میزبانی
دقیقهها برایم دیر میگذرند و چشمم به عقربههای ساعت خشک شده. مدتهاست اینطور «انتظار» را تجربه نکردهام. آن هم انتظاری به این شیرینی! جنسش با انتظار رسیدن پذیرش مقاله و سامراسکول متفاوت است. انتظار شیرین رسیدن پدر و مادرم. در آغوش گرفتنشان اینجا، این سر دنیا. جایی که هرگز فکر نمی کردم سهتایی با هم ببینیمش.
از روزی که ویزایشان آمد و آمدنشان قطعی شد تا همین الان، هر شب با تصور لحظهای که توی فرودگاه ببینمشان خوابیدهام. انتظار شیرینیست و میزبانی پدر و مادرم یکی از آرزوهای قدیمی من بوده. بی اندازه خوشحالم که حالا -انشاءالله- کمتر از ۲۴ ساعت با تحققش فاصله دارم.
پ.ن: من عاشق زندگی کنونیم هستم. خب؟ اما نمیشد همین زندگی را در ایران داشته باشم؟ نمیشد تهران همینقدر خوب بود؟ همه چیز همینقدر باثبات بود؟ میشد برای روز بعدت برنامه بریزی؟ میشد پسانداز کنی تا سفر بروی؟ من از سر ماجراجویی مهاجرت نکردهام. به جستجوی زندگی حداقلی که حق هرکداممان است دل از خانواده کندهام. حالا هربار دلتنگ میشوم یا کسی دلتنگم میشود یک دنیا فحش میدهم به باعثان و بانیان افتادن ایران به این روز که خانوادهدوستترینهایمان را هم آوارهی غربت کرده. اینها را به منظور غر زدن نمینویسم. تجربهی مهاجرت هم فوقالعاده است و آموزنده. ولی مسئله این است که چند درصدمان «انتخاب»مان مهاجرت بود در یک شرایط پایدار و «معمولی»؟ چند درصدمان اینقدر ماجراجو بودیم و به جستجوی تجربههای جدید؟ حداقل من که نبودم. که اگر بودم، همان ۴ سال پیش و بلافاصله بعد از لیسانس رفته بودم...
- ۱۹/۰۸/۱۸
خوش بگذره. :)