استانبول
در فرودگاه استانبول که از هواپیما پیاده شدم، همه چیز برایم غریب بود. اولین بار بود که «خارج» را از نزدیک میدیدم و لمس میکردم. میخواستم بروم سرویس بهداشتی و گلاب به روی شما (:دی) غصهی شنگ نداشتنش را داشتم. همان وسط ساک دستیم را باز کردم به جستجوی بطریم. وسایلم سنگین بود و از پا افتاده بودم. رفتم نشستم گوشهای و از اعماق ساک بطری را بیرون کشیدم. رفتم دستشویی و اولین تجربهی دستشویی خارج از کشورم اصلا بد نبود :)) همان جا ترس بزرگم ریخت :)))
بعد وضو گرفتم. و نگاه بقیه خیلی عجیب بود به حرکاتم. رفتم و در نمازخانهی فرودگاه نشستم. برایم بینهایت جذاب بود دیدن ایییین همه مسلمان با شکل و رنگ و زبان و پوششهای متفاوت. خانمی ازم زمان اذان ظهر را پرسید. هی تاکید میکرد که «ظُهُر» نه عصر. از اپلیکیشن باد صبا زمان نماز را چک کردم و بهش گفتم.
همه به هم لبخند میزدند و من مست شده بودم از دیدن این همه همفکر و همدین از سراسر دنیا.
همانجا نشستم و شروع کردم به خواندن کتابی که صدف بهم داده بود. «اسکار و خانم صورتی» از اریک امانوئل اشمیت. محو شخصیت اسکار و شخصیت خانم صورتی شده بودم و اشکم درآمده بود و داشتم آرزو میکردم که روزی همینقدر روحم بزرگ شود... حس و حال عجیبی بود برای من خواندن این کتاب در آن فضا برایم خیلی الهامبخش و عجیب بود و لطافت الهی خاصی بهم داده بود.
- ۱۸/۱۱/۰۲