مهراد
جمعه شبها یا شنبه شبها ویدیوکال میکردیم که خواهرم و مهراد هم خانه باشند. مهراد باهام بازی میکرد. مینشست آن سمت گوشی و بقیه را با گوشی دور میکرد. مادرم را میزد. پدرم را میزد. میخواست فقط خودش را ببینم. بعد باهام بازی میکرد. میگفت بخواب. چشمم را میبستم بعد پخ میکرد تا بیدار شوم. هی میآمد میگفت «خاااله»، «خاله مهسا خانومی» و دلم را میبرد. یک بار دمپاییهای من را از پای مامانش به زور در آورد که اینها مال خالهس :)) شاکی بود که چرا خواهرم دمپاییهای خاله را پوشیده. دلخوشبودم به همین ویدیوکالها که مادرم یک بار گفتند دیگر با مهراد ویدیوکال نکن :(
گفتند هر بار تو را میبیند بعدش به هم میریزد. بیدلیل گریه میکند و بهانه میگیرد و جیغ میزند و همه چیز را به اطراف پرت میکند. گفتند چند نفری بهشان گفتهاند که بچهی این سنی چون نمیتواند احساساتش را بروز بدهد بهش فشار زیادی وارد میشود و همینطور در رفتارش بروز پیدا میکند. خلاصه که گفته بودند بهتر است مدتی من را نبیند.
خواهرم هم گفت میآید مینشیند عکس تو را پیدا میکند و باهات حرف میزند ولی وقتی میگویم به خاله زنگ بزنیم؟ فرار میکند.
ای من بمیرم برای دل مهراد کوچکم... فکر میکردم فقط خودم دلتنگ میشوم و بیتاب دیدنش. حواسم نبود بچهی به این کوچکی هم احساسات دارد و دلتنگ میشود. چقدر غصه میخورم برایش.
حالا دو هفته است که حرف نزدهایم... ندیدمش. خواهرم برایم فیلم و ویس میفرستد ازش. ولی من بینهایت دلم تنگ شده برای حرف زدن باهاش. برای بغل کردنش. برای نشاندنش روی پایم و بازی کردن باهاش. دلم تنگ این خواهرزادهی عزیز کوچکم است...
- ۱۸/۱۲/۱۲