تداعی
من قدرت مکانها رو در تداعی کردن خاطرات بد دست کم گرفته بودم. چند روز پیش بعد از ۲ماه و نیم رفتیم محل دانشکدهم. جایی که ۲ ماه پیش رفتم لپتاپ و کلیدم رو تحویل دادم و اون روز یکی از سختترین روزهای زندگیم بود. روزی که آرزو میکردم تنها نگذرونمش. وقتی اومدم بیرون از دانشکده جوری سنگین بود قلبم که تلوتلو میخوردم و سه بار نزدیک بود تصادف کنم. اگر الان برگردم به عقب اون روز رو به جای تنها گذروندن میرم پیش تنها دوستم که مراقبت کردن رو بلده. حرفهای بیمعنی نمیزنه و دلداریهای بیهوده نمیده. نصیحت نمیکنه و بالای منبر نمیره. سکوت میکنه و با سکوت محبتآمیزش زخمها رو مرهم میذاره. ولی اون روز رو مثل همهی روزهای تلخ دیگر زندگیم تنها گذروندم چون اینقدر از دوستانی به ظاهر نزدیک در بحرانیترین و حساسترین لحظات زخم خوردم که دیگه ایمانم رو به قدرت «دوستی» از دست داده بودم. خداروشکر که بعدتر طی اتفاقاتی ایمانم برگشت با این قید که بسیار باید مراقب باشم در انتخاب این دوستها.
چند روز پیش دوباره رفتیم اونجا و ناگهان تمام خاطرات بد و سنگینی اون روز به قلبم هجوم آورد. یه لحظه ته دلم خالی شد و آویزون شدم. دلم خواست همون دوست مراقبتگرم پیشم بود تو اون لحظه و بغلم میکرد. نبود و من حس میکردم بین زمین و هوا سرگردانم. اشکهایی واسم موند که نریختم در اون لحظه و دردی که هنوز هم درک نمیشه.
الان میدونم که من آماده رفتن به اونجا نیستم و شاید بهتره مدت طولانیتری از اون منطقه شهر دوری کنم.
ولی خاطره بد چند روز پیش اضافه شد به تمام کوه خاطرات بد قبلی.
- ۲۱/۰۷/۱۹
ان شاءالله اینقدر اتفاقات خوب براتون بیوفته که کلا جایی نمونه برای خاطرات تلخ و بشوره ببره همه چیزو