هجرت‌نوشته‌ها

سلام خوش آمدید

دیدار رفیق صددرصد دلخواه در یک عصر آفتابی

دوشنبه, ۱۴ فوریه ۲۰۲۲، ۰۸:۲۶ ق.ظ

آخر هفته واقعا عالی گذشت. قرار بود برم آیندهوفن دوست صمیمیم رو ببینم که ۴ ماه پیش برای یه دوره‌ی تحصیلی-کاری به هلند اومد. شبنم دوست منه از روز اول کارشناسی (از روز اردوی ورودی) و صمیمیتمون و حس بینمون غیرقابل توصیفه. هزار چرخ خورده این مدت زندگی و ما کلی تغییر کردیم. حتی از سال ۹۴ و ورودمون به دوره‌ی ارشد (که من تهران موندم و شبنم به دانشگاه شریف رفت) ارتباط روزانه‌مون به صورت قابل توجهی کم شد ولی باز همون چند ماه یک باری که همو می‌دیدیم کافی بود برای نگه داشتن شعله‌ی صمیمیتمون. دوستی‌های بی‌ریای خوابگاهی که توشون بد و خوب اخلاق همو دیدین و بدون هیچ سانسوری شاهد روزهای سخت و آسون هم بودین به سختی با چیزی ترک برمی‌داره. حالا قرار بود برم به دیدن این دوست ده ساله‌م تو یه شهر دیگه. آیندهوفن شهر خیلی کوچیک و مدرن و صنعتیه که عملا به وجود دانشگاهش (TU/e) و دو شرکت بزرگ فیلیپس و ASML متکیه. روز شنبه راه افتادم از آمستردام که با قطار برم آیندهوفن (دو ساعت و نیمی راهه) که وسط راه تو شهر اوترخت قطار توقف کرد و گفت که دیگه نمیتونه ادامه بده چون تصادف شده و تمام قطارهای اون مسیر کنسل شدن. :)) اول اینکه از اینکه اطلاعیه‌هایی رو که از بلندگو اعلام می‌شد متوجه می‌شدم و اعصابم خرد نمی‌شد از اینکه نمی‌فهمیدم دور و برم چه خبره خیلی حس خوبی داشت واسم. :))) بار پیشی که اینجوری شد ۳ سال پیش بود که با دوستم از شهر kinderdijk برمی‌گشتیم و تو اوترخت متوقف شده بود و همه‌ی قطارها کنسل شده بودن ولی ما هیچ کدوم از اطلاعیه‌ها رو متوجه نمی‌شدیم (همه‌ش هلندی بود) و کلی کلی علاف شدیم. :)) اینکه این بار دیگه اینجوری نبود حس خوبی داشت واسم. دوم اینکه اگر قبلاها بود، من از همچین چیزی که برنامه‌م رو تغییر داده بود به شدت استرس می‌گرفتم و اعصابم خرد می‌شد. ولی اینقدر عوض شدم و سعی کردم آروم بودن و انعطاف‌پذیر بودن رو از مردم محلی یاد بگیرم که تنها واکنشم در برابر این اتفاق خنده بود و اطلاع دادن به شبنم و بعد تصمیم به اینکه حالا که تا اوترخت رفتم (اوترخت شهر مورد علاقه‌ی منه) برم و مرکز شهرشو بچرخم و بعد برگردم به ایستگاه تا شاید تا اون زمان آپدیت جدیدی داشته باشن و قطارها مجددا راه افتاده باشن. رفتم و ۱ ساعتی تو مرکز شهر زیبای اوترخت گشتم. و بعد که برگشتم به ایستگاه دیدم قطارها از نیم ساعت بعد راه میفتن و به این ترتیب تونستم بدون هیچ اعصاب خردی و به هم ریختن آرامشی برم پیش دوستم. درسته که برنامه‌مون عوض شد و ۱ ساعت و نیم دیرتر از اونی که فکر می‌کردیم رسیدم، ولی به عوضش وسط راه هم رفتم یه شهر دیگه رو گشتم و با یه خانم هلندی هم مکالمه‌ی دلچسب داشتم که باعث شد دوباره به هلندی‌ها حس خوب پیدا کنم. :)))) چون راستش چند روز قبلترش تجربه‌ی ناخوشایندی داشتم تو اپلیکیشن Tandem که باعث شده بود دلچرکین بشم نسبت به هلندی‌ها.

اوترخت این شکلیه که کم مونده از آسمونش هم دوچرخه فرود بیاد به زمین اینقدر که پر از دوچرخه‌س. من ایستاده بودم کنار پل و می‌خواستم از خیل دوچرخه‌ها عکس بگیرم که دیدم یک خانم مسنی منتظره که من برم اونور و بتونه دوچرخه‌شو برداره. ازش عذرخواهی کردم که معطل شده و گفت اون ازم عذرخواهی می‌کنه که عکسمو خراب کرده. :) بعد در مورد اوترخت و آمستردام صحبت کردیم و ازم پرسید کجایی هستم و کاش می‌شد واکنشش رو در برابر اسم ایران باهاتون به اشتراک بذارم. کاش بودین و مییدیدین! چشماش برق زد و شبیه قلب شد و گفت می‌دونی ایران در صدر ویش‌لیست سفر منه؟ گفت که سپتامبر گذشته قصد سفر به ایران داشتن اما وزارت خارجه‌شون هشدار داده که نرن ایران (از ترس گروگان گرفته شدن برای تعویض با زندانی‌های ایرانی در کشورهای دیگه). گفت که از وقتی کوچولو بوده و عکس‌های ایران رو دیده، با خودش قصد کرده یه روزی تو زندگیش ایرانو ببینه چون از نظرش شبیه Fairytaleها اومده این کشور با کاشی‌های آبی فیروزه‌ای غیرزمینیش. گفت من دارم پیر میشم. برام دعا کن که یه روز زودی شرایط طوری بشه که بشه به ایران سفر کرد. چون من وقت زیادی ندارم دیگه تو زندگیم. آه. این مکالمه واقعا زیبا و دلچسب بود.

 

بعد رسیدم آیندهوفن و دیگه اینجوری بگم که از ساعت ۱ونیم ظهر تا ساعت ۱ و نیم شب که ما بخوابیم (۱۲ ساعت کامل) تنها زمانی که از حرف زدن ایستادیم موقع نماز خوندن بود. :))) یعنی عملا ۱۲ساعت بی‌وقفه حرف می‌زدیم اونم با هیجان و شور و بلندبلند و تندتند  (مدل حرف زدن هر دومون این شکلیه). اینجوری که ساعت ۱ و نیم شب من یهو خاموش شدم و گلوم از بس حرف زده بودم درد می‌کرد. :))) و باز حرفامون تموم نشده بود. دوباره فرداش هم به همین منوال بود. :))))

بعد من واقعا اینقدر احساساتی شده بودم که نمی‌دونستم چطوری باید این حجم از احساس رو بروز بدم. به شبنم گفتم ۱۰ سال پیش که تو اتاقای شلوغ ۵ نفره‌ی خوابگاه چمران می‌نشستیم روی موکت کثیف اتاق و چای می‌خوردیم فکرشو می‌کردی ۱۰ سال بعدش یه جایی اینور دنیا مهمون خونه‌های مستقل همدیگه بشیم؟ یا وقتی تو پارک قدم می‌زدیم بهش گفتم ۱۰ سال پیش که تو حیاط سرسبز خوابگاه چمران راه می‌رفتیم  و آواز می‌خوندیم و می‌رقصیدیم فکرشو می‌کردی که یه روزی تو یه پارک تو یه شهر غریبه یه ور دیگه‌ی دنیا با هم بلند بلند آواز بخونیم و با آهنگ همخوانی‌ کنیم؟‌ و خب هرچی بخوام اینارو بگم باز نمی‌تونم حجم احساس توی قلبم رو توصیف کنم... واجب شده برم بشینم وبلاگ قبلیمو بخونم و روزهای خوابگاه کارشناسی رو بیشتر به یاد بیارم و این احساس الانم رو حتی عمیق‌تر کنم. :)

 

پ.ن: هاها! روزمره‌نویسی  داره زیادی حال میده دیگه :))) وقتشه یه پست بامحتواتر بذارم. :)) بشینم ببینم چه کتاب/پادکست/فیلمی خوبه برای این منظور.

  • مهسا -

نظرات (۵)

روزمره نویسی خیلی هم خوبه خانوم😁

 

ولی چه خوب که دوست دوست داشتنیت نزدیکت اومده 🥰

 

و البته ایول که رفتی وسط توقف قطار شهر رو گشتی😍 من اتوبوس دیر بیاد میرم یه چی پیدا میکنم ازش عکس میگیرم همیشه😀

پاسخ:
جدی کیف میده :)))


آره وااااقعا خیلی خوش‌شانسم از این بابتتتتت.

وای منم دقیقا یه مشت عکس گرفتم :))) واقعا خیلی استیت عجیبی بود. چون معلوم نبود اصلا قطارا راه بیفتن یا نه. و میگفتن هیچ آپدیتی نداریم فعلا و معلوم هم نیست که کی داشته باشیم. :))

حس خوبت از نوشته‌ات به منم رسید مهسا ^_^

خیلی خوبه که دوست نزدیکت نزدیکته! دوستای نزدیک من یه اقیانوس اون طرف‌ترن...

پاسخ:
چه خوشحال شدمممم :**
وای منم وقتی اومد اینجا خیلی خوشحاااال شدم. باورم نمیشد اصلا. اینقدر که همه‌شون کانادا و آمریکان...

چه روزانه خوانی دلچسپی بود :))

واقعا کی فکرش را میکنه که با کسی که تو اردوی آشنایی آشنا شده، 10 سال بعد تو یک کشور دیگه ملاقات کنه... و اینقدر بهش خوش بگذره و حرف برای گفتن داشته باشه..

اینقدری در کشور جدید راه افتادی که از وقفه قطارها برای لذت بردن از یک محیط استفاده کنی. خیلی پیشرفت بزرگیه.

پاسخ:
آخ جون :))) 
واااااقعا! خیلی حس عجیبیه. همون روز اول اردوی ورودی اولین نفری بود که اومد بهم سلام کرد (چون هردومون تنها بودیم) و از همون روز شدیم بهترین دوستای هم. واقعا دلم برای پیدا کردن اینطور دوستا تنگ شده ولی خب دیگه مقتضای سن این نیست که بشه دوستیهای عمیق ساخت به نظرم.
واقعا پیشرفته :))) راستش از وقتی زبانم بهتر شده اعتماد به نفسم هم بیشتر شده در برابر برخورد با چیزای غیرقابل پیش‌بینی در کشور. 
  • همه چی عالیه
  • بهترین دوست دوران دانشگاه  و حتی زندگی ام مدت هاست امریکاست 

    یعنی تو تک تک جمله هات تصویرسازی می کردم خودم رو با اون

     

    یعنی میشه یه روزی من هم خاطرات را باهاش مرور کنم در امریکا !!!!

    دعا کن برامون 🙏🌸

    چقدددددر دلم براش برای اون لحظه ها تنگ شد

    ترسم از این هست که نکنه بعد از این مدت حرف مشترک ، نگاه مشترکی نداشته باشیم

    پاسخ:
    کاااملا میفهمم. منم تقریبا تمام دوستام یا آمریکان یا کانادا. به خصوص یکیشون که آمریکاست و سه سال و نیمه ندیدمش هر بار از فکر کردن بهش گریه‌م میگیره. باورم نمیشه نمیشه ببینمش.

    ایشالاااا:) ایشالا هرچی که میخوای و هر چی که برات خیر و برکته. 

    من و دوستم هم خیلی عوض شدیم و نگاهمون به خیلی چیزها دیگه مشترک نیست راستش. ولی اون صفای دوستی سر جاش مونده...

    سلام بانو

    اون قسمت نگاه من ودوستم عوض شده ولی صفای دوستی مونده دو با دل وجون باور دارم.

     

    از وبلگای مشترک میشناسمتون😘

    پاسخ:
    سلااام. 
    ممنون که خوندین ^_^

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    هجرت‌نوشته‌ها

    مرغ مهاجری هستم در پی وسعت بخشیدن به دنیای خود.

    طبقه بندی موضوعی