هجرت‌نوشته‌ها

سلام خوش آمدید

BlogMas- روز بیستم- ترس

دوشنبه, ۲۰ دسامبر ۲۰۲۱، ۰۴:۳۶ ب.ظ

من از چیزهای زیادی در دنیا نمی‌ترسم. از ارتفاع نمی‌ترسم.  از جک و جونور به جز سوسک و سگ نمی‌ترسم. از تاریکی نمی‌ترسم. از تنهایی ساعت ۳ نصف شب تو تاریکی جنگل دوچرخه سواری کردن نمی‌ترسم. از شهربازی نمی‌ترسم. ولی از یک چیز خیلی خیلی می‌ترسم و اون مردن در تنهاییه. هربار مریض می‌شم به این فکر می‌کنم که اگر الان بمیرم هیچکس نمی‌فهمه و جسدم بو می‌گیره و همسایه‌های از بوی جسدم متوجه مرگم می‌شن و این به نظرم رقت‌انگیزترین نوع مردنه. دوستم میگه نیست زندگی خیلی راحته، به فکر جسدت بعد از مرگ هم هستی؟ اون دیگه مشکل تو نیست! مشکل همسایه‌هاست که باید بهش فکر کنن. :))) 

این ترسه گاهی خیلی عمیق‌تر میشه. مثل وقتایی که حس ضعف یا بیماری دارم. یا وقتهایی که روزهای طولانی حس تنهایی و طرد شدن داشته ام. دیشب داشتم تو کلاب یکشنبه‌هامون با بچه‌ها صحبت می‌کردم و کمابیش خوابم برده بود که یهو با صدای انفجار و بوی سوختگی از جا پریدم. نمی‌تونم ترسم رو در اون لحظه توصیف کنم. همسایه پیام داد آتیش! سرراسیمه از تخت دراومدم و از پنجره بیرونو نگاه کردم و دیدم یه ماشین درست جلوی خونه‌م داره تو آتیش می‌سوزه. زنگ  زدیم به آتش‌نشانی و اومدن. بوی سوختگی و دود و اون ترس تا خود صبح دست از سر من برنداشت. من واقعا ترسیده بودم. نمی‌خواستم بمیرم. و حالا که میخوام بیام ایران و نزدیکه به دو سالگی فاجعه‌ی هواپیمای اکراینی، بیشتر از هر وقت دیگه به مرگ فکر میکنم و از مرگ در تنهایی می‌ترسم. از اینکه توی هواپیما بمیرم در حالی که دور و برم پر از غریبه‌هاست می‌ترسم. از اینکه توی خیابون بمیرم و حتی دوستانم تا مدتها بعد متوجه نشن می‌ترسم. واقعا می‌ترسم. و این ترس رو با صدای بلند اعلام می‌کنم. 

 

بعضی چیزها چاره نداره. فقط واسه کم کردن زهر این حس تلخی که از دیشب تو دهنم مونده سعی کردم یه کمی نور بیارم توی شب تارم. همین. 

 

  • مهسا -

نظرات (۳)

منم راستش تازگی‌ها که اومده بودم خیلی به این فکر می‌کردم. بعدش فکر کردم من هر روز، دو سه بار با خانواده ویدئوکال دارم و اگه یهو یکی دو روز هیچ پیامی ندم و زنگ نزنم حتما به یکی از دوستام پیام میدن!

 دو سه هفته پیش یکی از دوستامون در حالی که با دوست دخترش که ایتالیاست حرف میزده حالش بد میشه و تماس قطع میشه. بعد دوست دخترش زنگ زده بود به منشی گروهمون و اون رفته بود خونش و زنگ زده بود آمبولانس و در نهایت آپاندیسش رو برداشتن. فکر می‌کنم خیلی خوش شانس بود :)

پاسخ:
وااای یا خدا! چه خوش‌شاااانس! خداروشکر…

من اخه هرروز حرف نمیزنم با بقیه. گاهی ممکنه ۳ روز صحبت نکنم با خانواده. با دوستام که دیگه هیچی:)) واقعا حجم ارتباطم کمه. 

باریکلا چه شجاع که نمی ترسی نصف شب بری تو جنگل :) 

 

من اولین بار قرنطینه شده بودیم از این فکرا زیاد می کردم. خودم تو یه خونه بسیار بزرگ تنها بودم که هیچ دیوار مشترکی هم با هیچ همسایه ای نداشت و اگر اتفاقی می افتاد کلا هیچ کسی نمی فهمید. 

یه بار تو حمام لیز خوردم و سرم یه کم ضربه خورد. از اون به بعد هر جای خونه می خواستم برم با خودم گوشیم رو می بردم!! 

 

ولی خب تو کار میکنی و احتمالا برای محل کارت جلسه داری و ساعت ثبت میکنی. اگر چند روز ازت خبری نشه پیگیرت میشن!!‌ 

 

ولی خب در هر صورت موقع مرگ همه ما تنهاییم. حتی اگر مثل اون هواپیما در کنار هم باشیم. 

 

می دونم حرفام اصلا حالت دلداری نداشت. چون فکر کردم نیاز به دلداری نداری. ترست تا یه حدی طبیعی هست و بخشیش بخاطر تنها زندگی کردن و قرنطینه هست و کم بودن روابط اجتماعی. 

 

گل هات خیلی زیبا هستند :)

پاسخ:
همکارامم مجازین :))) یه بار دو هفته مریض بودم و نبودم و نفهمیدن چیزیمه:))))


نه ببین تنها بودن موقع مرگی که من میگم فرق میکنه. میدونم در هرحال انسان تنها میمیره همونطور که تنها به دنیا اومده. ولی منظورم از تنها مردن نبودن عزیزان کنار آدمه.

آره واقعا آخه دلداری هم نمیشه داد. :)) همین شکلیه زندگی. اونم برای یک درونگرا. 

مرسیییی:) تو شب خیلییی خوشگل شده بودن.

مشکل همسایه ها :)))

ترس ات کاملا برام ملموسه

پاسخ:
:)))))
خیلی ترس وحشتناک و غم‌انگیزیه...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
هجرت‌نوشته‌ها

مرغ مهاجری هستم در پی وسعت بخشیدن به دنیای خود.

طبقه بندی موضوعی