فقدان
یکی از بخشهای سخت زندگی تنهایی و مستقل اینه که شب میای خونه و در رو باز میکنی و همه جا تاریک و سرده. نه کسی منتظرته و نه تو منتظر کسی هستی، نه چای داغ آمادهس واست. خونه سرد و تاریکه و تو باید درو باز کنی، چراغارو روشن کنی، چای دم کنی، لباسا رو جمع کنی از روی بند، ظرفای صبحانه رو بشوری و بعد فکر کنی به اینکه آیا دلت میخواد شام بخوری؟ جواب من همیشه منفیه. چون انگیزه و دلیلی برای تنها شام خوردن ندارم. «غذا» و «خوردن» به خودی خود برای من هیچ وقت مهم نبودن. اون چیزی که مهم بوده و هست اون یک ساعتیه که با «دیگر»ان میشینیم دور هم و به بهانهی غذا از هر دری حرفی میزنیم. وقتی تنهام، انگیزهای برای غذا خوردن ندارم.
تا الان فکر میکردم این سختترین بخش زندگی مستقله که آدم هیچ وقت بهش عادت نمیکنه. به اینکه کسی تو خونه منتظرش نباشه. به اینکه خونه فقط خوابگاه باشه. تا که امروز پست فیسبوک حامد اسماعیلیون رو دیدم و عمیقتر بهش فکر کردم. جایی که نوشته «چراغِ روشنِ آن زندگی دو نفری بودند که سرِ هیچ و پوچ از دست دادهام. اما منشِ من همان است. باید بروم و ببینم با این زندگی چه باید کرد. باید بروم ببینم با نوروز و روزهای تولد و تابستان چه باید بکنم.». الان دیگه مطمئنم که این که هر شب وارد خونهی تاریک و سرد بشی و تو تنهایی خودتو بغل کنی و گاهی حتی حوصلهی روشن کردن چایساز رو نداشته باشی خیلی قابل تحملتر و آسونتره از اینکه کسانی رو داشته باشی که هر روز و شب به شوقشون زندگی کنی و به خاطرشون هر کاری انجام بدی و بعد از یه روزی به بعد دیگه نباشن. تنها باشی. از یه روزی به بعد خونهای که گرم بوده و روشن بشه تاریک و سرد. مثل گور. «از دست دادن». خیلی سخت و وحشتناکه. خیلی. نمیدونم باید چی بگم. فکر میکنم که کاش خدا بهشون صبر بده، و بعد فکر میکنم که صبر بر چی؟ دیگه زندگیای هم مونده؟
پ.ن: من فایل صوتی رو که امروز پخش شد نشنیدم. نتونستم که گوش بدم. فقط متن مکالماتشو خوندم و توصیفاتشو و همون برای آتش گرفتنم از نو کافی بود. همهی دلمون شده زخم و از درد به خودمون میپیچیم و هر از گاهی یه اتفاقی نمک میپاشه روی تک تک اون زخمها.
- ۲۰/۰۲/۰۳
ایموجی قلب شکسته و چشم گریان...
تصور وضعیت حامد اسماعیلیون تن آدم را میلرزونه...