هجرت‌نوشته‌ها

سلام خوش آمدید

۱۳ مطلب با موضوع «سفر» ثبت شده است

نمی‌دونم چرا اینقدر برام روزمره نوشتن سخت شده! بارها اومدم و تلاش کردم بنویسم ولی نشد. امروز به خودم قول دادم که هرچی به ذهنم رسید رو بنویسم و بفرستم. 

 

۱. چند هفته پیش سفری رفتم پیش دوست نادیده‌ای -رعنا- در وین. کل ارتباط من و دوستم مجازی بود و اینکه دعوتم کرد برم خونه‌ش واقعا هیجان‌انگیز بود. وین زیبا بود و پر از موسیقی. یه قول معروفی هست که میگن جلوی یه آدم رندوم رو بگیری توی وین میتونه واست بتهوون و موتزارت بزنه. :)) من نمیدونم چقدر این حرف درسته ولی من هرچی راه میرفتم تو این شهر به آدم‌های رندومی برمیخوردم که شغلشون واقعا نوازندگی بود. با دوستم به دیدن خونه‌ی فروید رفتیم، خیابان‌های شهر رو گشتیم، به کتاب‌فروشی بسیار هیجان‌انگیزی رفتیم که شبیه فیلم‌ها بود،‌ به قلعه‌ی خیلی قدیمی رفتیم از زمان امپراتوری اتریش-مجارستان و یک عالمه خوراکی‌های خوشمزه خوردیم. :))‌(امضا: یک عدد از قحطی بدغذایی هلند دررفته) 

ولی هیجان‌انگیزترین بخش سفر جایی بود که با بلیت رایگان رفتیم به یه کنسرت و در بهترین جاش نشستیم :))‌کنسرت ترکیب اپرا بود با بخشی از آثار موتزارت و واقعا تجربه‌ی تکرارنشدنی بود. من از قبل از این سفر قرار بود که هفته‌ی بعدیش به پراگ (کشور چک) برم و وقتی دوستم متوجه شد، قرار شد که اون هم بیاد تا دوتایی پراگ رو بگردیم و اینطوری من هم از تنهایی دراومدم.

گذروندن این چند روز با رعنا با تمام خوبیش این بدی رو داشت که یادم آورد که چقدر تنهام تو آمستردام و با وجود داشتن دوستان بسیار، چقدر از نداشتن یه دوست هم‌دل و هم‌فکر در رنجم.

 

موقع برگشت هم اتفاق عجیبی افتاد. پای پرواز بهم گفتن تعداد بلیت فروخته شده بیش از صندلیهاست و برای ۵ نفرمون جا ندارن!!! من واقعا باورم نمیشد این حد از بی‌برنامگی رو و از طرفی باید حتما روز دوشنبه در آمستردام میبودم چون مرخصیم تموم میشد. بعد از وارد شدن استرس زیاد به خاطر اینکه یه زوج به پرواز نرسیدن من و یه آقای نوازنده‌ای که فرداش تو آمستردام اجرا داشت تونستیم سوار هواپیما بشیم. ولی اینکه چه اتفاقی برای ۳ نفر دیگه افتاد رو نمیدونم!!

 

۲.

من با هواپیما رسیدم به پراگ و به خونه‌ای رفتم که رزرو کرده بودم و دوستم چند ساعت بعدش رسید. در قدم اول شهر به نظرم خاکستری و کمونیستی اومد و خیلی تو ذوقم زد. ولی وقتی دوستم اومد و با هم شهر رو گشتیم واقعا واقعا عاشقش شدم. اثر تنها نبودن و داشتن کسی تا این اندازه نزدیک -از نظر فکری و اعتقادی- موقع گشت و گذار در شهر به وضوح در نظرم نسبت به این شهر تاثیر داشت. پراگ شهر فرهنگی بود و پر از رنگ و شعر و موسیقی بود. ساختمونها ترکیبی از رنگی رنگی‌های شاد با خاکستری‌های به جامانده از زمان کمونیسم بودن. این تضاد واقعا برامون جالب توجه بود.

ما پراگ رو در ۳ روز با ۴۸ کیلومتر پیاده‌روی گشتیم، به کتابخونه‌ی ملیش رفتیم که شبیه کتابخانه‌ی هاگوارتز بود، به موزه‌ی کمونیسم رفتیم،‌ قلعه‌هایی رو دیدیم و بقیه‌ش رو در شهر قدم زدیم و از منظره‌ی پل چارلز و روح زیبای شهر لذت بردیم. مجددا هم مقدار زیادی خوراکی خوشمزه خوردیم :)))

سفر خیلیییی خوب و دوست‌داشتنی بود و کنار دوستم بسیار بهم خوش گذشت. 

 

۳. 

این تصویر از خودم که تنهایی با یه کوله از خونه‌ی خودم خارج بشم، برم به یه کشور دیگه و چند روز بعد برگردم به خونه‌ی خودم هنوز هم واسم تصویر خیلییی غریبه‌ایه. 

 

۴.

از چند ماه پیش شروع کردم به تمرین دویدن و موفق شدم به ۵ کیلومتر دویدن پیوسته برسم. این بزرگترین دستاورد ۲۸ سالگیمه که به ورزش و فعالیت جسمی علاقه‌مند شدم و و رزش شده بخشی از زندگی روزمره‌م:))‌

 

۵.

در حال مشورت و تکاپو برای خریدن دوچرخه‌ی جاده‌م برای سفرهای طولانی بین شهری و بین کشوری. و بی‌نهایت براش هیجان دارم. 

 

۶.

زنده موندن، سر پا موندن و از هم نپاشیدن تو اوضاع و احوال کنونی بسیار سخته. تقریبا هرروز من یک مبارزه‌س با خودم برای اینکه از هم نپاشم و فکر وضعیت فاجعه‌بار ایران و افغانستان متلاشیم نکنه. تنها زندگی کردن جایی این همه دور از همه کسانی که دوستشون دارم در چنین شرایطی اصلا حال خوبی نیست... 

 

 

  • ۷ نظر
  • ۳۰ آگوست ۲۱ ، ۱۳:۱۲
  • مهسا -

تنها سفر کردن فرصت بی‌نظیری در اختیار آدم می‌گذارد برای آشنا شدن با آدم‌های تازه. برای شنیدن قصه‌های نو از آدم‌هایی با گذشته و حال بسیار متفاوت. برای باز شدن افق‌های دید. کیارا و تاینارا و آلیسا را در اتاق کوچکمان در کشتی از مبدا استکهلم به مقصد هلسینکی ملاقات کردم. آنا کنار دستیم بود در سفر ۲۲ ساعته با اتوبوس از آمستردام به استکهلم! و درلئان کنار دستیم در اتوبوس در سایر مسیرها.

 

۱. آدم‌ها

 

۱.

کیارای استرالیایی ۲۲ ساله و دانشجوی ارتباطات بود در دانشگاه سیدنی.  برای اکسچنج به مدت یک سال به آمستردام آمده بود. به واسطه‌ی مادر آمریکاییش بیشتر تابستان‌های عمرش را در آمریکا گذرانده بود. استرالیا و اندونزی و نیوزیلند و آفریقای جنوبی و ویتنام و تایوان و مصر و کانادا را هر کدام به مدت چند ماه تجربه کرده بود و پیش از آمدن به هلند ۶ هفته در ترکیه اقامت کرده بود. دیوانه‌ی سفر بود و مشتاق شناختن فرهنگ‌ها. در همین ۳ ماهی که از اقامتش در آمستردام گذشته بود به رغم دانشجو بودن و درس‌های سنگین ۵ کشور اروپایی را گشته بود و حالا هم ۳ کشور را با هم گشتیم. ازش پرسیدم آخر چطور اینقدر سفر می‌کنی؟ گفت پدرش در هواپیمایی کار می‌کند و بلیت‌های ارزان برایش پیدا می کند. گفتم منظورم ویزاست. گفت اوه! پاسپورت استرالیایی...

کیارا بسیار موقر و معقول بود و ضمن خوش‌خلقی و سخت نگرفت و غر نزدن به سختی‌های سفر، بلد بود چطور حال دیگران را خوب کند. 

 

۲.

تاینارای برزیلی ۲۸ ساله بود و در برزیل وکالت می‌کرد و به تازگی امتحان قضاوت داده و قبول شده بود. پیش از شروع کار به عنوان قاضی ناگهان زده بود به سرش و برای فهمیدن اینکه از زندگی چه می‌خواهد تصمیم به سفر گرفته بود. در قابل طرح «تجربه فرهنگی» برای مدت یک سال به هلند آمده بود. در این مدت نزد خانواده‌ی هلندی می‌ماند و از بچه‌هایشان نگهداری می‌کند و در عوض همه‌ی هزینه‌های زندگیش به همراه مبلغی پول توجیبی توسط خانواده‌ی هلندی پرداخت می‌شود. تاینارا نمود کاملی بود از فرهنگ آمریکای جنوبی چنان که در فیلم‌ها می‌بینیم! :)) زندگیش با نوشیدن و بوسیدن تعریف می‌شد. بسیار خون‌گرم بود و از هیچ فرصتی برای لاس زدن با مردهای جوان صرف نظر نمی‌کرد :)) این سفر هدیه ی سال نویی بود که از طرفِ -به قول خودش- house dad و house momش گرفته بود.

 

۳.

آلیسای ۲۱ ساله دانشجوی ارشد بیوفیزیک بود در دانشگاه گنت بلژیک. دانشجوی اکسچنج بود برای مدت ۶ ماه در استکهلم. در تمام عمرش  در گنت زندگی کرده بود. مدت‌ها عضو تیم شنا بود و برای مسابقات شنا کشورهای زیادی رفته بود. اما سفر نکرده بود. به قول خودش از هر کشوری تنها استخرهایش را دیده بود. به شدت درس‌خوان بود و دلش شور درس ها و کتاب‌هایش را می‌زد. دعوتش کردم که برای دیدن کشور همسایه به خانه‌ام بیاید و چند روزی مهمانم باشد تا شهر را نشانش بدهم. گفت برای ماه فوریه برنامه‌ای می‌چیند. آلیسا بسیار حساب و کتاب می‌کرد و حواسش به دخل و خرج بود و بسیار به یاد مادر و پدرش بود. پدربزرگش باری به دلیل مستی تصادف وحشتناکی کرده بود که طی آن مادربزرگش که در ماشین بود آسیب جدی دیده بود. به همین خاطر آلیسا نسبت به الکل احساس انزجار داشت و تا حد امکان از آن دوری می‌کرد. به زعم خودش این کار در یک خانواده‌ی بلژیکی بسیار عجیب و نادر است و از نظر خانواده‌اش فردی خشک و یبس و بدون تفریح است چون از نوشیدن احتناب می‌کند.

آلیسا کمی زودرنج بود و تعاملات اجتماعی برایش خسته‌کننده بودند. وقتی هم خسته بود بی‌اختیار یا اشک می‌ریخت و یا غر می‌زد. 

 

در این یک هفته همه جا را با همین ۳ نفر زیر پا گذاشتیم. اگر چه که گاهی جمعمان گسترده‌تر می‌شد و با گروه دانشجوهای هندی و آسای شرقی (ژاپنی-کره‌ای) و گاهی هلندی و فیلیپینی درهم می‌آمیخت. کیارا را دعوت کرده‌ام به خانه‌ام به صرف نوشیدن چای د‌م‌کرده‌ی واقعی و کیک شکلاتی و هات چاکلت. در پایان یک هفته بقیه باورشان نمی‌شد که ما از ابتدا با هم سفر نمی‌کردیم و صرفا در سفر و به واسطه‌ی هم‌اتاقی شدن آشنا شده بودیم.

 

۴.

کایا هلندی بود، ۲۲ ساله و دانشجوی انیمیشن‌سازی در آکادمی هنر Breda. کایا عاشق گربه‌ها بود و بسیار دغدغه‌مند در مورد حقوق حیوانات. ساعت‌ها مسئولان پارک هاسکی‌ها در دهکده‌ی سانتاکلاس در فنلاند را بازجویی کرد تا مطمئن شود که حقوق هاسکی‌ها به تمام رعایت می‌شود. تلاش‌هایش برای بازجویی از محلی‌های سوئدی در برخورد با گوزن‌های قطبی اما ناموفق بود چون انگلیسی نمی‌دانستند. 

کایا به صورت کامل نمود بارزی بود از یک هلندی با تمام استریوتایپ‌های موجود: مقتصد! طوری که من اصفهانی در برابرش به زانو درآمده بودم :)))) به دلیل هزینه‌های بسیار بالا در سوئد و فنلاند چند روزی غذای درست و حسابی نخورده بودیم و شب آخر را در کپنهاگ در حالی که از سرما می‌لرزیدیم به یک رستوران زیبا پناه بردیم و غذای خوب گیاهی خوردیم. ما خیلی سریع سفارش دادیم (بوفه‌ی سبز-۱۲.۵ کرون). کایا اما سخت مشغول حساب و کتاب بود. وقتی پرسیدیم مشکل چیست؟ گفت می‌خوام مطمئن شوم بیشترین غذای ممکن را با کم‌ترین هزینه به دست می‌آورم. این بود که نهایتا انتخاب کرد که غذای جداگانه‌ی ارزان‌قیمتی (۱۰ گرون) سفارش بدهد به علاوه‌ی بوفه‌ی سبز. چون بوفه برای کسی که غذای دیگری هم داشته باشد می‌شد ۵.۵ کرون. به این ترتیب ۱۵.۵ کرون پرداخت کرد و غذای دیگر را بسته‌بندی کرد برای آذوقه‌ی سفر و در داخل رستوران مثل ما تا جا داشت از بوفه استفاده کرد :)))) حقیقتا من شیفته‌ی محاسباتش شدم!

 

۵.

درلئان فیلیپینی و ۲۷ ساله بود. او هم در قالب طرح تجربه‌ فرهنگی ابتدا برای ۲ سال به دانمارک رفته بود تا مشابه تاینارا از بچه‌های یک خانواده مراقبت کند. اما مشکلات بسیار زیادی برایش رخ داده بود و خانواده‌ی دانمارکی نژادپرست از کار درآمده بودند و تا توانسته بودند آزارش داده بودند. بعد از ۱.۵ سال توانسته بود از آنجا به هلند بیاید و در یک خانواده‌ی هلندی پذیرفته شود و حالا مشغول مراقبت از دو کودک این خانواده بود و هلندی را هم از همین دو کودک می‌آموخت. مشکلاتش با خانواده‌ی دانمارکی در حدی بود که وقتی وارد کپنهاگ شدیم دچار پنیک اتک شد و تمام خاطرات بدش بهش هجوم آوردند.

در مدت اقامت در دانمارک با یک پسر سوئدی دوست شده بود و تا حد ازدواج پیش رفته بودند که در نهایت به خاطر آمدن او به هلند پسر سوئدی رابطه را به هم زده بود و گفته بود اشتیاقی برای رابطه‌ی راه دور ندارد. اگرچه بعدتر فهمیده بود که زودتر از این‌ها به او خیانت کرده بوده و با دختری کره‌ای دوست شده بوده. خلاصه که شبیه سریال‌های تلوزیونی بود روابطشان. 

اسم درلئان را خانواده‌اش از روی محل کار پیشین پدرش گذاشته بودند!!

گفت در فرهنگ فیلیپین هم ۳۰ سالگی ماکزیمم سن پذیرفته‌شده برای ازدواج دختران است و به دختری که تا این سن ازدواج نکرده باشد در جامعه دید خیلی بدی هست. این بود که برایش بسیار مهم بود که تا ۳ سال آینده بتواند شوهر خوبی پیدا کند که ترجیحا اروپایی باشد و واسطه‌ی اقامتش در اروپا بشود. به این سفر آمده بود تا وقت بگذراند و فراموش کند خیانت دوست‌پسر پیشینش را. 

 

۶.

آنا ۲۱ ساله و ژاپنی بود و دانشجوی سیاست بین‌الملل. اولین ژاپنی بود که از نزدیک می‌دیدم و شوق زیادی موقع حرف زدن با او داشتم. برایم از ژاپن گفت، از عدم علاقه‌شان به فرهنگ‌های دیگر و مهاجرها و از فشارهای وحشتناک اجتماعیشان که از هر فرد می‌خواهد که همه چیز را درون خودش نگه دارد و بروز ندهد که منجر به بیماریهای روانی می‌شود، از کریسمس ژاپن برایم گفت. از عمر طولانیشان. باز مدرن بودن ژاپن و در نهایت از کم‌علاقگی ژاپنی‌ها به سفر علی رغم داشتن پاسپورتی بسیار خوب و باارزش. خودش دانشجوی اکسچنج یک ساله بود در خرونینگن. سیاست می‌خواند و با این وجود هیچ اطلاعی از ایران نداشت. گفت ما هیچ وقت خاورمیانه نمی‌خوانیم به دلیل پیچیدگی خیلی زیادش و من هیچ اطلاعی از کشورهای این حوزه ندارم. فکر می‌کرد ایران کشور دموکراتیکیست و ما مردمی خوشبخت و خوشحال. 

در بحث زبان به آنا گفتم شما از بالا به پایین می‌نویسید؟ گفت  بسته به ژانر کتاب هم از بالا به پایین می‌نویسیم و هم از چپ به راست. بعد پرسید مگر در انگلیسی هیچ وقت از بالا به پایین نمی‌نویسند؟ مگر شما نمی‌نویسید؟ و از جوابم بسیار متعجب شد :)))

 

 

۲. اتوبوس

این آخری‌ها که مسیر تهران اصفهان را طی می‌کردم اتوبوس های جدیدی در مسیر گذاشته بودند که فوق‌العاده بودند. هر صندلی مقدار زیادی فضا جلوی خودش داشت. هر صندلی مانیتور مخصوص داشت + جای شارژ گوشی و با زاویه‌ی خیلی زیادی به شکل تخت درمی‌آمد. اتوبوس‌ها وایفای رایگان هم داشتند. حالا من با تصور سفر با آن اتوبوس‌ها به اینجا آمده‌ام. و باید بگویم سخت دل‌تنگ اتوبوس‌های ایرانم!!!! حتی اتوبوس‌های فلیکس‌باس هم صندلیشان بسیار تنگند و از این همه راحتی اتوبوس‌های مان ایران در آن‌ها خبری نیست. اگرچه که اقلا وایفای و جای شارژ دارند! 

تصور کنید که اتوبوسی که ما با آن سفر کردیم و ساعات بسیار طولانی را در آن‌ گذارندیم، نه وایفای داشت و نه جای شارژ و نه صندلی‌هایش قابلیت خوابیده شدن داشتند. فضای جلوی هر صندلی هم بسیار کم بود و من گاهی از شدت تنگی جا به گریه می‌افتادم. علی‌الخصوص که من دو روز پیش از سفر از پله‌ها پرت شده بودم و به زمین خورده بودم و تمام بدنم به همراه مچ پای چپم درد بدی داشت و این فضای تنگ تحمل درد را حتی برایم دشوارتر می‌کرد. خلاصه بگویم که سفر اصلا ساده‌ای نبود :))))

 

۳. کشتی

این اولین تجربه‌ی من برای سفر با کشتی بود. سفر با کشتی واقعا جذاب است. تصور روی آب بودن و آن همه آزادی حرکت داشتن گویی که داخل یک شهر هستی جذابیت بالایی دارد. داخل کشتی‌ها پر از رستوران و مغازه‌های جذاب بود. پر از بار و کازینو و دیسکو. آدم‌هایی که دیوانه‌وار شرط‌بندی می‌کردند و پول‌هایی می‌باختند یا می‌بردند. مشاهده‌ی یک کازینو از نزدیک به فاصله‌ی اندکی بعد از خواندن (یا دقیق‌تر بگویم شنیدن) رمان «قمارباز» داستایوفسکی تجربه‌ی جالبی بود. رصد کردن واکنش‌های آدم‌ها، ترس و تردید توی چشمشان و حرص، آخ خدای من! حرصی که از چشمانشان زبانه می‌کشید... تجربه‌ی جالبی بود!

بخش‌هایی هم بود که هیچطوری نمی‌پسندیدم و خیلی بهم برمی‌خورد حتی از مشاهده‌شان... که بگذریم. 

   

 

۴. استکهلم

استکهلم را کم‌تر از آنی دیدیم که بتوانم درموردش توضیح بدهم یا توصیفش کنم. شهر به شدت خاکستری بود و حجم بی‌رنگیش دل من را می‌لرزاند. شک ندارم که در فصل بهار و تابستان بسیار زیباتر است این شهر. اما برای این فصل هولناک بود به نظرم. از رفتار مردم هم جز سردی بی‌اندازه ندیدم... تنها ویژگی که می‌توانم از این کشور بگویم این است که بدون شک کشور گرانیست!

   

 

۵. فنلاند

از فنلاند سه شهر را دیدیم. یکی هلسینکی که پایتخت است، یکی Rovaniemi که در لاپلند است و نزدیک خط قطب شمالی و یکی تورکو که قدیمی‌ترین شهر فنلاند است. این کشور فقط ۵ میلیون جمعیت دارد و به دلیل تراکم جمعیت بسیار پایین آدم‌های کمی در خیابان‌هایش دیده می‌شود. یک مثل هست که می‌گوید «یک فنلاندی درونگرا موقع حرف زدن با دیگری به کفش‌های خودش نگاه می‌کند و یک فنلاندی برون‌گرا به کفش‌های طرف مقابل» این مثل تلاش دارد میزان سردی فنلاندی‌ها و احتنابشان از برقراری ارتباط را نشان دهد. من اما تجربه‌ی شخصیم این بود که اصلا سرد نبودند و قطعا از سوئدی‌ها گرم‌تر بسفودند و متمایل‌تر به برقراری ارتباط. فنلاند هم کشور بسیار گرانی بود و ما تا حد امکان تلاش می‌کردیم چیزی نخریم. ویژگی بسیار قابل توجه این کشور فرم دستشویی‌ها بود! تمام دستشویی‌ها مجهز به شلنگ آب بودند و در هر دستشویی عمومی یک روشویی مخصوص داخل هر کابین قرار داشت. فرم دستشویی‌هایشان بسیار مورد پسند ذائقه(!)ی ایرانی من واقع شد :)))

 

یک روز از سفرمان در Rovaniemi گذشت که قرار بود دما منفی ۲۰ باشد (و هفته‌ی پیشش منفی ۱۶ بود و دو روز بعد از اینکه ما آنجا بودیم هم به دمای منفی ۱۸ بازگشت!) اما به طرز شگفت‌انگیزی در روز اقامت ما دما فقط منفی ۴ بود!!!! شهر پوشیده در برف بود و یک‌پارچه سپیدپوش. بسیار زیبا بود و رویایی. مردم هم داشتند برای شب کریسمس آماده می‌شدند. محل اقامت شبمان در مرز فنلاند و سوئد بود (ولی در سوئد). جایی بود دنج و مناسب رصد شفق قطبی. از بدشانسی ما اما آن شب هوا ابری شد و دیدن شفق ناممکن! تنها یک شب بعد از آن شفق قطبی باز قابل دیدن شد... منطقه‌ای که هتل ما در آن قرار داشت بسیار زیبا بود و شبیه سرزمین نارنیا. در این منطقه به دیدار مزرعه‌ی گوزن‌های قطبی رفتیم، بابانوئل دیدیم و سوار سورتمه‌ی گوزن‌ها شدیم. شبش به Santa Claus Village رفتیم، هاسکی‌ها را نوازش کردیم و سوار سورتمه‌ی هاسکی‌ها شدیم. 

   

 

   

 

 

 

۶. کپنهاگ

از دانمارک فقط شهر کپنهاگ را دیدیم. شهری بود زیبا با مردمی خون‌گرم‌تر از سوئدی‌ها و فنلاندی‌ها،‌ معماری شبیه به آمستردام و هزینه‌ها کم‌تر از سوئد و فنلاند. در کپنهاگ روح شهر را با قدم زدن در خیابان‌ها تجربه کردیم، از برج گرد (Round Tower) دیدن کردیم (برج بدون پله است و باید از روی شیب دور تا دور برج بالا بروید تا به نوک آن برسید)، با قایق کانال‌های شهر را گشتیم (و به دلیل تاریکی هوا عملا چیزی ندیدیم :))) ) و در نهایت به منطقه‌ی Christiania رفتیم که به آن شهر آزاد گفته می‌شود و قوانینی جدا از قوانین دانمارک دارد و به صورت خودمختار اداره می‌شود. از جمله اینکه ماریجوانا در کل دانمارک آزاد نیست ولی در این منطقه آزاد است!

 

   

 

پ.ن۱: در آخر اینکه به قول کیارا عکس‌های سفر تو اینستاگرام دروغ میگن چون فقط بخشی از حقیقتو نشون میدن. خستگی‌های فیزیکی و سختی‌های بی‌نهایت پست هر عکس رو نشون نمیدن. 

 

پ.ن۲: خیلی خیلی مفتخرم به خودم که بی‌توجه به حرف های اطرافیان که تلاش داشتن من رو از تنها سفر کردن بترسونن به این سفر رفتم. فرهنگ ما طوریه که هی میخواد به آدما بقبولونه که نباید تنها باشن. من اما بی‌توجه به این حرف‌ها حتی تو تهران هم که بودم تنها سینما می‌رفتم. تنها کافه و رستوران می‌رفتم. واقعا از این بابت میزنم روی شونه‌ی خودم و به خودم دست مریزاد میگم که نذاشتم این حرف‌ها فرصت چنین تجربه‌ی فوق‌العاده و بی‌نظیری رو ازم بگیرن. 

 

پ.ن۳: تو این سفر شاهکار داستایوفسکی یعنی «جنایت و مکافات» رو هم خوندم (شنیدم) و کتاب‌های امسالم به ۳۲ رسید :) یعنی ۲تا بیشتر از حد چلنجم. داستایوفسکی رو خداوندگار شخصیت‌پردازی اعلام میکنم :))

 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
you used 0/500 translations
 
 
Don't translate on double-click
 
Don't show floating button
 
 
No Internet Connection
 
  • ۲ نظر
  • ۳۰ دسامبر ۱۹ ، ۱۳:۲۳
  • مهسا -


 
دریای شمال-ساحل شهر دن‌هاخ (لاهه)
۱.
 
دو هفته‌ پیش (آخرین هفته‌ی ماه رمضان) تعطیلی داشتیم به مناسبت اربعین (!) عید پاک. از مناسبت ایجادشده استفاده کردم و رفتم آلمان پیش دوست عزیزم از روزهای خوابگاه سارا. 
حس خیلی خیلی عجیبی که تجربه کردم زمان بازگشت از آلمان بود. از روی گوگل‌مپ مسیر قطار را دنبال می‌کردم و به محضی که وارد هلند شدیم، احساس آرامش عجیبی به قلبم حاکم شد. حس ورود به خانه! حس ورود به منطقه‌ی امن آشنا. و این حس برای من خیلی غریب بود. اینکه نسبت به این کشور بیگانه که فقط ۷ ماه است در آن زندگی می‌کنم چنین حس «خانه» بودنی داشته باشم برایم شوکه‌کننده بود. 
۸ سال پیش وقتی اصفهان را ترک کردم تا در تهران تحصیل کنم، هیچ وقت فکر نمی‌کردم این حس امن «خانه» را نسبت به جایی به جز اصفهان تجربه کنم. تهران برای من نقطه‌ی امن نشد تا ۴ سال بعد وقتی دوره‌ی ارشد را شروع کردم. ۲ ماه پیش که برگشتم ایران، تهران برایم همان حس اصفهان را داشت. دوستش داشتم و بهم احساس امنیت می‌داد. بعد از ۷ سال زندگی و گذراندن بخش اصلی دوره‌ی جوانی. هلند اما -و به ویژه آمستردام، شهر محل سکونتم- خیلی زود برایم این حس آشنایی را به ارمغان آورده انگار. 
 
آلمان- شهر پادربورن
 
۲.
 
چند شب پیش ولو شده بودم روی تختم و کدم را دیباگ می‌کردم که یکهو سرم را آوردم بالا و چشمم افتاد به ساختمان روبه‌روی خانه. جایی که رویش نوشته: "Amstelgebouw" که به انگلیسی می‌شود "Amstel Building"*. یک‌ آن گم شدم. بدنم یخ کرد. غریبه شدم! از خودم پرسیدم: من اینجا چه می‌کنم؟! چرا زبان نوشته‌ی روی ساختمان روبه‌رویی غریبه است؟! چرا نمی‌فهمم هیچ چیز را؟ الان مگر نباید در خانه باشم؟ الان مگر نباید چشم‌انتظار مهراد باشم که از مهدکودک برگردد و بغلش کنم و با هم بازی کنیم؟ من اینجا چه می‌کنم؟! حالم بد شد و چند ساعتی گریه کردم. چند ساعتی غریبه شدم و حس امن «خانه» را گم کردم. خودم را گم کردم. دنیای امن ذهنیم از هم پاشید. در خودم مچاله شدم و گریه کردم. ترسیدم. حس بی‌پناهی کردم. 
دن‌هاخ- Madurodam
 
۳.
 
صبح روز بعد با بدنی کوفته از خستگی کابوس‌های شب قبل از خواب بیدار شدم. تکه‌های ازهم‌پاشیده‌ی وجودم را کنار هم جفت و جور کردم و آمدم دانشگاه. تو خیابان آدم‌ها را نگاه کردم. بچه‌ها را. چراغ‌های قرمز و خطوط عابر پیاده را. دوچرخه‌ها را. درخت‌ها و گل‌ها را. آسمان آبی بالای سرم را. چقدر همه چیز برایم غریبه بود. و چقدر عجیب بود که از دیروز تا حالا اینقدر همه چیز در چشمم تغییر کرده بود. بغضم را فروخوردم و آمدم دانشگاه. به همه‌ی آن چه برایش این راه سخت را انتخاب کرده‌ام فکر کردم. به همه‌ی زحماتی که کشیدم، شب‌بیداری‌هایی که تحمل کردم، برنامه‌ریزی‌هایی که کردم، آرزوها و رویاهایی که یکی یکی کنار هم چیدم. یادم آمد که در این دنیای غریب بعد از خدا فقط خودم را دارم. بگذار درخت‌ها غریبه باشند. بگذار زبان آدم‌ها را نفهمم. جایی که خدا هست و خودم برایم کافیست. 
 
 
 
*آمستل اسم رودخانه‌ی شهر است. آمستردام به معنی شهریست که حول سد ساخته‌شده روی رودخانه‌ی آمستل ایجاد شده (دام یعنی سد).
 
آمستردام- پارک Frankendael
  • مهسا -
هجرت‌نوشته‌ها

مرغ مهاجری هستم در پی وسعت بخشیدن به دنیای خود.

طبقه بندی موضوعی