هجرت‌نوشته‌ها

سلام خوش آمدید

پراکنده!

سه شنبه, ۴ دسامبر ۲۰۱۸، ۰۱:۵۴ ب.ظ

بعد از مدت خیلی طولانی آمدم که بنویسم. فکر کنم دلیل تنبلیم در نوشتن، توییتر است! وقتی در لحظه می‌نویسم، شسته رفته نوشتن اینجا برایم سخت‌تر می‌شود. خیلی خیلی هم زیاد حرف دارم برای نوشتن و حیف که تنبلی می‌کنم!


۱. آخر هفته‌ی اول رفتیم شهر دن‌بوش برای کنفرانس BNAIC. کنفرانس سالانه‌ی ماشین لرنینگ است برای سه کشور هلند، لوکزامبورگ و بلژیک. آخر هفته‌ی سوم هم رفتیم لایدن برای کنفرانس DIR که کنفرانس سالانه‌ی بازیابی اطلاعات است بین کشورهای هلند و بلژیک. هردوی این‌ها فرصت خیلی خوبی بودند برای من. در کنفرانس اول، به شدت از همه فراری بودم، چیز زیادی از ارائه‌ها نمی‌فهمیدم و کاملا پنیک کرده بودم. و چون عاجز بودم از برقراری مکالمه‌ی انگلیسی، دلم نمی‌خواست با هیچ کس هم‌کلام شوم. در همین فاصله ی دو هفته‌ای تا کنفرانس DIR در حدی پیشرفت کردم که  ۸۰ درصد ارائه‌ها را متوجه می‌شدم و دیگر از برقراری هیج مکالمه‌ای فراری نبود. 

حالا هم شوخی‌های استادم را می‌فهمم و هم می‌توانم با بقیه شوخی کنم. و این یعنی دارم به این زبان خو می‌گیرم...


۲. لایدن شهر خیلی خیلی زیباییست. شهر تاریخیست و قدیمی‌ترین دانشگاه هلند را دارد (تاسیس ۱۵۷۵). قدم زدن در خیابان‌های باریکش خیلی لذت‌بخش بود. انگار سفر کرده بودم در تاریخ.


۳. همان روزهای اول، شاید روز سوم یا چهارم،‌دوچرخه‌ی دست دومی از طریق فیسبوک خریدم. فاصله‌ی محل تحویل دوچرخه تا خانه خیلی زیاد بود. و من مسیری را که گوگل مپ ۴۵ دیقه تخمین می‌زد در ۳ ساعت پیمودم. و وقتی به خانه رسیدم،‌ می‌خواستم گریه کنم از شدت خستگی. دوچرخه‌ام کوچک است و چون داچ است،‌ ترمزش دستی نیست و با پدال بک است. من که عادت نداشتم،‌ دائم نزدیک بود تصادف کنم... بارها و بارها. تازه درک کردم که چه زندگی سختی شروع شده برایم:دی روز بعد باران شدیدی می‌بارید. در باران با سمیرا و مصطفی به سمت دانشکده‌ی سنتر رفتیم. و در همان باران و تاریکی هم برگشتیم. و من واقعا می‌خواستم گریه کنم. خسته شده بودم و حس می‌کردم از پس زندگی جدید برنخواهم آمد. من تنبلی که هیچ وقت اهل ورزش نبودم، حالا باید در این باران و باد و سرما با دوچرخه هرروز به دانشگاه می‌رفتم و برمی‌گشتم. آن هم در ترافیک عصرهای مسیر کنار رودخانه که کافیست لحظه‌ای حواست پرت شود تا بزنی به یک ماشین یا دوچرخه‌ی دیگر. مصطفی و سمیرا دائم بهم دلداری می‌دادند و می‌گفتند که با تمرین بهتر خواهم شد و کم‌کم عادت می‌کنم و ... . ولی من حس می‌کردم هیچ وقت بهبودی نخواهم داشت و هیچ وقت بهتر نخواهم شد در دوچرخه‌سواری. چند روز بعد به توصیه‌ی بچه‌ها رفتم پارک و تمرین کردم. به خصوص تمرین ترمز کردن! و به چشم بهتر شدن را دیدم... روزهای بعد و با صبر و تحمل و زیاد و کم نیاوردن ذره ذره بهتر شدن خودم را دیدم. اینکه بعد از مدت‌ها نتیجه‌ی مثبت ممارست و مداومت در کاری را می‌دیدم بسیار بهم احساس جوانی و شادابی داد. احساسی که بیشتر از ۱ سال بود که از دستش داده بودم. هنوز خیلی خیلی ایراد دارم. هنوز اگر دستم را از فرمان ول کنم برای راهنما دادن با دست، دوچرخه کج می‌شود. هنوز تعمیراتش را بلد نیستم. هنوز آهسته می‌رانم و ... . ولی مهم این است که رو به بهبود و یادگیریم و مسیری را که اوایل ۱ ساعته می‌رفتم،‌ حالا یک ربعه طی می‌کنم. مضاف بر اینکه ورزش کردن طراوت و شادابی را بهم برگردانده. 

حتی یک روز خیلی خیلی سرد با باد شدید، مارتین (استاد دومم) ازم پرسید که با دوچرخه به ساینس پارک رفته‌ام یا با اتوبوس. وقتی گفتم با دوچرخه، خیلی خیلی متعجب شد و تشویقم کرد. گفت در این هوای سرد خیلی خیلی جای تشویق دارد که توانسته‌ام خودم را با دوچرخه به مقصد برسانم و تسلیم نشوم :دی 


۴. به بهانه‌ی یک جلسه کتابخوانی دورهمی ایرانیان ساکن آمستردام را ملاقات کردیم. آدم‌‌های خوبی هستند ولی قابلیت دوستی ندارند:دی همه از ما چندین سال بزرگتر و متاهل و گاهی هم بچه‌دار!


۵. روزهای اول ساکن شدن در هتل دانشجویی Casa 400، دلم نمی‌خواست به آشپزخانه‌ی مشترک بروم. چون دوست نداشتم با این اسپیکینگ ضعیف با بچه‌ها هم‌کلام شوم. ولی کم‌کم یخم باز شد و توانستیم ارتباط برقرار کنیم. مهم‌تر از هرچیز اینکه دیدم بقیه هم مثل خودم هستند. کسی انگلیسی را کامل صحبت نمی‌کند. و حرف زدن‌ها ترکیبی از حرکات پانتومیم و گوگل ترنسلیتور و کلمات جدا جدا هستند :))) هم‌صحبتی با بچه‌هایی از کشورهای دیگر واقعا تجربه‌ی خوبی بود و لذت‌بخش بود. با تعجب از عطر غذاهای من و پسر هندی حرف می‌زدند.

 اینجا کسی توانایی تلفظ اسم من را ندارد! «ه» وسط کلمه برایشان غیرقابل تلفظ است. یکی از تفریحات من در هر آشنایی این است که فرد مقابل را در تلفظ اسمم به چالش بکشم. سر همین یک بار بحث شد در آشپزخانه. گفتم معنی اسمم چیست. همه به حالت چشم‌قلبی ذوق کردند که چقدر قشنگ. و کاش اسم‌های ما هم معنی داشت! و از این حرف‌ها. که یک دفعه پسر هندی برگشت و گفت که معنی اسمش «شعله‌ی امید» است. و به این ترتیب قشنگی اسم من به صورت کامل محو شد و همه به معنی اسم او چشم‌قلبی شدیم و ذوق کردیم :))


(این پست را روز شنبه در لابی هتل و در حالت آوارگی نوشته بودم و نصفه مانده بود. همین را ارسال می‌کنم و در پست بعدی شرح موقعیت جدید را می‌دهم.) 

  • مهسا -

نظرات (۲)

سلام و تبریک فراوان برای اپلای و تجربه های جدید
راستی ممنون بابت اینکه در مورد زبان خارجی گفتین چون قبلا در مورد دغدغه زبان نوشته بودید و قول دادید به ماهم یاد بدید:دی
فکر کنم نرم افزار busuu هم خوبه باشه . اینم تجربه من:دی
آرزوی موفق برای مراحل پیش رو🙂
پاسخ:
سلاام. ممنون :)
سلام. خیلی وقت بود منتظر پست جدیدت بودم
واقعا عالیه، که در مدت کوتاهی دوتا کنفرالنس رفتی و یخت باز شد.. دوچرخه سواری ات هم فوق العاده است..
در مورد نتیجه مثبت ممارست، دلم خواست من هم کار جدیدی را شروع کنم، و فعلا دو تا گزینه تو ذهنم است، که لذت بردن ازممارست را به خودم یادآوری کنم.
منظورت از 4 چی بود :))) دستت درد نکنه.. پس من هم جزو همان گروه غیر قابل دوستی هستم :)))
آشپزخانه مشترک محل خوبی برای تبادل فرهنگ است :)
مراقب خودت باش :*
پاسخ:
سلااام:)‌هاتونو میخونم ها! وقت نکردم جواب از سر وقت و حوصله بدم فقط:***
عاااالیه اگر کار جدید شروع کنین! اصلا هم مهم نیست چه کاری باشه... واقعا خوبه!
:)))))) اختیار دارین :دی آخه مثلا همه کلی سال از ما بزرگترن :)) هیچ دغدغه‌ی مشترکی باهاشون نداریم. اصلا نمی‌دونم چطور باید باهاشون دوست بشیم :)) 

قربان شما :***

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
هجرت‌نوشته‌ها

مرغ مهاجری هستم در پی وسعت بخشیدن به دنیای خود.

طبقه بندی موضوعی