مهاجر
جا که افتادی، به ترکیب نامانوس «خانهی من» که خو گرفتی، مسیر رفت و برگشت دانشگاه تا خانه را که از بر شدی، مغازههایی را که باید ازشان مایحتاجت را بخری که شناختی، به شنیدن اصوات ناآشنای غیرفارسی که عادت کردی، با نگهبانهای دانشگاه و پستچی که دوست شدی، رفته رفته فرصت میکنی که از شوک اولیه خارج شوی. شوک اولیهی آن همه تغییر ناگهانی. عادت که کردی، از شوک که خارج شدی، تازه فرصت میکنی بنشینی و جایگاه خودت را در دنیایی که حالا دیگر چندبرابر شده بازتعریف کنی. تازه فرصت میکنی که دلتنگ شوی. که ته دلت خالی بشود از حجم غربتت در آخر هفتهها. در بیماریها. در ناخوشاحوالیها. فرصت که کردی برای دلتنگ شدن، خسته شدن، ترسیدن، تازه اسمت میشود مهاجر. تا پیش از آن مسافر بودی انگار. حالا اما مهاجری. مهاجری که باید خودش را از نو بشناسد. دنیایش را از نو بیافریند. تلقیاش از خودش را از اول تعریف کند. و در تمام این تعریف کردنهای نو تنهاست. و تنهایی ترسناک است.
و اینجا، جاییست که تازه سختیهای راه آغاز میشود...
- ۱۹/۰۱/۱۵