هجرت‌نوشته‌ها

سلام خوش آمدید

BlogMas- روز پانزدهم- پدر

چهارشنبه, ۱۵ دسامبر ۲۰۲۱، ۰۹:۵۶ ب.ظ

اینا همه ساله که مستقل شدم و دارم مستقل زندگی می‌کنم و همه‌ی کارهای زندگیم رو خودم مدیریت می‌کنم، ولی هنووووز هم وقتی میخوام یه کار سخت انجام بدم، اولین چیزی که میگم اینه که بابامو می‌خوام! انگار که وقتی بابا هست احساس می‌کنم هر کاری هرقدر سخت حتما انجام خواهد شد. یه بار دوستم می‌گفت تو تو زمان بچگی که باباها قهرمان بودن موندی!:) نمیدونم! ولی فکر می‌کنم بابای من راستی راستی قهرمان من بوده و هست. از اینکه داره پیر می‌شه و از چین و چروک‌های روی‌صورتش که هربار می‌بینم وحشت می‌کنم... 

 

چند روز پیش احساس چاقی شدید می‌کردم (چون ده روزی بود اینقدر هوا سرد بود که نمی‌تونستم برم بدوم) و در یک اقدام ناگهانی رفتم تردمیل خریدم!! امروز تردمیله رسید و وقتی چشمم به خودش و سایزش و وضع خونه افتاد اولین چیزی که با خودم گفتم این بود که: باباااا کجایین؟

چند ساعته مشغولشم و هی به خودم فحش می‌دم که این چه کاری بود من کردم؟:)))))

هم بزرگه هم سنگییییین!:))

خسته و درب و داغون و از کت و کول افتاده نشستم روی تردمیل نصف و نیمه بسته‌شده و از دلتنگی بابا و وحشت پیر شدنش گریه می‌کنم. آدم موجود عجیبیه!

 

  • مهسا -

نظرات (۱)

امیدوارم پدرت سرحال و سرزنده باشند و هر وقت میبینیشون غم و غصه از یادت بره

پاسخ:
سلااامت باشین. خدا پدر شمارم ایشالا رحمت کنه :*

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
هجرت‌نوشته‌ها

مرغ مهاجری هستم در پی وسعت بخشیدن به دنیای خود.

طبقه بندی موضوعی