هجرت‌نوشته‌ها

سلام خوش آمدید

وطن

يكشنبه, ۲۴ نوامبر ۲۰۱۹، ۱۱:۱۳ ق.ظ

دوستم می‌گوید باید بنویسیم. باید. باید تجربه‌های زیسته‌مان از این یک هفته را بنویسیم تا یادمان نرود. تا ثبت شود. تا وقتی گم شدیم وسط روزمرگی برگردیم و باز بخوانیمشان و باز خشممان را نو کنیم. چون بدون خشم می‌گذاریم استثمار شویم و هیچ نگوییم. خشم. خشم.

چه بنویسم؟ می‌گوید بنویس. و من کلمه‌ها را پیدا نمی‌کنم. جملاتم جفت و جور نمی‌شوند و درد می‌کشم. می گوید بنویس. واژه‌ها بی‌معنی شده‌اند برایم. یادم نمی‌آید چطور جمله می‌ساختیم. چطور درد را توصیف می‌کردیم. می گوید بنویس. کاغذها و صفحات مجازی چطور درد ما را تاب می‌آورند؟ چطور کلمه‌ها حس ما را توصیف می‌کنند؟ می‌گوید بنویس.

یک سری واژه دارم بی‌معنا. منفرد. جدا از هم. سعی می‌کنم بینشان را با کلمات دیگر پر کنم و جمله بسازم ازشان. انگار که برگشته باشم به پیش‌دبستانی و آن دفترهای پر از نقاشی با نقطه‌ها که باید نقطه‌ها را به هم وصل می‌کردیم تا بشود آدم‌برفی، کبوتر، آمبولانس. درد را چطور بسازم با کلمه‌ها؟ 

غربت

تنهایی

انزوا

درد

ترس

خشم

استیصال

انزجار

نفرت 

بی‌تابی

عجز

ناتوانی

نامرئی بودن

آب در هاون کوبیدن

حسرت

غم

لرز

...

 

جمله چطور بنویسم با این‌ها؟

می‌گوید بنویس. گریه می‌کنم. چطور بنویسم؟ 

 

فکر می‌کردم می‌شود از ایران گذشت. فکر می‌کردم می‌شود ایران را به مثابه‌ی تجربه‌ای ناخوشایند دور انداخت. فکر می‌کردم می‌شود فرار کرد. تمام فکرهایم بیهوده بود. 

ایران از ما نمی‌گذرد.

روزهایی که گذشت فکر می‌کردم برای دوستانم در حد تظاهر کردن اهمیت و ارزش دارم که دردم را ببینند. که با جملات بی‌معنی تظاهر کنند که برایشان مهم است چه بر ما می‌گذرد این روزها. بارها نوشتم. در فیسبوک نوشتم. دردمان را کاشتم در چشمشان. سکوت درو کردم. جز دو دوست چینیم -که با دیکتاتوری آشنا هستند- کسی حتی سوال نپرسید. کسی حتی نخواست که بداند. کسی من را ندید. نشنید. خاورمیانه در آتش هم که بسوزد برای دیگران عادیست. فکر می‌کنند ما عادت داریم به همه چیز. استادم که آدم خیلی خوبیست می‌خواست بهم بگوید که در جریان اتفاقات ایران است. وارد شد که ارائه‌ای بدهد. در همان ۵ دقیقه‌ی اول شوخی نابه‌جایی کرد با قطعی اینترنت در ایران. نگاهش روی من بود. دید که لبخندم خشکید روی لبم. معذرت خواست. بقیه‌ی ارا‌ئه‌ش را نفهمیدم. تپش قلب گرفتم. خرد شدم. درد انسان خاورمیانه‌ای برای یک سفید بی‌درد شوخیست. طنز است. درد انسان خاورمیانه‌ای درد نیست. اتفاق روزمره‌ است که لابد به آن عادت کرده. 

روزهایی که گذشت فهمیدم چقدر تعلق ندارم به محل زندگی‌ام. فهمیدم که ایران در من است و من در ایران. فهمیدم که ایران از ما نمی‌گذرد. فهمیدم که چقدر بی‌وطنی دردناک است.

روزهایی که گذشت با سرود ایران ای مرز پرگهر ضجه زدیم. با سرود یار دبستانی من از نو برگشتیم به جلوی سردر دانشگاه تهران. با سرود «سر اومد زمستون» سفر کردیم به تاریخ ۴۰ سال گذشته. روزهایی که گذشت من برگشتم به وطنم. فهمیدم که چقدر تعلق ندارم به اینجا. به این مردم بی‌درد. به این مردم سفید تا خرخره در امتیاز و رجحان (privilege).

در روزهایی که گذشت فهمیدم که زندگی در درد به ما شاخک‌های حساس به ستم داده. با ریختن خونی در یمن، سوریه، فلسطین، چین، هنگ‌کنگ، آمریکای جنوبی، درد می‌کشیم. با جنایت‌های داعش در اروپا درد می‌کشیم. ستم را می‌فهمیم. با ستمدیده هم‌دلیم و کاش می‌شد کاری برای همه‌ی ستم‌دیدگان جهان کنیم. آنچه که من اینجا و از اطرافیان «سفید»م دیدم اما جز این بود. بی‌توجهی. بی‌دردی. نفهمی. 

غربت. انزوا. غربت. 

چطور بنویسم؟ سرمای غربت را باید تا مغز استخوان حس کنی تا بفهمی از چه حرف می‌زنم.

آمدند و زدند و کشتند و ماندند. ماندند. چهل سال است که مانده‌اند. 

کاش روزی بیاید که بنویسیم: «آمدند و زدند و کشتند و بردند و رفتند.» و رفتند. و رفتند. کاش.

وطنم. آن جا که به آن متعلقم. آن جا که در آن می‌توانم خودم باشم. بی‌ اضافه‌ای. بی‌ تظاهری. بی تلاشی برای کار کردن و خندیدن و شرکت در گردهمایی‌های پر از حرف‌های بی‌معنی همکاران و دوستان بی‌درد در روزهایی که پر از دردیم. وطنم. من از تو گذشته بودم. تو اما از من نگذشتی. و من دانستم که گذشتن از تو ناممکن است. ما وطنمان را نمی‌پرستیم. دوستش هم نداریم حتی شاید. اما به آن «دچار»یم. ناچاریم به این دچار بودن.

چطور بنویسم؟

می‌گوید بنویس.

می‌نویسم درد. تباهی. وطن.

تمام. 

  • مهسا -

نظرات (۸)

تنم لرزید از خوندن پستت... درد را تجربه کردن یک چیز است، اینکه حس کنی بین کسانی هستی که درد و رنج ات برایشان شوخی است، یک درد جانکاه دیگر

پاسخ:
:((((((

وطن از ما نمی‌گذره و چه خوب نوشتی این رو.‌ تو بی‌آرتی بودم که خوندم‌ش و اشک اشک گریه شدم.. :(

پاسخ:
:((( خودم غرق اشک نوشتمش...

نمی‌تونم تمام حال‌ت رو بفهمم ولی قطعاً بیش‌تر از اون سفیدهای دورت می‌فهمم‌ت مهسا.. :((

پاسخ:
:(((((((

فقط آه :(((

پاسخ:
:(((
  • پولوتونیوم|~
  • درد را از هر طرف، از هرجا، درهرزمان بخوانی درد است

    ما هم اینجا بودیم و نبودیم مهسا، اینجا بودیم و به هیچی نمیتونستیم چنگ بزنیم. هیچی نمونده. هیچ کس بر نهالک بی برگ ما ترانه ای نمیخونه..

    پاسخ:
    :(((

    یک هفته‌ای که سر کار میرفتم، هر روز این فشار رو حس می‌کردم که من هیچ‌ کاری نمیتونم بکنم. به نظرم میومد که حاکمیت داره هر روز داره با یک شیپور بزرگ تو گوشم داد میزنه تو هیچی نیستی. تو هیچ کاری نمیتونی بکنی. ما تا ابد  اینجا هستیم. شما همیشه زندانی ما هستین.

    این اتفاق، فقط یک قطعی یک هفته‌ای نبود، فقط ضرر مادی برای کسب‌و‌کارها نبود، این اتفاق باعث شد بعضی از دوستانی که میشناختم، و با همه تلخی‌های که تحمل می‌کردن بازم میخواستن اینجا بمونن و تو کسب و کار و حوزه‌ تخصص خودشون تاثیرگذار باشند دوباره <<ناامید>> بشند. دوباره با تردید رفتن و ماندن مواجه بشند. 

    از ترم دوم کارشناسی- سال ۹۲- دانشگاه من هر روز با این تردید رفتن/ماندن، روبرو بودم. تا به امروز چندین و چند بار میخواستم برم ولی یکجوری تلاش کردم بتونم بمونم. هربار کلی انرژی ازم گرفت. حتی در یک برهه‌ای از درسم دور شدم و دنبال تاثیرگذاری تو خود دانشگاه بودم. اما هیچ وقت نتیجه نداد. با همه اینها کنار اومدم و باز تو ذهنم داشتم درباره اینکه چطور میشه مفید بود و تاثیرگذار به عنوان یک توسعه‌دهنده یا کسی که تو دانشگاه میتونه باشه فکر میکردم. دوباره من رو ناامید کردند. این‌بار من ودوستم نمیدونیم چیکار کنیم یا چطوری فکر کنیم. این‌بار نمیدونیم چطور جواب خودمون رو بدیم. این همه زمانی که گذشته، دوره ارشدی که توش درس هدف اصلی نبوده حتی رفتن رو هم سخت کرده. یکبار دیگه باز احساس میکنم کاملا باختم و چیزی در دست برای ادامه ندارم.

    همیشه فکر میکردم برم از ایران چیزی درست نمیشه. بازم ذهنم اینجاست، بازم ناراحت. نمیتونم بگم حالتون رو درک میکنم، ولی رو حساب اینکه خیلی بهش فکر کردم میتونم متصور بشم که شما هم چقدر ناراحت هستین.

    پاسخ:
    :(((
    همون که گفتم... دچاریم به وطن. مهم نیست کجا بریم. همه جا مصیبتش دنبالمون میاد...
    واقعا متاسفم که اینطور ناامید شدید. من همین یکی دو ماه پیش به طور جدی میخواستم برگردم ایران و کار کنم... باورم نمیشه...

    سلام!

     

    اینقدر تک تک جملات این پست برام قابل درک و ناراحت کننده بود، که نتونستم بدون کامنت گذاشتن از کنارش بگذرم:(

     

    من هم دقیقا به خودم میگفتم وقتی مهر خروج میخوره تو پاسپورتم دیگه همه چی تمومه ولی منم مثل شما اشتباه میکردم! بیشتر بچه هایی که تو یه گروه باهاشون کار میکنم مثل اطرافیان شما اصلا تصوری از شرایط ما ندارن! با اینکه ادمای بیشوادی نیستن ولی خیلی هاشون واقعا نمیدونن ایران کجاس!وقتی من تو گروه فقط زور میزدم که یه وقت بغضم نترکه از اینکه دو روز بود تماسی با خانواده نداشتم و دائم به خودم میگفتم بابا برای مرد خوب نیست اینقدر بغض

     داشته باشه، بچه های دیگه بحث شون این بود که کدوم مارک آبجو برای مهمونی تولد خوبه!

    دوستای الان وقتی باهاشون حرف میزدم میگفتن چه خوب که خودت اینجایی، بعد من از خودم میپرسیدم مگه اینا نمیدونن وحشتناک تر برای ادم شرایط خانواده اس نه خودش؟ از دوستای قدیمی هم فقط یه دوست صمیمی که بلاروسی بود و اونم آشنا به دیکتاتوری( درست مثل دوستای چینی شما)  بهم پیام داد که الان حالم خوبه یا نه

    فقط برام سواله مگه ما چیکار کرده بودیم که این شد شرایط ما؟ 

     

    ولی در حال ان شاءالله که همه چی یه روز خوب پیش بره :) 

    پاسخ:
    آخ :((( باز از نو غصه خوردم برای خودمون...
    واقعا مگه چی میخواستیم ما از زندگی؟

    انشاءالله :( کاش که آینده روشن باشه...

    salam mahsa jan

    ye soal kutahi dashtam...

    ke shayad javabesh sade nabashe...

    shoma be bargasht fekr mikoni???

    dorahi umadan be holand va ya kar o zendegi dar iran bad jur dargiram karde...

    hesi ke hatman shoma tajrobe kardi...

    mamnonam

    پاسخ:
    سلام. 
    برای شخص من همه چیز بستگی به شرایط سیاسی و اقتصادی ایران داره که چه تغییری بکنه. اگر تغییر بزرگی ایجاد بشه در ایران و گشایشی به وجود بیاد قطعا برمیگردم. 

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    هجرت‌نوشته‌ها

    مرغ مهاجری هستم در پی وسعت بخشیدن به دنیای خود.

    طبقه بندی موضوعی