هجرت‌نوشته‌ها

سلام خوش آمدید

BlogMas- روز دهم- گلشاه

جمعه, ۱۰ دسامبر ۲۰۲۱، ۰۱:۳۳ ب.ظ

عالیه عطایی (نویسنده‌ی بزرگ‌شده‌ی ایران که اصالتا افغانه) یه غم‌نامه نوشته در مورد خانواده و مفهومش تو شماره‌ی ۱۲ مجله‌ی ناداستان که اینقدر ذهنم رو درگیر کرده که هی می‌شینم با یادش غصه می‌خورم.
خانواده‌ش زمان حکومت کمونیست‌ها بر افغانستان از افغانستان فرار کردن و به ایران پناه آوردن. یه باغی تو خراسان و نزدیک مرز دارن و اونجا رو تبدیل به پناهگاه کردن. هر از گاهی خانواده‌هایی که فرار می‌کردن از دست کمونیست‌ها وارد باغشون می‌شدن و مدتی توش میموندن تا تکلیفشون روشن بشه: یا ایران بمونن، یا دیپورت بشن افغانستان و یا قاچاقی از ایران به ترکیه برن. اینجوریه که میگه خانواده برای ما مفهومی بود که هی کش میومد. یه مفهوم ثابت نبود. یه عده‌ی متغیری با هم زیر یه سقف زندگی می‌کردیم. تا که طالبان میاد (دور اول طالبان نه الان). و یهو کلی آدم جدید از افغانستان فرار می‌کنن. میگه برای ما که دور بودیم از افغانستان قابل درک نبود که کسی از غیرکمونیست فرار کنه و پدرش اول دید خوبی به این‌ فراری‌های جدید نداشته. ولی بهشون پناه میداده. در این میان یه دختر بسیار زیبا رو برادرش فراری می‌ده چون دختر بی‌پروایی بوده و اگر تو افغانستان تحت حکومت طالبان می‌موند همون اول سرشو می‌بریدن. براردش میاردش و از این‌ها میخواد حمایتش کنن و خودش برمی‌گرده افغانستان... این دختر آواز می‌خونده، بی‌پروا می‌رقصیده و هیچ ابایی از نشون دادن زیباییش نداشته. برای کشتن چنین کسی که به خاطر مطرب بودن فحشاش علنی بوده بارها از اقوام و همسایگان طالب آدم میاد (که ضمن کشتنش به بقیه هم هشدار بده که تو خاک ایران هم آزادتون نمی‌ذاریم). یه نفر هم تو اون باغ که از دوستان پدرش بوده عاشق این دختر میشه. اسم دختر گلشاه بوده. گلشاه با خودش شور و نشاط و نور آورده بوده به خونه و بی‌فکر آوارگی که پایانش نامشخص بوده، با آواز و رقص همه رو سرگرم می‌کرده و امید رو زنده نگه می‌داشته. تا که یه روز برمی‌گردن خونه و می‌بینن این دختر دیگه نیست. دو نفر از افغانستان اومدن، از روی پرچین باغ پریدن،‌ با چاقو کشتنش و بعد برای اینکه درس عبرت و تهدید باشه برای بقیه، بدن نازک و زیباش رو توی تنور سوزوندن... میگه دوست پدرش که عاشق گلشاه بوده ۱۰۰۰ سال پیر میشه اون شب و برای همیشه شور و نشاط از اون خونه می‌ره. بعد از ۲۰ سال برگشته به اون باغ، در اتاق تنور رو باز کرده (که همون شب قفل زدن بهش) و وارد قتلگاه گلشاه شده. تنها چیزی که اونجا بوده،‌ روسری آبی پوسیده‌ی طالبانی گلشاه بوده...

من با این روایت غمناک اشک ریختم. برای گلشاه‌های الان،‌ سال ۱۴۰۰.

  • مهسا -

نظرات (۱)

چه داستان جگرسوزی... :((

پاسخ:
خیلیییی غمگین کننده بود.:(

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
هجرت‌نوشته‌ها

مرغ مهاجری هستم در پی وسعت بخشیدن به دنیای خود.

طبقه بندی موضوعی