هجرت‌نوشته‌ها

سلام خوش آمدید

ربات‌ها

دوشنبه, ۱۵ می ۲۰۲۳، ۰۸:۴۳ ق.ظ

در این ۴ سال و نیمی که تنها زندگی کرده‌ام، به چیزهای زیادی عادت کرده‌ام. ولی حسی که این بار تجربه کردم شبیه هیچ حس دیگری نبود. حس کرذم گیر افتاده‌ام تک و تنها وسط یک دنیا ربات بی‌احساس.

هربار برای رفتن به آمستردام باید از ایستگاه قطار مرکزی لایدن سوار قطار شوم. مسیر خانه‌ام تا ایستگاه قطار اما آن‌قدرها هموار نیست. با دوچرخه‌ می‌روم و می‌گذارمش توی پارکینگ و بعد سوار قطار می‌شوم. برگشتنی هم همین مسیر را برمی‌گردم. با دوچرخه با سرعت خیلی معمولی در راه ایستگاه بودم و داشتم فکر می‌کردم که شاید قد دوچرخه‌ام برایم کوتاه است چون زانودرد می‌گیرم موقع رکاب زدن که ناگهان نفهمیدم چه شد. هنوز هم نمی‌دانم چه شد. صدایی از دوچرخه‌ام بلند شد و چیزی پاره شد. منحرف شد و من را پرت کرد وسط خیابان. درست جلوی ماشین‌ها. و خودش هم با تمام سنگینیش افتاد رویم. وسایلم همه پخش شدند کف خیابان در مسیر عبور ماشین‌ها. تنها کار غیرارادی که در آن لحظات انجام دادم حفاظت از سرم بود. با آرنج فرود آمدم و سرم را بالا نگه داشتم. گردنم را آوردم بالا و چشمم افتاد توی چراغ‌های ماشینی که درست در چند سانتی‌متری من ترمز کرده بود. وحشت کردم. ترسیدم. بار قبلی که اینجور با مرگ چشم در چشم شده بودم خیلی سال پیش بود. دانشکده معدن دانشگاه تهران. دکمه‌ی آسانسور را زدم. در باز شد. آمدم که وارد اتاقک آسانسور شوم که حس کردم زیر پایم خالیست. خودم را پرت کردم عقب. اگر سقوط کرده بودم مرده بودم. بار قبلترش سوم دبیرستان بودم. از مدرسه برمی‌‌گشتم در گرمای تابستان. در تقاطع دو کوچه ناگهان دوستی صدایم زد از عقب و من ناگهان ایستادم. کمتر از یک ثانیه بعد دو ماشین با سرعت هرچه تمام‌تر از جلو با هم برخورد کردند. جلوی هر دو ماشین له شده بود. اگر نایستاده بودم بین دو ماشین پرس شده بودم. تا مدت‌ها در شوک بودم. بار قبلترش ۱۰ سالم بود. تصادف کرده بودیم. تصادف وحشتناکی که هنوز هم برایم حرف زدن از جزئیاتش سخت است. 

از روزی که آمده ام هلند، حادثه با دوچرخه کم نداشته‌ام. اما این یکی... خیی ترسیدم. ترسم اما می‌ریخت اگر آدم‌های دور و برم ربات نبودند. من وسط خیابان بودم و دوچرخه‌ام روبه‌رویم. نامرئی بودم انگار. کسی نایستاد ببیند من حالم خوب هست یا نه. کسی نپرسید کمک لازم دارم یا نه. دوچرخه‌هایی که از پشت می‌آمدند من و دوچرخه‌ام را که وسط خیابان افتاده بودیم دور می‌زدند انگار که یک مانع بی جانیم. تنها چیزی که باعث شد متوجه شوم نامرئی نیستم دوچرخه‌سواری بود که بلند بهم فحش داد بابت بستن مسیر. تو گویی از عمد دراز کشیده‌ام وسط خیابان. به سختی از جایم بلند شدم و با پای لنگ لنگان دوچرخه‌ام را کشیدم کنار خیابان. بعد تازه رفتم سروقت جمع کردن کوله و گوشیم از جلوی ماشین‌ها. همین که کسی از رویشان رد نشد جای شکر دارد. 

هیچ کس نپرسید کمک لازم دارم یا نه. هیچکس.

این تجربه آنقدر عجیب بود که هنوز هم در شوک به سر می‌برم. تو گویی آدم‌ها آنقدر عجله دارند که شبیه رباتند. حس غربت دوید در رگ‌هایم. در مغز استخوانم. سردم شد. ترسیدم.

یک چیزی را خوب فهمیدم در همان لحظات. که من اینجا بمان نیستم. که اینجا برای من نیست. که این آدم‌های خودخواه فردگرا برای من جمع‌گرای دیگری‌دوست هم‌وطن بشو نیستند. که من یک روزی از اینجا خواهم رفت. که من از این کشور فقط پاسپورتش را می‌خواهم بس. که مرا پیوندی با این مردمان سرد نیست که نیست. 

 

با دوست عزیزم نون که حرف می‌زدم گفت که فکر می‌کند تنهایی جذاب است و خوش می‌گذرد در تنهایی. سکوت کردم و سعی کردم فکرهایم را جمع و جور کنم. نون عزیزم که اینجا را میخوانی. وقتی آن جمله را گفتی من به فکر فرو رفتم و تمام این لحظات آمد جلوی چشمم. حس سرمای آن لحظه‌ای آمد جلوی چشمم که نصف بدنم کوفته بود و زیر شلوار و پیراهنم خون جاری بود ولی باید دوچرخه را با خودم می‌کشیدم که تا جایی ببرم و پارکش کنم. وقتی از شوک و ترس رنگم مثل گچ سفید شده بود و دستانم می‌لرزید ولی باید به این فکر می‌کردم که دوچرخه را چه کنم، وسایلم را چه کنم، زخم‌هایم را چه کنم. وقتی لنگ لنگان وسط خیابان راه می‌رفتم و سعی می‌کردم به خیسی شلوارم از خون فکر نکنم. نون عزیزم. وقتی گفتی تنهایی جذاب است به فردای آن روز فکر کردم. که از شدت درد توی تختم به خودم مچاله شده بودم و دندان‌هایم را روی هم فشار می‌دادم ولی باید می‌رفتم خرید. باید به تعمیرگاه فکر می‌کردم. باید به روزهای بعدی که به خاطر نداشتن دوچرخه برنامه‌هایم مختل می‌شد فکر می‌کردم. تمام آنچه دلم می‌خواست این بود که فاصله‌ی مادر و خواهرهام باهام یک تلفن باشد. که زنگ بزنم و بگویم حالم خوب نیست. بگویم مراقبت نیاز دارم. بگویم می‌خواهم برای یک نصف روز دراز بکشم روی تخت بی که لازم باشد به چیزی فکر کنم. دلم میخواست فاصله‌ام باهاشان به اندازه‌ی یک زنگ تلفن باشد و بعد دیگر لازم نباشد نگران هیچ چیزی باشم. ولی نبود. فاصله‌ام باهاشان به اندازه‌ی یک ویزای شنگن است. یخ کرده بو دم. سردم بود. تنها بودم و این تنهایی خوش نگذشت اصلا راستش. تنهایی وقتی خواستنیست که انتخابی باشد. وقتی بدانی که دور و برت آدم‌ها هستند به وقت نیاز. نه وقتی می‌دانی در مستاصل‌ترین لحظه‌ات هم تنهایی. 

  • مهسا -

نظرات (۶)

  • راسینآل نوشت
  • فکر میکنم ما آدم ها عموما از تنهایی که حرف میزنم اون حمایت های اجتماع رو ازش فاکتور میگیریم .
    مثل شخص مجردی که برای خودش خونه اجاره میکنه اما جامعه دوستان و یا خانواده اش هم درون شهر هستن که به وقت نیاز کمکش کنند . اون حس تنهایی یا شاید بهتر بگم استقلال رو خیلی ها دوست دارن . اما حس بی حمایتی و بی پناهی رو قطعا هیچکس دوست نداره ...

    فقط خواستم یه یاد آوری کنم برای اینکه به آدم ها گفتی روبات . صرفا برای اینکه ایران رو رومنتسایز نکنی من 14 ساله بودم تو یه روز سرد زمستونی که همه جا یخ بسته بود به صورت خیلی خیلی بدی سر خوردم رفتم هوا و با باسن اومدم زمین جوری که اشک اومد تو چشام و حتی زانوهام رو نمیتونستم خم کنم . همینجا وسط شهرم توی محله خودم
    آقای فروشنده دم مغازه اش ایستاده بود و یه دستش هم به قاب در فروشگاهش نگا میکرد یکسری پسر جوون اومدن که داشتن رد میشدن و خندیدن فروشنده هم خندید یه زن مسن چادری که از رو به رو میومد لبخند زد و رد شد من یواش یواش به گریه افتادم چون هرکاری میکردم نمیتونستم پاشم تا بالاخره یه دختری از رو به رو اومد برای اینکه خودش بتونه رد شه دست منو گرفت و من رفتم ...

    خواستم بگم کلا همینه تازه من نوجوون بودم ! مگه توی شهرستان ها یا محله های کوچیکی که همه همدیگه رو میشناسن . همدلی خیلی نادر شده واقعا :)

    پاسخ:
    دقیقا موافقم. نکته اینه که وقتی از تنهایی حرف میزنیم بدونیم چی میگیم. ابعادشو بفهمیم. تنهایی مهاجرت خیلیییی ابعاد ناپیدا داره...


    وای آره درک میکنم:(‌من این تجربه‌ها رو تو ایرانم داشتم. نه که نداشته باشم. فقط اونا آدمای من بودن. 
    اینجا هم تجربه‌های مثبت داشتم وقتی تصادف کردم. ولی باز آدمای من نبودن.

    ولی اون حسی که اون روز داشتم، اون که نگاه آدما میکردم جوری که انگار رباتن حس وحشتناکی بود.

    چقدر تجربه سختی داشتی...  >><<

    ولی خیلی این بی‌احساسی و ربات بودن (و در مورد مسئله خودم، سیاستمدار بودن) رو می‌فهمم این روزها. 😔😔 

    پاسخ:
    خیلییییی سخت بود :(
    الهی :( چقدر گناه داریم. 

    چه تجربه سختی بود:((

    همیشه همینه وقتی آدمها از غربت و تنهایی و مهاجرت و ...حرف می زنند خیلی از عمق ماجرا خبر ندارن ، مثلا من خودم وبلاگت رو می خونم می گم چه زندگی فانتزی مثل پریم تو کارتن باخانمان ، اون لحظه از همه چی فاکتور گرفته می شه.

    تازه من چند تا شهر فاصله دارم روزگارم این گذشت... که نهایت در سخت ترین روزها می شد یک روزه برم یا کسی بیاد .

    ولی عوضش این منی که الان هستم رو  اصلا با رویای قبل عوض نمی کنم ، به پختگی اش ،قوی بودن ،جسور بودنش افتخار می کنم .

    شما هم که دیگه جای خودت داری .

    منم بهت افتخار می کنم :))

    به چشم من داری دنیای موازی من رو پیش می بری و آرزوی نوجوانی من رو زندگی می کنی .

    امیدوارم حالت خیلی بهتر شده باشه .

    پاسخ:
    :*****
    ممنووووووووووووونم کلی :***

    آره دقیقا همینه که میگین. شخصیتمون با همین سختیها ساخته شده و منم واقعا اینجوری نیستم که ترجیح بدم این تجربه‌ها رو نداشتم. واقعا نه. ولی خب واقعا گاهی حس میکنم باید فاصله بگیرم از فانتزی‌نمایی مهاجرت و از غصه‌هاش هم حرف بزنم... چون آدمای زیادی این کارو نمیکنن. 

  • آوای درون
  • چه تجربه (های) سختی داشتی 💔 تو ایران هم از این نامهربانی ها اتفاق میفته، که اینجا جای تعریف کردنش نیست.. در همه جای دنیا آدمها به فردگرایی و خودخواهی متمایل شده اند. گرچه فکر می کنم شدت این تمایل در نیمه شمالی اروپا بیشتر از جاهای دیگر باشد..  ولی راست می گویی! تنهایی وقتی خواستنی است که انتخابی باشد. وقتی بدانی که افراد حمایتگری داری که هر وقت نیاز باشد به دادت می رسند. 

    چقدر خوب که به جای اینکه فقط نکات مثبت مهاجرت را بیان کنی، در مورد نکات منفی هم مینویسی.. چقدر خوب تونستی در آن لحظات سخت به خودت مسلط بشی و خودت را جمع و جور کنی..

     

    پاسخ:
    آرهههه صددرصد میدونم :(
    اینجا هم راستش تجربه‌های دیگری داشتم که توش کمکم کردن. ولی اون یه تجربه :( اینقدر لحظه‌ی سختی بود که اثر عمیقی روم گذاشت.

    :**** قربااان شما. چاره‌ی دیگری نداشتم آخه :)))) آپشن دیگری ندارم جز اینکه سریع خودمو جمع و جور کنم.

    همه جای جهان انسان خوب و بد پیدا میشه، اما معلومه که انسانیت و "فرهنگ" انسانی با اختلاف بسیار، توی ایران سطحش خیلی بالاتره.. اصلا پایه های فرهنگ ایرانی بر اساس انسانیت و مسایل ارزشمنده.. 

    پاسخ:
    نمیدونم چطوری «معلومه» که انسانیت و فرهنگ انسانی با «اختلاف بسیار» تو ایران سطحش بالاتره. من موافق نیستم راستش اصلاااا. 
    فرهنگ شرقی چرا. ولی نه ایرانی؟‌ نه. 

    مهسااااا🥲🥲🥲:(((( چقدر تجربه ی سختی داشتی و هیچی نگفتی....

    نمیدونم تجربه ات از ایران چطوریه، البته که برای من هم خیلی عجیب بود که کسی حتی حالت رو نپرسید... نمیدونم چی باید بگم یا چطوری میشه توجیه ش کرد.... 

    تنهایی سخته... الان که ۲ و نیم شبه تنهام و واقعا میترسم تمام برقای خونه رو خاموش کنم...میدونی مهسا تو این ده سال اخیر با وجود در جمع بودن یه تنهایی عجیبی همیشه باهام بود (به دلیل نبودن آدم های هم فکر) که خیلی سعی کردم باهاش بحنگم و آدم های دورم رو عوض کنم، حتی سعی کردم مستقل بشم (به روش سنتی و مرسوم خانواده تشکیل دادن) ولی ولی دیدم من فقط خودم رو دارم. آدم ها همیشه همراهت نیستن.متاسفانه دیدم حتی اگر بی انصافی ای هم بشه خیلی ها به جای طرف حق رو گرفتن فقط منافعشون رو میسنجن.... البته که این ها تجربه ی من بوده و خوش بینم چون جدیدا به این نتیجه رسیدم که شاید همه ی وجه های آدم ها قابل قبول نباشه برام اما یه سری وجهه دارن که برام جذابه. شاید بزرگ شدم تازه، و دیگه به زور دنبال هم فکر کردن آدم ها با خودم نیستم. و چون تو این ده سال تنها بودم تنهایی رو یاد گرفتم...نمیدونم واقعا اما خیلی متاسفم. امیدوارم در سرزمین روبات ها یک آدمیزاد با قلب مهربون تو رو پیدا کنه❤️❤️❤️❤️

    پاسخ:
    خیلی تجربه عجیبی بود نگین :)) یعنی من هنوز  با عواقب روحیش دارم دست و پنجه نرم میکنم. ۳ هفته‌س نتونستم به دوچرخه‌م دست بزنم و کماکان تو پارکینگ ایستگاه قطاره... فقط یه بار رفتم جابه‌جاش کردم که شهرداری نبردش و همون هم برام اضطراب‌زا بود...خیلی عجیبه!‌باورم نمیشد چیزی ساده اینجور روی من اثر عمیق بذاره!

    نه من کاملا درکت میکنم. اصلا حرفت نه اشتباهه نه عجیب. من به عنوان آدمی که از ۱۸ سالگی از خانواده جدا شده صددرصد اینارو درک میکنم. کلا هم من با تنهایی خیلی در صلحم. ولی تنهایی ابعاد داره و من دوست ندارم رمانتیسایزش کنم.
    خیلی هم خوشحالم که یاد گرفتی دنبال همفکر کردن آدما نباشی :*‌
    ایشالا که همه‌مون به چیزی برسیم که برامون بهترینه! :)‌

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    هجرت‌نوشته‌ها

    مرغ مهاجری هستم در پی وسعت بخشیدن به دنیای خود.

    طبقه بندی موضوعی