زمان
پنجشنبه, ۲۵ جولای ۲۰۱۹، ۱۰:۱۷ ب.ظ
تابستان پارسال خواهرم آمد برای چند روز تهران. سهتایی با مهراد ۲ساله رفتیم باغ کتاب. عصرش هم رفتیم پارک آب و آتش. هوس غذا خوردن در رستورانهایش را هم نکردیم چون بعد از موج گرانیها بود و غذا خوردن بیرون خرج اضافه و تجمل محسوب میشد. روزهای خوبی برای من نبود و آن قدر که باید نمیتوانستم لذت ببرم. اما مگر میشود لذت قدم زدن با خواهر و خواهرزاده در باغ کتاب و روی پل طبیعت را فراموش کرد؟! مهراد میدوید و من به دنبالش. از پلهها بالا میرفت و از سطوح شیبدار سر میخورد و من به دنبالش میدویدم. بلند بلند «خاله خاله» میکرد و غش غش میخندید. همان روز میدانستم که یه سال بعد این وقت -به شرط حیات- از دلتنگی خندههایش زار خواهم زد. موقع برگشتن از باغ کتاب به قدری خسته بود که در بغل من خوابش برد. و من خوشبخت ترین خالهی دنیا بودم انگار.
حالا دوباره رفتهاند باغ کتاب. خواهرم از مهراد ۳ ساله با همان مجسمه هایی که سال پیش عکس گرفته بودیم عکس فرستاده و من مبهوت مقایسهی عکسهای ۲سالگی و ۳سالگیاش... کاش زمان برای ما ایستاد. مهراد کوچکتر که بود یک بار به بابا گفتم چقدر زود به زود مهراد بزرگ میشود. بابا خندید و گفت: من و مامان هم زود به زود پیر میشویم ها... و دلم آتش گرفت. الان هم دلم آتش میگیرد از یادآوریش. زمان برای من نایستاده و من اینجایم. به دور از همهی دوستداشتنیهای زندگیام.
به تمام همکلاسان هلندیم رشک میبرم. حسودیم میشود که هر ۳ هفته یکبار سوار یک قطار میشوند و به دیدن والدینشان در یک ساعتی آمستردام میروند. کاش فاصلهی من هم تا خانوادهی دوستداشتنیام یک قطار یک ساعته بود...
- ۱۹/۰۷/۲۵