بزرگسالی
این روزها خیلی خیلی خیلی سریال میبینم. قبلا از دیدن سریالها لذت نمیبردم چون زبانش برایم غریبه بود و وابسته بودم به زیرنویس. حالا که میتوانم به انگلیسی احساس کنم، خواب ببینم، خوشحال و ناراحت شوم و ... فیلم و سریالها بیشتر به دلم مینشینند. دیروز وسط سیرن آخر سریال سیلیکن ولی داشتم به این فکر میکردم که از کی دیگر وقت سریال و فیلم دیدن خودم را نگذاشتم جای شخصیتهای اصلی و توی آنها دنبال خودم نگشتم؟ از کی وقت سریال دیدن شبیهترینها را به خودم از بین شخصیتهای فرعیتر پیدا کردم؟ کسانی که بود و نبودشان خیلی تاثیر دارد، ولی سوپراستار نیستند. شخصیت اصلی، قهرمان اصلی یا حتی ضدقهرمان اصلی نیستند. بعد داشتم فکر میکردم که شاید بزرگسالی همین باشد. همین نقطهای که یاد گرفتهام لازم نیست همهچیز تمام باشم یا محور عالم یا قهرمان داستانی که بقیه میبینند. همین که قهرمان زندگی خودم هستم کافیست.
نمیدانم از کی این آرامش و صلح را با خود خاکستری ملغمهای از ضعفها و قوتها، شکستهای بزرگ و پیروزیهای قابل توجه بودنم به دست آوردهام. هرچه که هست فکر میکنم شاید از (شاید هم نه!) از جلوههای زندگی بزرگسالانه باشد.
- ۱۹/۰۸/۱۶
بعد از پست قبلی ات دارم با خودم فکر میکنم کی خیالبافی را گذاشتم کنار و اینقدر جدی شدم؟ ربطی به بزرگسالی داره یعنی؟ :) میخوام برای خودم برنامه تصویرسازی ذهنی و خیالبافی بچینم