هجرت‌نوشته‌ها

سلام خوش آمدید

روزهای روشن؟

يكشنبه, ۱۳ ژوئن ۲۰۲۱، ۰۲:۵۴ ب.ظ

سه هفته پیش نوشتن مطلبی رو شروع کردم در مورد تجربه‌‌ی شرکت در راهپیمایی حمایتی از فلسطین و مشاهداتم به عنوان کسی که  به قدر خودش تجمع‌ها و تظاهرات کمی رو ندیده. می‌خواستم یک سری مقایسه کنم و از حسم بنویسم به عنوان کسی که حتی وقتی میخواست از جمعیت عکس بگیره وحشتزده بود که الان پلیس با باتوم بیاد سروقتش و گوشیش رو بشکنه. کسی که وقتی دید پلیس برای برقراری امنیت اونجاست عمیقا درد کشید از یادآوری هر آنچه تو ایران دیده بود و تجربه کرده بود.

می‌خواستم بنویسم واستون از اینکه مورد تبعیض قرار گرفتم به خاطر روسری داشتن و متوجهش نشدم. بهم اجازه رد شدن از پلی داده نشد چون فکر کردن حتما با جمعیت تظاهرات‌کنندگانم و قصدی دارم در حالی که اون موقعی نیم ساعتی بود جدا شده بودم ازشون و میخواستم از روی پل رد بشم و برم خونه‌م. من حتی نفهمیدم چرا جلوی من رو گرفتن وقتی همون موقع آدمای زیادی داشتن از روی پل تردد میکردن. ذهن من حتی تبعیض رو تشخیص هم نداد تا بعدتر که توییتی در این مورد خوندم. 

میخواستم بنویسم از جمعیتی که دیدم. سازماندهیشون، نظمشون، شکوهشون، برخوردهای پلیس و ... و عکس بذارم واستون.

ولی اینقدر ازش گذشت و حوصله نکردم که دیگه سرد شدم.

-------------------------------------------------------------------------

 

روزهایی را که ترس کرونا آمد و کم‌کم مارا تسخیر کرد خوب به خاطر دارم. همه چیز روشن بود و پر از رنگ. بعد ناگهان در عرض چند مدت کوتاه غباری آمد و آهسته آهسته تمام خنده‌ها را خفه کرد، مهمانی‌ها را تعطیل کرد، رنگ‌ها را سیاه کرد و همه را به داخل خانه‌ها کشید. ما که آموخته بودیم غربت و رنج‌هایمان را با ارتباطا‌ت اجتماعی و دوستی و بودن کنار هم علاج کنیم، ناگهان از هم دور شدیم. بعد سیل تسلیت‌ها شروع شد. روزها و هفته‌ها و ماه‌ها سپری شدند در حالی که ذکر روزانه‌مان شده بود «تسلیت می‌گم. خدا صبر بده بهتون...». بعد یک روز ترس‌ها شروع کردند به فرو ریختن. سیاهی‌ها شروع کردند به روشن شدن. خبرهای تایید واکسن‌ها یکی پس از دیگری دنیا را روشن کردند. بعد واکسیناسیون شروع شد. علم دوباره پیروز شده بود... چه لحظه باشکوهی! امید برگشت. رنگ برگشت. خنده‌ها برگشتند. انگار دستی دیوانه‌سازهای ویروسی را کنار زد و باز دنیا روشن شد. 

 

همین اتفاق در زندگی من رخ داد. تاریکی‌های زندگی من از دو سال پیشتر شروع شد ولی از حوالی آگست پارسال به اوج رسید. بعد سپتامبر لعنتی آمد. اکتبر. نوامبر. دسامبر. ژانویه. بی ذره‌ای روشنی. بی لحظه‌ای امید. بی لکه‌ای رنگ. بی پرتویی‌ نور. بعد فوریه آمد. نورها پیدا شدند. اول پرتو کم‌رمقی و بعد نورهای بیشتر و بیشتری...دوباره خندیدم. دوباره هیجان‌زده شدم. دوباره شور زندگی به من برگشت. دوباره کارهای جدید شروع کردم و تحولات جدید در زندگیم ایجاد کردم. دوباره «زندگی کردم». هرروزی که از خانه خارج می‌شوم، هر روزی که برای پیاده‌روی می‌روم، هرروزی که بی ترس قضاوت با دوستانم «حرف» می‌زنم، هرروزی که ساده زندگی می‌کنم بدون آنکه ته دلم سیاه باشد و بی‌نور خدا را شکر می‌کنم. شکر می‌کنم که تاریکی‌هایی که به نظر گذشتنی نمی‌آمدند، گذشتند. از حال این روزهای من اگر بپرسید می‌گویم که خوبم و یاد گرفته‌ام در لحظه زندگی کنم. 

 

چند هفته پیش دوست دوری در توصیف من گفت که به نظرش خیلی در لحظه زندگی می‌کنم و خوشحالی‌ها و ناراحتی‌هایم لحظه‌ای هستند و ابایی از بروز شادی و شوق لحظه‌ایم ندارم. نمی‌دانم این را به عنوان ویژگی مثبت گفت یا منفی. ولی برای من خیلی جالب و شگفت‌انگیز بود. چون این دقیقا تصویری از من بود که پیشتر وجود خارجی نداشت. من همیشه نگران آینده‌ی نیامده بودم. هرگز از چیزی خوشحال نمیشدم و همیشه منتظر اتفاق‌های بد کم‌احتمال آینده بودم. اما تمام آنچه که از سر گذراندم به من یاد داد که قدر کوچکترین لحظه‌ای برای لبخند زدن را بدانم که به قول حضرت امیر (ع) «فرصت‌ها چون ابرها در گذرند». شنیدن چنین جمله‌ای در توصیفم، اعلام موفقیتم بود در یاد گرفتن این مهارت. 

 

این روزها در راستای به صلح و آرامش رسیدن با خودم می‌زنم به دل طبیعت زیبای دور و بر و سعی می‌کنم خودم را پیدا کنم. در برگ‌ها، در صدای پرنده‌ها و جریان آب دریاچه‌ها و رودها دنبال تکه‌های خودم می‌گردم. در نیایش پرنده‌ها و صدای وزش باد دنبال راز هستی می‌گردم. راه می‌روم و بلند بلند آواز می‌خوانم و خودم را که سال‌ها تحت انواع قید و بندهای نامرئی خودساخته بوده‌ام رها می‌کنم. منی که بلند می‌خندد و بلند آواز می‌خواند و می‌جهد و جست و خیز می‌کند و خودش را دوست می‌دارد. دیروز و در میانه‌ی یکی از همین گشت و گذارها و بلافاصله بعد از بدرقه‌ی دوستانم (که بودنشان بزرگترین نعمت زندگی من است و جنس بودنم در کنارشان دقیقا از جنس «حضور» است)، وسط جای جنگلی‌مانندی به دور از هر آلودگی صوتی لحظه‌ی نابی را تجربه کردم که برایم بیگانه بود. ایستاده بودم روی تابی و آرام تاب می‌خوردم و زل زده بودم به آسمان آبی بالای سرم و پادکست انسانک در گوشم پخش می‌شد. حسام ایپکچی بخشی از یکی از نامه‌های فیلسوف بزرگ هایدگر به همسرش را می‌خواند که «دلم برای «حضور خاموش» تو که جزئی از کار من است تنگ می‌شود.»و درباره‌ی معنی «حضور» توضیح می‌داد و من به پرنده‌ای نگاه می‌کردم که از کرانه‌ی آسمان می‌گذشت. یک آن حس کردم که چقدر در این یک لحظه‌ی خاص در صلح و تعادل با خودم و با تمام جهان هستیم. و ناگهان، از ته ته ته دلم آرزوی رسیدن مرگ را کردم. دلم می‌خواست همه چیز در اوج تمام شود. اوجی که در آن خبری از نگرانی،‌ رنج، ترس و غم نبود و همه‌اش از جنس «امنیت» بود و آرامش. این حس،‌ این اوج، این امنیت، احساس نابی بود که برایم غریبه بود و پیش‌تر هرگز تجربه‌اش نکرده بودم.

 

در مورد این «صلح» بیشتر خواهم نوشت...

 

  • مهسا -

نظرات (۳)

چقدر زیبا... وقتی لحظات روشن شدن پس از تاریکی و بعد از آن قدردانی ات را توصیف کردی چشمانم تر شد... 

امیدوارم آن قدر ازین لحظات اوج در زندگی ات تجربه کنی که هر بار، در آرزوی لحظه اوج بعدی، شوق زندگی ات افزون شود

پاسخ:
:*********** ممنونم. راستش اینقدر این مدت چشمم ترسیده از بلاهای پشت سر هم، که به همه خوشیهام به چشم چیز گذرایی نگاه میکنم که به چشم بر هم زدنی قراره از دستم بره...

چقدر خوب که خوبی و در لحظه زندگی میکنی :) خدا رو واقعا شکر.

 

میشه بخاطر این روزهای روشن قالب وبلاگت هم روشن بشه؟ (فقط پیشنهاد هست)

 

چقدر خوبه که میری تو طبیعت آفرین بهت مهسا. حسابی به زندگی مسلط شدی :) 

 

منم هر جا تاب ببینم میرم سوار میشم:) 

 

کلا زود به زودتر بنویسی واسه مون ما رو هم خوشحال میکنی! 

پاسخ:
راستش میترسم اینقدر در لحظه زندگی کردن در آینده پشیمانی به بار بیاره. ولی الان چون آینده‌ای ندارم مجبورم با لحظه‌ها دلخوش باشم.

مرسیییی از پیشنهاد خوبت! انجام شد :***

مرسی کلییی...خیلی دلم میخواد هی بنویسم. واعا ولی دیر به دیر میتونم کلمه‌ها رو پیدا کنم...

ووویییی آخیش😃 دلم باز شد🙂

 

مبارک باشه قالب جدید😍

 

این جمله الان چون آینده ای ندارم خیلی سنگین بودا!!!

 

خیلی فلسفی خب ننویس. از روزمره های خوشمزه ای که واست پیش میاد بنویس. همون لحظه هایی که توش زندگی میکنی.

 

زندگی همین ثانیه ها و لحظه هاست. اتفاقا اون چیزی که گذرا هست خوشی حاصل از نتیجه دستاوردهاست! 

پاسخ:
دل خودمم باز شد :)))

افتادم رو دور فلسفی نوشتن و روزمره ننوشتن نمیدونم چرا :))))

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
هجرت‌نوشته‌ها

مرغ مهاجری هستم در پی وسعت بخشیدن به دنیای خود.

طبقه بندی موضوعی