده‌س. این هی دائم در زمین و هوا گم شدن و سرگردان شدن ویران می‌کنه آدمو. بعدش خیلی به حرفاش فکر کردم. و تلاش کردم از منظر inconsistency بازنگری کنم چارچوب‌هام رو و عاقبت به یه چیز شخصی رسیدم که حداقل از نظر خودم تناقض نداره و می‌تونه پایدار بمونه. ولی دیروز انگار اولین باری بود که بلند بلند در موردش صحبت می‌کردم. در مورد خودی که با شناخت دیگران یا برداشت‌هاشون خیلی متفاوته. و حس کردم آرامم. با وجود وحشت‌ها و اضطراب‌های بنیادین، ولی حالم خوبه و آرومم. منظورم از این آرامش‌های خیلی زیبا نیست که آدما‌ی دارنده‌شون به بقیه هم می‌تونن مثل خورشید بتابن و آرامش بپراکنن. منظورم همون در صلح بودن با خود و دائم در جنگ نبودنه. همینقدر ساده و حداقلی. 

بعدش ولی مضطرب شدم. از اینکه در این مورد حرف زدم برای اولین بار و به صورت غیرضروری خودم رو افشا کردم. خوابیدم و با تپش قلب خیلی شدید و وحشتناک از خواب پریدم. قرآن رو باز کردم و اومد: 

کُلُّ مَنْ عَلَیْها فانٍ «26» وَ یَبْقى‌ وَجْهُ رَبِّکَ ذُو الْجَلالِ وَ الْإِکْرامِ «27» فَبِأَیِّ آلاءِ رَبِّکُما تُکَذِّبانِ «28»

 

 

  • ۳ نظر
  • ۲۲ نوامبر ۲۱ ، ۱۳:۲۸
  • مهسا -
هجرت‌نوشته‌ها

مرغ مهاجری هستم در پی وسعت بخشیدن به دنیای خود.

طبقه بندی موضوعی