یلدا
جمعه, ۲۱ دسامبر ۲۰۱۸، ۱۱:۵۵ ب.ظ
۱. نشستهم پیتزای تن ماهی پختهشده در ماهیتابه میخورم همراه با چای دمکشیده با قوری شیشهای ایکیا روی لایتر شمعی ایکیا و کیک شکلاتی تخفیفخوردهی فروشگاه Lidl! و عکسهای شب یلدای دورهمی بچههای مقیم کانادا و امریکا را لایک میکنم.
۲. امروز در دانشگاه هرکه میپرسید برنامهی تعطیلاتت چیست و برنامهی هیجانانگیز تعطیلات خودش را برایم میگفت. دلم میخواست به عوض کریسمس درمورد یلدا حرف بزنم و از رسوم شب یلدایمان بگویم برایشان. چرا نگفتم؟ خسته بودم و لحظهشماری میکردم که امروز تمام شود و چند روزی استراحت کنم. خسته و دلگرفته انگار.
۳. بارانهای آمستردام اصلا قشنگ نیستند! یک آن حس میکنی رفتهای زیر دوش حمام! امروز هم از آن روزهای شدیدا بارانی بود همراه با باد شدید. صبح رفتنی به دانشگاه خیس خیس شده بودم و شب برگشتنی باید در جهت مخالف باد شدید رکاب میزدم و چنان عضلاتم درد گرفته بودند و خیس عرق شده بودم که میخواستم یک جایی وسط راه از دوچرخه پیاده شوم و بنشینم به گریه کردن! واقعا خسته بودم! و بله زندگی سخت شده حقیقتا :))
۴. فردا شب فائزه از آلمان میرسد پیشم. قرار است که هفتهی اول تعطیلات کریسمس را با هم بگذرانیم. احتمالا چند شهر نزدیک آمستردام را هم بگردیم. خیلی خیلی ذوق دارم. چون اولین مهمان من است در خانهی مستقلم! ترکیب «خانهی من» هنوز برایم غریب و به همان اندازه شیرین است. جهت به سخره گرفتن تقویم و گردش خورشید به دور زمین هم قرار است فردا بروم خرید انار و آجیل و هندوانه تا شب یلدا را با یک شب تاخیر جشن بگیریم :))
۵. آهنگها را گذاشتهام روی شافل که پشت سر هم پخش شوند. به آهنگ «تو شب یلدای منی» که میرسد مینشینم بیهوا به گریه کردن. پرت میشوم به پارسال، خانهی یاسمن اینها، بعد از ددلاین اپلیکیشنها که وقتی سابمیتشان کردیم یاسمن این آهنگ را گذاشته بود و همه با هم بلند میخواندیمش و من و یاسمن هر از گاهی در گوش هم میگفتیم که آیا واقعا به خواستهمان خواهیم رسید؟ یاسمن میخواست برود اکالیفرنیا ایرواین و من میخواستم بیایم آمستردام. حالا یک سال بعد است و یاسمن با ویزای سینگل رفته ایرواین و من ادر آمستردامم. دلمان که تنگ میشود یا زندگی که بهمان سخت میشود به این فکر میکنیم که پارسال امروزمان برایمان آرزو بود... به آرزوی پارسالمان رسیدهایم پس هر گونه غر زدن و غصه خوردنی ناشکریست. خود خود ناشکریست... ما انتخابهایمان را زندگی میکنیم. و این انتخاب ما بود. وقتی کسی به من میگوید برو خدا را شکر کن که با ویزای سینگل در آمریکا نیستی، حرصم میگیرید. انگار بر حسب شانس و اقبال من با ویزای سینگل نرفتهام آمریکا! این انتخاب من بوده! انتخاب کردهم که نروم آمریکا هرچند که آمریکا سیلیکن ولی داشته باشد. انتخاب کردم که نروم آمریکا هرچند که دانشگاههای مطرحتری داشته باشد. من این را انتخاب کردم! و آگاهانه هم انتخاب کردم! پس این حرفها بیمعنیست...
۶. خبر خوب امشبم را مژده بهم داد که گفت تا ۲ ماه دیگر میآیند آمستردام و من از تنهایی درمیآیم :) سرنوشت من و مژده با هم گره خورده انگار :)) و چقدر وقت لیسانس فکرش را هم نمیکردم که اینقدر با هم دوست بشویم یک روزی... :)
۷. زندگیم را دوست دارم. خانهی کوچک سادهام را دوست دارم. کوچکی این شهر را دوست دارم. حتی بارانهای کوبندهاش را دوست دارم. رودخانه و کانالهای آبش را دوست دارم. دوچرخهام را دوست دارم. اینکه در سرما و باد و باران باید با دوچرخه بروم دانشگاه را دوست دارم. من تغییر را دوست دارم. زندگی جدیدی را که شروع کردهام با تمام تفاوتهای سبک زندگیاش دوست دارم. شاید اولین بار است در تمام زندگیام که دارم از زندگی احساس رضایت میکنم. و همهی اینها را شاید مدیون چند ماه التهابات شدید روحی هستم که پشت سر گذاشتم. التهاباتی که بهم نشان داد زندگی هیچ چیز نیست به جز حسهای خوب لحظهای. به جز آرامش. من حالا قدر لحظاتی را که در آنها درد و رنج نمیکشم خوب میدانم. حسهای خوب و آرامش زندگی را با تمام وجود در آغوش میکشم و به خودم اجازه میدهم که از زندگی لذت ببرم...
۸. امیدوارم هیچ وقت چیزی را که طی چند ماه بر من گذشت تجربه نکنید. امیدوارم هرگز هرگز روحتان دچار تالم نشود. اما و اما و اما حالا که آن رنجها را از سر گذراندم، آرامش این روزها را خوب قدر میدانم و به همین خاطر حتی برای بیماری هم خدا را شکر میکنم چون دیدم به زندگی را تغییر داد.
- ۱۸/۱۲/۲۱