هجرت‌نوشته‌ها

سلام خوش آمدید

جشن شکوفه‌ها

پنجشنبه, ۲۹ آگوست ۲۰۱۹، ۱۱:۰۱ ق.ظ

این هفته جشن شکوفه‌ها (!!!)ی دانشجوهای ورودی جدید دانشگاهه. یه سری بچه‌ی ۱۸ ساله که با ذوق و شوق و چشمانی خوشحال میان دانشگاه. جشن‌هاشونو نگاه می‌کنم، والیبال بازی کردنشون، نوشیدنی خوردن و رقص‌هاشون و عکس‌های شاد دسته‌جمعیشون. و به یاد جشن ورودی خودمون میفتم تو دانشگاه تهران: برگزارشده توسط نهاد رهبری. پسرا از یه ور خیابون راه میرفتن دخترا از یه ور دیگه. بعد رفتیم سر مزار شهدای گمنام خاک‌شده در دانشگاه که پشت سر رئیس دانشگاه فاتحه بخونیم! بعد هم آخوند نهاد رهبری برامون سخنرانی می‌کرد و می‌گفت که چقدر زشته که با جنس مخالف حرف بزنیم یا سر کلاس کنار هم بشینیم. کنایه‌های زشت جنسی می‌زد. قشنگ یادمه که از سالن اومدم بیرون و زنگ زدم با گریه به مامانم و گفتم که من اینجا نمی‌مونم. احساس می‌کنم به جای دانشگاه اومدم حوزه‌ی علمیه. غمگین بودم و عصبی. مامانم گفتن تحمل کن. اینجوری نمی‌مونه.

و نموند. 

دوست شدیم. کنار هم نشستیم. همدم هم شدیم. بازی کردیم. تولد گرفتیم. دعوا کردیم. 

اون دانشکده خیلی اذیتمون کرد. اون دانشگاه. اما بهترین دوست‌ها رو به من هدیه کرد. بهترین خاطره‌هایی رو که میشد تو ایران ساخت برام ساخت. حالا دانشجوهای اینجا رو نگاه می‌کنم و به این فکر می‌کنم که چه فرصت‌ها که ازمون دریغ شد. چه تجربه‌ها که نکردیم. چه خاطره‌ها که نساختیم. چه دوستی‌ها که ساخته نشد چون فکر می‌کردیم زشته. فکر می‌کردیم بده. چون حراست اجازه نمی‌داد. جلوی دانشکده والیبال و بدمینتون بازی می‌کردیم و ماشین حراست جمعمون می‌کرد. پسرا فقط حق داشتن برن تو زمین چمن فوتبال بازی کنن. دختر و چه به این کارا...

 

اینجا من همه چیز رو از پشت یک لایه حسرت می‌بینم. همه چیز رو. چون وقتی که باید، وقتی که سنم کم‌تر بود و شور جوانیم بیشتر، وقتی که دوست‌های عزیزم کنارم بودن فرصت خیلی چیزهارو نداشتیم. چیزهایی که الان برام دیگه تاریخشون گذشته. هیچوقت نمی‌تونم از نو ۱۸ ساله بشم. ۱۹ ساله بشم. ۲۰ ساله بشم. من یک ۲۶ ساله‌م که باید ۲۶ سالگیم رو در آغوش بکشم. 

  • مهسا -

نظرات (۷)

چه دوستی‌ها که نساختیم چون فکر میکردیم بده...

پاسخ:
:(
هعععععی...

من در واقع هیچ دوستی از دانشگاه ندارم. هیچ دوست نزدیکی. انگار چند سال از زندگیم بی دوست مونده و فکر کردن به این غمگینم میکنه.

پاسخ:
من فکر کنم زیادی اجتماعیم که اینقدر زود دوست پیدا می‌کنم :))

نه من زیادی در برقراری ارتباط ناتوانم.

و به قول سعیده، یکی از دلایلش هم همین خجالت بوده و هست. کاملاً هم ارادی نیست. 

پاسخ:
می‌فهمم کاملا!

چه شروع بدی بوده، از مزار و ...!

یادم نمیاد شروع ما اونجوری بوده باشه. گرچه از لحاظ دیگری شروع خوبی نداشتم... ولی واقعا بعد از شروع محدودیتی جز ورزش و بازی تو ذهنم نیست. شاید فراموشکار شده ام. شاید هم انتظاراتم فرق داشته.

پاسخ:
بعدش خوب بود. اون شروعش خیلی جشن ورودی بدی بود! چون برگزارکننده‌ش نهاد رهبری بود...

یک 26 ساله‌، دختر 26 سالهای که الان دانشجوی دکتری تو یکی از آزادترین و رنگی ترین کشورهای جهانه و من پسری 26 ساله که هنوز درگیر پایان‌نامه ارشدشه‌ تو غربت تابستونی خوابگاه و غول سربازی جلوشه و هنوز اجازه نداره تو جاده پشت فرمون بشینه‌ اجازه نداره خونه مستقل و زندگی مستقل داشته‌ باشه‌، ارتباطش تا حالا با جنس مخالف بیشتر از سلام و علیک نبوده‌ و اصلا بلد نیست با دیگران ارتباط بگیره 

میشه بشمرین من چی‌ها رو از دست دادم؟ 
و راستی حتی نمیدونه چرا اینا رو اینجا نوشت :) 

پاسخ:
:(

چه شروع بدی بوده زمان شما.. وای. :/ برا ما صرفاً خواب‌آور و بی‌خود بود نه این‌جوری.

مهسا من خیلی دل‌م می‌خواد والیبال بازی کنم با دوست‌هام تو دانشگاه. :(

پاسخ:
خیلی خیلی خیلی خیلی بد بود!

:( چه لذت‌ها که از ما دریغ نشده...

جسارتا خوشی زده زیر دلتون! مگه این دنیا کلش چیه که حسرت فوتبال بازی کردن با پسرا رو میخوری؟ ببین یه عده شاید حسرت نان شب رو بخورن 

خداروشکر کنید 

چه‌شروع خوبی بوده از مزار شهدا :)

پاسخ:
:)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
هجرت‌نوشته‌ها

مرغ مهاجری هستم در پی وسعت بخشیدن به دنیای خود.

طبقه بندی موضوعی