هجرت‌نوشته‌ها

سلام خوش آمدید

از رنج و ملال ما چه فریاد کنی؟*

دوشنبه, ۹ آگوست ۲۰۲۱، ۰۹:۰۹ ق.ظ

چند روزیه دارم به ملال زندگی فکر می‌کنم. ملالی که از نظر من ناگزیره در زندگی و چیزی نیست که بشه ازش فرار کرد. و این چیزیه که من از بچگی هم بهش فکر می‌کردم.

یادم میاد لحظاتی رو که کودک بودم و تو خونه داشتم بازی می‌کردم و یهو از فکر آینده وحشت می‌کردم. می‌رفتم به مادرم می‌گفتم که من از زندگی می‌ترسم چون به نظرم خیلی آینده حوصه‌سربره. بزرگ می‌شیم، مدرسه تموم میشه، دانشگاه تموم میشه، ازدواج می‌کنیم، بچه‌دار میشیم، میمیریم؟ این شد زندگی؟‌ و مادرم می‌خندیدن به تصور من از چرخه زندگی. ولی راستش هنوزم نظرم همونه :)) -البته بگم که من خیلی بچه‌تر که بودم میگفتم میخوام عروس بشم که بعدش برم دانشگاه :)))) چون که واسه مامانم سیرش این شکلی بود و من فکر میکردم برای دانشگاه رفتن اول باید ازدواج کنم :)))))-

من بعد از دانشگاه و رفتن به سر کار ناگهان با هجوم این ملالی که از بچگی بهش فکر می‌کردم مواجه شدم. خب حالا هی برم سر کار و ۸ ساعت کار کنم و آخر هفته خوش بگذرونم. همین؟ زندگی همینه؟ 

و چون من اصولا آدم خوش‌بینی نیستم و خیلی دارک (و به نظر خودم واقع‌بین)م فکر این ملال این روزها خیلی اذیتم کرده. مواجه شدن با زندگی بزرگسالی و دست به گریبان شدن با این ملال واقعا برام تجربه‌ی غریبی بوده ناگهان. روزهایی بوده که در حالی که روی دوچرخه بودم و از روبه‌روم ماشین میومده نخواستم که بکشم کنار و در لحظه‌ی آخر مسیرمو عوض کردم. لحظه‌هایی بوده که لبه‌ی کانال ایستاده بودم و داشتم به لحظاتی فکر می‌کردم که روی آب شناور خواهم بود. لحظاتی بوده که از بالای ارتفاع‌ به پایین نگاه کردم و فکر کردم به لحظات سقوط آزاد. من به در آغوش گرفتن مرگ، پایان، نیستی فکر کرده ام. پوچ‌انگار نیستم و فکر نمی‌کنم که زندگی پوچه. ولی گاهی بی‌نهایت احساس خستگی می‌کنم و حس می‌کنم که زندگی روی دوشم بیش از حد ظرفیت و تحملم سنگینی می‌کنه. خسته‌ام و گاهی روزها به «بار تحمل ناپذیر هستی» فکر می‌کنم. پوچ‌اندیش نیستم. افسرده نیستم. و فکر نمی‌کنم زندگی بی‌معناست. من از قضا جزء کسانی هستم که معنای زندگیم رو از روابطم می‌گیرم. از آدم‌ها. از احساس جاری بینمون. واسه همینه که برام مدارا و رواداری و ملاحظه‌گری و محبت ارزشه. وقتی به انسان‌ها نگاه می‌کنم به جای چشم و دهن و دست و پا، موجودی می‌بینم که حتما زخم‌های عمیق خودشو داره و حتما رنج منحصربه فرد خودش رو داره می‌کشه. من از آدم‌ها رنج‌ها و جراحت‌های غیرقابل انکارشون رو می‌بینم و فکر می‌کنم که باید بهشون محبت کرد. واسه همینه که وقتی از کسی به جای محبت و ملاحظه تندی و تلخی می‌بینم مبهوت می‌شم. چون تو ذهنم این می‌گذره که چرا باید کسی که آگاهه که هر کدوم از ما داریم صلیب خودمون رو به دوش می‌کشیم باید به جای محبت زخم اضافه وارد کنه؟ من معنی زندگیم رو از همین محبتی که می‌بینم و محبتی که روا می‌دارم در حق دیگری -به حد ظرفیت وجودی خودم- می‌گیرم. زندگی برای من پوچ نیست. حرف از ملال و خسته‌کنندگی و روزمرگی می‌زنم نه پوچی. کتاب یک عاشقانه‌ی آرام نادر ابراهیمی رو که می‌خوندم بیش از همه بخش‌هاییش رو دوست داشتم که به روزمرگی می‌پرداخت. و تلاش می‌کردم که توی ذهنم غول روزمرگی رو بشکنم. نترسم از روزمرگی‌ها و تکرارهای ملال‌آور. چرا که همین بینهایت لحظه‌های تکراری هستن که کنار هم زندگی رو می‌سازن. و زندگی اصلش و کلیتش رنجه (لقد خلقنا الانسان فی کبد) اما لحظات اندکی داره که زیباییشون اونقدر زیاده که تحمل اون رنج رو توجیه‌پذیر میکنه. 

 

چرا این روزها اینقدر به ملال فکر می‌کنم؟ چرا کتاب فلسفه‌ی ملال رو گذاشتم تو صدر لیست خوندنی‌هام؟ چون که مواجهه‌ی این روزهای من با زندگی خیلی متفاوت با گذشته‌س. پرت‌ شده‌ام به درون زندگی بزرگسالی و صلیبی رو به دستم داده اند که باید خودم به تنهایی به دوش بکشمش و من تا بیام یاد بگیرم زاویه‌ی مناسب رو برای قرار دادن این صلیب روی شونه‌های نحیفم، طول می‌کشه و بارها حس می‌کنم که کم آوردم و شانه‌هام دارن می‌شکنن زیر این بار سنگین. 

دوست خوبی پیشنهاد عملی بهم داده برای قابل تحمل کردن این خستگی و من مترصد عملی کردن پیشنهادش هستم. شاید بیشتر ازش بنویسم در آینده‌ی نزدیک.

 

پ.ن۱:‌راستی پادکست انسانک رو از حسام ایپکچی قویا توصیه می‌کنم. پادکستیه درمورد همین جزئیات ملال‌آور زندگی. بسیار دوستش دارم و بسیار برام آرامشبخشه این پادکست. 

 

پ.ن۲: یک عادتی دارم که شاید به نظر بقیه بد و احمقانه باشه. اونم اینکه چون معتقدم ما آدما بیش از اونکه با هم فرق داشته باشیم، به هم شبیهیم، گاهی دغدغه‌هام رو در قالب سوال توی اینستاگرام مطرح میکنم. دوستانم هم لطف میکنن و جواب میدن. و من همیشه جوابهایی رو که لازم دارم میگیرم. ولی خب یه کم هم فکر می‌کنم از بیرون ممکنه به نظر عجیب بیام یا حرکتم شبیه بلاگرا باشه. :)) یک بار هم یه نفر بهم گفت که به نظرش خیلی کارم زشته که میخوام بدی ایران رو بکنم تو چشم کسانی که ایرانن. این زمانی بود که سوالی درمورد اهمیت پس‌انداز کردن در برابر زندگی در لحظه پرسیده بودم و مسئله‌ای بود که فکرش یک هفته خواب و خوراک واسم نذاشته بود به دلایلی! و اتفاقا همه‌ی جوابها بهم گمک کردن برای رسیدن به یک جمع‌بندی. ولی خب جواب این آدم هم خیلی اذیتم کرد و واسم هم عجیب بود قضاوتی که ازم داشت. 

اگر اینستاگرام دارین و دوست دارین بیاین فالو کنیم همو. ^_^

 

پ.ن ۳:‌یه کم هم شاید به نظر دغدغه‌هام از سر بی‌دردی بیاد وقتی وسط کشتار و قتل  روزانه حداقل ۶۰۰ نفر به خاطر کرونا سوالات فلسفی می‌پرسم. ولی از قضا دقیقا وسط همین بحران‌هاست که آدم به سوالات فلسفی ابتدایی میرسه و هزار باره تمام بنیان‌های فکریشو میبره زیر سوال... کلا نمیدونم قضاوت بیرونی چیه درموردم. ولی زیاد هم اهمیتی نمیدم :))‌

 

 

پ.ن ۴:

“در این سرای بی کسی کسی به در نمی زند
به دشت پر ملال ما پرنده پر نمی زند

یکی زشب گرفتگان چراغ بر نمی کند
کسی به کوچه سار شب در سحر نمی زند

نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند

دل خراب من دگر خراب تر نمی شود
که خنجر غمت از این خراب تر نمی زند

گذر گهی است پر ستم که اندرو به غیر غم
یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند

چه چشم پاسخ است از این دریچه های بسته ات
برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زند

نه سایه دارم و نه بر بیفکنندم و سزاست
اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی زند”

ه.ا. سایه

 

 

* از رباعیات مولانا

 

  • مهسا -

نظرات (۵)

سلام مهسایی :) 

 

اول که بگم این جمله ت خیلی واسم جالب بود:

 

<پادکستیه درمورد همین جزئیات ملال‌آور زندگی. بسیار دوستش دارم و بسیار برام آرامشبخشه این پادکست. >

 

اومدم کلی واست نوشتم ولی بهتر دیدم همونا رو کپی کنم تو وبلاگ خودم و به عنوان یه پست نگهش دارم برای خودم! 

پاسخ:
سلام سلام صباجان.

آرهههه آخه میدونی؟ درک اینکه من تنها نیستم در این ملال و اینکه از قضا کنار اومدن و لذت بردن از همین جزئیات ملال‌آور هم بخشی از زندگیه که باارزشه و خوبه و قشنگه واسم خیلی آرامشبخشه. 


بقیه‌شو روی پست خودت جواب میدم :*

  • الهه ابوالحسنی شهرضا
  • خیلی جالب بود. منم دقیقا در کودکی به این فکر کردم و ترسیدم و برام جاودانه بودن از همین جهت ترسناکه!

    اگه به راه حلی رسیدی یا پیشنهادی شنیدی که به دردت خورد منم دوست دارم بشنومش.

    البته اینم بگم که هنوز به اون حد از ملالی که برام ترسناکه دست نیافتم :)) ولی انگار فکر کردن بهش می‌ترسوندم.

    پاسخ:
    عهههه چه بامزه که تو هم اینطوری بودی:)))) بعد حالا خوبه که من تا اینجا خیلی هم این مسیرو نرفتم و هی واسه خودم گشت و گذار کردم و کارای هیجان‌انگیز کردم. ولی بازم در بک گراند ذهنم این تصویره هست... 
    دقیقا دقیقا جاودانگی به همین دلیل ترسناکه. اگر حوصله سریال بامزه داشتی the good place رو ببین. سیزن آخرش کلا درمورد ایده جاودانگی بود و من خیلی خوشم اومد.

    مطمئن نیستم ولی شاید هرگز به اون ملال ترسناکی که تو ذهنمونه نرسیم. شاید فقط ترسش اینقدر بده و شاید خودش اینقدر وحشتناک نیست :)) البته من چون تنها زندگی می‌کنم یه مقدار این ملالم بیشتره شاید یا حداقل وقت آزاد بیشتری دارم برای فکر کردن بهش و غصه خوردن. :))‌

    قطعا قطعا اگر به نتیجه‌هایی برسم بر اثر خوندن و فکر کردن میام به اشتراک میذارم دوباره.


    + راستی اون کتابه رم شروع کردم به خوندن و در حد چند صفحه‌ای که دیشب خوندم میتونم بگم از این کتاباست که سخت میذارمش زمین. خیلی ممنون برای معرفیش. همون بازگشت ماهی‌های پرنده. 

    سلام

    فکر کنم دغدغه خیلی از ما آدما همین روزمرگی و عادت کرده به یه سری کارای روزانه اس

    پست شما منو به این فکر فرو برد که اکثریت ما آدما روتین زندگیمون همینه که صبح تا غروب سر کار باشیم و آخر هفته ها رو به استراحت و تفریح بگذرونیم!

    اما به قول حسین پناهی این بود زندگی ؟

    اما یه لحظه برنامه ای که تو احادیث برای ساعتهای روز اومده، اومد تو ذهنم

    اما در کل من دوست دارم هر روزم طوری باشه که بتونم با کارهایی که انجام میدم یه حرکت مثبت انجام داده باشم که خیرش به همه آدمها برسه

    پاسخ:
    سلام.
    دقیقا فکر میکنم که همینطوره. دغدغه همه همینه. 
    خیلی عالیه!

    من از اونایی بودم که تا یک وضعیتی به سکون میرسید زود به ملال می رسیدم و لذا یاد گرفتم که هر بار یک مشغولیت ذهنی یا فیزیکی برای خودم دست و پا کنم. فقط وقت هایی از جزئیات کوچک و معمولی زندگی لذت می بردم که وسط تغییرات باشم و در حالت سکون و آرامش قرار نداشتم! ولی خیلی آدمها هستند که وضعیت روتین و بدون پستی و بلندی، براشون آرامشبخش است و از جزئیات تکرار شونده و کوچک لذت می برند. چند وقتی است که دارم کمی از لذت بردن از جزئیات را تجربه می کنم. نمیدونم عادت کردن به ریتم ملال آور زندگی و لذت بردن از همانها خوبه یا نه...

    پاسخ:
    آخ من دقیقا مثل شماست حالت دیفالتم. و اینکه بتونم از جزییات ملال آور هم لذت ببرم واسم چیز جدیدیه.
    منم نمیدونم خوبه یا نه...ولی فک میکنم اگر عادت نکنیم زندگی واقعا سخت میشه :(
  • محبوب حبیب
  • حالا مهسا جون من از اونهام که هیچ وقت زندگیم روتین نداشته. نه که به خاطر من. نه. به خاطر اتفاقات دورم که مثل طوفان هستند برام.

    و دلم لک زده برای یک مدت روتین شدن و زندگی کردنی که به روزمرگی و ملال حاصل از اون برسه. 

    امروز گریه کردم. نه برای امام حسین. برای خودم. برای خودم که زندگی نمی کنم. فقط از یه موج خودم رو می رسونم به موج بعدی. بدون اینکه یاد بگیرم شنا کنم حتی یا آرامش داشته باشم و بدونم کل زندگیم قراره توی طوفان باشه. 

     

    راستی اگر دوست داشتی اینستات رو واسم بگذار. من فعال نیستم اینستا. سالی یکبار شایدم کمتر یک نوشته ای بگذارم ولی میخونم :) دوست دارم اینستا داشته باشمت و معرفی خواهم کرد که منم :) 

    پاسخ:
    :(
    یک عااااالمه دعا میکنم که خدا بهتون آرامش بده و مدتی این سکون رو تجربه کنین...

    پیام خصوصی میذارم واستون :*

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    هجرت‌نوشته‌ها

    مرغ مهاجری هستم در پی وسعت بخشیدن به دنیای خود.

    طبقه بندی موضوعی