هجرت‌نوشته‌ها

سلام خوش آمدید

کیک شکلاتی

سه شنبه, ۱۱ آوریل ۲۰۲۳، ۰۱:۵۸ ب.ظ

۱.

من عاشق شکلاتم. حالم که بد است، حتی اگر دنیا در حال تمام شدن است، یک تکه کیک شکلاتی به من بدهید. از همان لحظات باقی‌مانده‌ی عمرم لذت خواهم برد. در دوره‌ی کارشناسی دوستم ن. در مورد من کشف جالبی کرده بود... هم‌گروهی پروژه‌های درس‌های مختلف بودیم و لاجرم زمان زیادی را در خستگی و زیر فشار استرس با هم می‌گذراندیم. متوجه شده بود که وقتی بداخلاق می‌شوم یا وقتی از شدت خستگی کم‌طاقت می‌شوم یا وقتی از شدت استرس پنیک می‌کنم چاره‌‌اش فقط یک چیز است:‌ بستنی دبل چاکلت. حالم که بد بود، بی که چیزی بهم بگوید دستم را می‌گرفت و مرا می‌برد تا دم بوفه‌ی فنی و همینطور که حرف می‌زدیم و من غر می‌زدم مدام و بی‌وقفه پشت سر هم، می‌دیدم حالم دارد بهتر می‌شود. یک دفعه به خودم می‌آمدم و می‌دیدم و چوب بستنی دبل چاکلت دستم است. ن. مرا بلد بود. چیزهایی در مورد من می‌دانست که خودم نمی‌دانستم. 

 

۲.

یکی از تفریحاتم تماشای ویدیوهای شیرینی و کیک و دسرپزی و اسکرول کردن رسپی‌هاست. روح و روانم لذت می‌برد از سیر کردن در رسپی‌های کیک‌های مختلف. چند شب پیش همینطور که داشتم تلاش می‌کردم قبل از رسیدن به اذان صبح خوابم ببرد، چشمم خورد به رسپی یک کیک دبل چاکلت در اینستاگرام. کیکی به قدری جذاب که با رویای داشتنش به خواب رفتم و با رویای درست کردنش از خواب بیدار شدم. از فکر خوردن چنین کیکی با این شدت از شکلاتی بودن نمی‌توانستم دربیایم. تا جایی که وسط روز رفتم خرید و مواد اولیه‌ش را خریدم (شکلات تلخ آشپزی و چیپس شکلاتی لازم داشتم). با عشق و ذوق فراوان کیک را درست کردم تا به دسر بعد از افطار برسد. کیکی به غایت شکلاتی. پر از پودر کاکائو، یک خروار شکلات آب‌شده، و یک مشت چیپس شکلات. بی‌صبرانه منتظر بودم که وقت خوردنش برسد. اما وقتی اولین گاز را زدم،‌ شوکه شدم. این کیک فوق‌العاده بود. چیزی بهتر از آن را متصور نبودم. مگر شکلاتی‌تر از این هم ممکن بود؟ اما چرا از داشتنش لذت نمی‌بردم؟ با سومین گاز دلم را زد. من که می‌توانم نصف یک کیک بزرگ را یک جا بخورم، نتوانستم حتی بره‌ی کوچک کیکم را تمام کنم. غصه‌م شد. مشکل کجا بود؟ 

 

۳.

روز بعد دوباره تلاش کردم. گفتم شاید باید با شیر سرد سروش کنم به جای چای. اما نشد. نشد که نشد. بیشتر از نصف یک بره از گلویم پایین نرفت. آن هم به زور. مشکل کجا بود؟ این کیک از شدت شکلاتی بودن دلم را زد. چیزی که فکر نمی‌کردم ممکن باشد. شکلات دل من را بزند؟ اصلا مگر چنین چیزی شدنیست؟‌ شدنی بود. حالا شکلات که می‌بینم دیگر دلم نمی‌خواهد. حتی بستنی براونی ان اند جری هم دیگر برایم هیجان‌انگیز است. «زیادی»ست. «زیادی» شکلاتیست. 

 

۴.
نمی‌دانم با کیک شکلاتیم چه کنم. اما نشسته‌‌ام به فلسفه‌بافی در ذهنم. به همه چیزهایی فکر می‌کنم که «زیادی»اند. به چیزهای «زیادی» که دل آدم را می‌زنند. به خودم فکر می‌کنم که خیلی وقت‌ها در زندگی خیلی‌ها «زیادی» بودم. زیادی اهمیت می‌دادم. زیادی تلاش می‌کردم. زیادی تقلا می‌کردم. زیادی از خودم می‌گذشتم. زیادی بودم و زیادی بودنم دل را می‌زد. مثل این کیک شکلاتی که دلم را زده. هیچ وقت فکر نمی‌کردم با یک قطعه کیک شکلاتی احساس هم‌ذات‌پنداری کنم و بنشینم برای درد مشترکم باهاش گریه کنم. گریه کنم برای زیادی بودن خودم و زیادی بودن شکلاتی بودن کیکم. 

 

۵. 

هورمون‌هام به هم ریخته و با دیدن ترک دیوار هم حس هم‌ذات‌پنداریم گل می‌کند و گریه می‌کنم. 

  • مهسا -

نظرات (۷)

منم تو این حالم که با هر کی حرف جدی بزنم گریه‌ام می‌گیره.  چقدر هم بده.

پاسخ:
کاش میشد پیشت بودم و بغلت میکردم محیا :(

من جزو آدم های کم شکلات دوست هستم!

 

ولی خب می تونم درک کنم که شکلات چطوری حالت رو خوب کنه! و البته خب اوردوز هم می تونی داشته باشی دیگه! 

 

دقیقا هر چیزی متعادلش خوبه! حتی محبت و دوست داشتن و مراعات و ... خیلی چیزهای خوب دیگه!! 

پاسخ:
دقیقا دقیقا...همه چیز به اندازه!

سبک نوشتنت در این پست متفاوت بود، خیلی خوب نوشتی. 

 

پاسخ:
ممنونم :** خیلی از ته دل بود دیگه :)))

سلام 

چند ماهه می خونمتون .

به شدت خودم رو تو نوشته های شما می بینم و احساس می کنم خیلی از خصوصیاتم شبیه شماست ، مخصوصا اینکه رویای درس خوندن خارج از کشور رو داشتم ،تصور می کنم خودم رو لابه لای نوشته هاتون و اینکه حس و حالم اون موقع چطوری بود ، انگار دنیای موازی ام رو می بینم ، حتی این هم نعمته.

به هم ریختگی هورمونی خیلی خیلی بده ، من حتی لیوان آب از دستم بیفته احساس بی کفایتی می کنم .

پاسخ:
سلااام:*
خیلی خوشحالم که اینطوری حس میکنین. من خودم دانشجوی لیسانس که بودم وبلاگ یه دختری رو میخوندم که دانشجوی دکتری اقتصاد بود تو آمریکا. بعد همه‌ش هی خودم و آینده‌مو تو پستاش میدیدم و خیلی جذاب بود واسم. فلش فروارد به ۱۰ سال بعد و میتونم بگم تمام احساساتی رو که اون موقعها ازشون مینوشت حس و درک کردم...
جالبه کلا این حس. چه حس اینکه آدم فک کنه داره آینده‌شو میبینه چه این که حس کنه داره زندگی موازیشو میبینه.


دقیقا! مرگ بر هورمون اصلا =))

امان از دبل چاکلت... و دقیقا میفهمم زیادی شکلاتی بودن چطور میتونه آدم را دلزده کنه..

ولی حدس میزنم اینکه حس زیادی بودن کرده ای، بخاطر تحت تاثیر هورمون ها بودن باشه :*

پاسخ:
آرههههههه :)))
واقعا نشسته بودم گریه میکردم =))
امان از هورمونها:))
  • همه چی عالیه
  • ایام مبارک

     

    این متن مرتبط با پست قبل هست😉

    منم معتقد هستم هر روز یک شروع تازه هست و نباید منتظر رمضان و نوروز بود هر چند سنت ها کاربردهای عمیقی دارن... اما خب اون هیجان قبل رو ندارن... باز هم بنویس مهسا جان 

     

     

    پاسخ:
    ممنونم:)

    صددرصد هر روز یک روز تازه‌س. ولی من هنوز هم عاشق شروع‌های این مدلیم... اول سال، اول ماه، اول هفته، ....

    مینویسم ایشالا. موضوع پیدا کردم برای نوشتن اگر :)))

    سلام

    چقدر با آرشیوتون حال کردماا

    هم سن و سال من هستین حدودا 

    با اعتقادات مذهبی و سیاسی خیلی خیلی شبیه به من 

    (بخوام مثال بزنم مشابه تجمع شما تو برلین منم  با پوشش چادر و مقنعه تو فراخوان بازار تهران شرکت کردم و واکنش هایی شبیه اون چیزی که شما دیدین رو منم دیدم و میشه گفت کلمه به کلمه حس هاتون رو تجربه کردم ..)

    فقط کاش از نظر هوش و سطح تلاش و اینا هم مشابه می بودیم 

    چون من اصلا از موقعیت اجتماعیم خوشم نمیاد😅

    پاسخ:
    سلام پریساجان.
    خیلی خوشحالم از این تجربه‌های مشترک.

    در مورد هوش و اینا هم... نگین این حرفا رو:)) منم از موقعیت خودم اصلا راضی نیستم. اینجور چیزا هم بیشتر به پریویلجهای آدم برمیگرده تا هوش. 

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    هجرت‌نوشته‌ها

    مرغ مهاجری هستم در پی وسعت بخشیدن به دنیای خود.

    طبقه بندی موضوعی