نسیان
بعد از دردی که بابت مصیبت هواپیما به دل و جانمون ریخت،پناه بردم به دوستانم. پناه بردم به روابط انسانی برای فرار از وحشت و تلخی و ناامیدی. محکم بغل کردم آدمای دور و برم رو تا نترسم. تا کمتر به وحشت دیرینهم از در تنهایی مردن و ترسیدن فکر کنم. اضطراب مرگ و نیستی و بیمعنایی زندگی رو با همین رابطههای انسانی واقعی (و نه معنوی) میشه تسکین داد. اما گیرم که رفاقت رو مرهم دلم کنم. درد که قایم نشده. گم نشده. ناپدید نشده. دیشب قبل از خواب در حالی که حالم خوب بود و خوشحال بودم (میدونم چیز غریبیه وسط ترس و و حشت کروناویروس آدم خوشحال باشه. من اما بعد از مدتها دلم گرم بود چون چند روزی رو تنها نبودم و با دوستانم سپری کرده بودم.) یهو به سرم زد که آدمهای اون هواپیما -به طور خاص عکس پونه و آرش جلوی چشمم بود و پریسا و ریرا- نمیدونستن کرونا چیه. اونا وقتی رفتن هنوز جهان و ایران درگیر این بلای جدید نشده بود. و بعد احساس کردم که دارن دور میشن...یادتونه اون روزهایی رو که last seenشون چند ساعت پیش بود؟ اغلب از توی فرودگاه. پیش از سوار شدن به هواپیمای مرگ. بعد لست سینشون شد چند روز. بعد یک هفته. بعد ریسنتلی. حالا کم کم داره میشه long time ago. نرم. آروم. در همون حال که ما زندگی میکنیم. خوشحال میشیم. ناراحت میشیم. گریه میکنیم. دوست جدید پیدا میکنیم. مقالهی جدید مینویسیم. کتاب جدید میخونیم. فیلم جدید میبینیم. دور میشن کمکم ازمون. چون ما چیزهایی رو دیدیم و میدونیم که اونا ندیده بودن و نمیدونستن. کمکم اشتراکاتمون باهاشون کم میشه.
یخ کردم باز. اضطراب مرگ. اضطراب فراموشی. زندگی پوچ بیمعنی.
- ۲۰/۰۳/۰۵
من به این ماجرا وقتی فکر کردم که بعد از یه هفته اکانت توییتر پونه رو دیدم و چیزهایی که دربارهٔ آتشسوزیهای استرالیا لایک کرده بود. اون وقت هنوز آتشسوزی استرالیا خبر بود. همچنان.
این به وضوح چیزی که میدونستم رو مجسم میکرد. این که مرگ چنان نزدیک رخ داده که خبرهایی که اونها در جریانش بودن همچنان هم خبرن. و چنان بعید و عجیب و جداکننده، که گرچه دنیا به عدد اون آدمها به پایان رسیده، اما هنوز پابرجاست و به زودی آتشسوزیهای استرالیا از اخبار خارج خواهد شد، و مرگ اون آدمها از وقایع نزدیک.