بیقراری
بیقرار. بیتاب. بلند میشوم. مینشینم. ظرفها را میشویم. چای دم میکنم. یه به یک کشوها را که همین هفتهی پیش به محض جابهجای به خانهی جدید چیدهام خالی میکنم و از اول میچینم. بعد کابینتها. بعد قفسهها. بعد به گلها آب میدهم. موسیقی گوش میدهم و بین کانالهای رادیو در جایجای جهان جابهجا میشوم. آشپزی میکنم. هزار جور غذا میپزم. ظرفهای تمیز را از اول میشویم. مچاله میشم روی تخت. خوابم میبرد. و باز درد. درد. باز کابوس. باز خوابهای سیاه تاریک. خیس اشک و عرق از خواب میپرم. بلند میشوم و با تپش قلب وحشتناک دور خودم میچرخم. چشمم به خودم میافتد در آینه. شبیه مجنونها شدهام در فیلمهای قدیمی. از دیدن چهرهی بیقرار خودم در آینه میزنم زیر گریه. خستهام. بلند میشوم. به مامان پیام میدهم. استیکر قلب میفرستم. ایموجی بوس میفرستم. و بعد زار میزنم از ناتوانی این شکلهای بیجان در انتقال احساساتم. مامان و بابا خانه نیستند که بتوانم زنگ بزنم. دور خودم میپیچم از دلتنگی. شکلات میخورم. با حرص و ولع همهی لواشکها را تمام میکنم. میخوابم. باز کابوس. باز تاریکی. باز وحشت تنهایی. بیدار که میشوم صبح شده. اینجا همیشه هوا روشن است. دلم برای شب تنگ شده. برای تاریکی هوا. برای آن آرامش و امنیت شب. حالم برای دانشگاه رفتن خوب نیست. موج گرمای اروپا شروع شده. و آفتابی که از پنجره افتاده داخل خانه میسوزاندم. پردهها را میکشم. دلم میگیرد. پردهها را باز میکنم. باز میسوزم. نمیفهمم چه میخواهم. پاهایم شل میشود. درد مچ دستم امانم را میبرد. همانجا روی زمین ولو میشوم. گل ارکیدهی صورتیام را که حالا دیگر حکم حیوان خانگیام را پیدا کرده بغل میکنم. گلبرگهایش را نوازش میکنم. آهنگ میگذارم. حوصلهی اهنگهای شاد را ندارم. آهنگهای غمگین و آرام فرانسوی میگذارم. اسکایپ را باز میکنم روی لپتاپ و مینشینم به انتظار. مینشینم به انتظار وقتی که برای مامان و بابا مناسب باشد تا بهشان زنگ بزنم. انتظار. انتظار. دقیقهها برایم شبیه به جهنم میگذرند. به خودم میپیچم از درد بیقراری. چهرهشان را که میبینم روی صفحهی لپتاپ و صدایشان را که میشنوم، آرام میگیرم یک دفعه. تپش قلبم به حالت طبیعی برمیگردد. تاریکیها کنار میروند و باز روز میشود. روشن میشوم. لبخند میزنم. مکالمهمان که تمام میشود دیگر آرام آرامم. انگار که آن دخترک پیچیده به خود از وحشت من نبودهام. آرامم و از اول زندگی و کار آغاز میکنم.
- ۱۹/۰۷/۲۳