هجرت‌نوشته‌ها

سلام خوش آمدید

۱۸ مطلب با موضوع «کتاب و پادکست» ثبت شده است

بی‌حوصله لم داده بودم روی صندلی‌های سفت و چوبی کلاس و تظاهر می‌کردم که دارم به لکچر در مورد Conversational Agents گوش می‌دهم در حالی که ذهنم پیش تعطیلات عیدی بود که قرار نیست به ایران بیایم و دلم پر از حس عجیب بود. یک دفعه چشمم در اسلاید روبه‌رو به کلمه‌ی Shiraz افتاد. مثال ارائه‌دهنده درمورد کاربری بود که از bot درخواست پیشنهاد رستوران کرده بود و یکی از دو پیشنهاد bot رستورانی بود به نام Shiraz. کلمه را ۳ بار خواندم و احساس کردم چقدر ذهنم از این کلمه خالیست. هم آشنا بود و هم ذهنم تهی بود از أن. شروع کردم به کمی بلند بلند (در حدی که در سالن ارائه امکان ‌پذیر بود) تکرار کردن کلمه‌ی شیراز. ۴بار. ۵بار. آخرین بار که این کلمه را به زبان آورده بودم کی بود؟ آخرین بار که شنیده بودمش کی بود؟ کم‌کم و بعد از چند بار تکرار بلندبلند آن و شنیدن صدای خودم با گوش خودم، کلمه‌های مرتبط شروع به آمدن به ذهنم کردند: مریم، خوابگاه، رنگینک، کلم‌پلو. حافظ، سعدی،‌ بهارنارنج، فالوده، سیل،‌ شاهچراغ. آقاغوله*، داروسازی،‌ المپیاد شیمی. اردو، مدرسه، دبیرستان، آناهیتا. با هر کلمه‌ی جدیدی که به ذهنم آمد و هر کانتکست جدیدی و هر خاطره‌ی جدیدی کلمه‌ای که اول برایم سیاه و سفید و محو بود رنگ گرفت. مفهوم پیدا کرد. کلمه‌ای که برایم بیگانه شده بود کم‌کم آشنا شد و گرم و نزدیک. و بعد دلم برایش تنگ شد. چطور می‌شود دل‌تنگ شهری شد که کم‌تر از ۳ روز در آن بوده‌ام؟ می‌شود. من گاهی دل‌تنگ کوچه‌های آتن هم می‌شوم. گاهی دلم تنگ بیروت هم می‌شود. گاهی دلم می‌خواهد همه چیز را بگذارم و به قاهره برگردم! من دل‌تنگ جاهایی می‌شوم که هرگز در آن‌ها نبوده‌ام. مگر شاید در زندگی‌های پیشینم. کسی چه می‌داند؟ وقتی می‌شود دل‌تنگ شهرهای نادیده‌ی جهان شد، چرا دل‌تنگ شیراز زیبا با مردمان مهربانش با لهجه‌ی شیرینشان نشوم؟ وقتی بی‌قراری‌های سال دوم دانشگاهم به حضور مریم نازنینم قرار گرفت، مریم نازنینم با همه‌ی عشقش به شیراز زیبایش، چرا دل‌تنگ شیراز نشوم

 

تجربه‌ی غریبی بود. این دل‌تنگ کلمه‌ها شدن. این گم کردن واژه‌ها. گم کردن معانیشان. انگار که کلمه‌های فارسی یکی یکی بروند و جا خوش کنند در یک صندوق دور از دسترس ذهنم. طوری که غریبه شوند برایم. چقدر وقت بود رمان فارسی نخوانده بودم؟ پشت سر هم داستایوفسکی خواندم. آنقدر که برایم سنت‌پطرزبورگ آشناتر از شیراز شد. پشت سر هم یالوم خوانده بودم و پا به پای نویسنده در کوچه‌های شهرهای مختلف اروپا قدم زده بودم. چقدر وقت بود که رمان محلی نخوانده بودم؟ همان شب اتگار از ترس گم شدن واژه‌ها، از ترس اینکه بقیه‌ی کلمه‌ها هم یکی یکی رفته باشند و کنار شیراز آن ته صندوق جا خوش کرده باشند هجوم بردم به رمان‌های فارسی. پس از مدت خیلی زیاد.

 

«قم رو بیشتر دوست داری یا نیویورک؟» اسم کتاب بود! از خودم پرسیدم «شیراز را بیشتر دوست داری یا سنت‌پطرزبورگ؟» و حمله کردم به کتاب. اگر چه لوکیشن داستان‌ها آمریکا بود، نیویورک، نیوجرسی، رودخانه‌ی هادسون، وال‌استریت، اما باز آن وسط‌هایش دانشگاه تهران داشت. کتاب‌فروش‌های خیابان انقلاب و آش نیکوصفت داشت. چند وقت بود که به آش نیکوصفت فکر نکرده بودم؟ راستی یادم باشد تهران که رفتم، بروم آش رشته بخورم با نان بربری تازه‌ی داغ. بروم دانشکده‌ی علوم بنشینم توی لابی تا مه‌زاد آزمایشش تمام شود، از آزمایشگاه بیاید پایین، روپوش سفیدش را بگذارد توی کمدش و بعد با هم برویم جمال‌زاده‌ی جنوبی. برویم بنشینیم روی میز و صندلی‌های طبقه‌ی دوم. من آش رشته بخورم و مه‌زاد آش شله قلم‌کار. از در و دیوار بگوییم. من از رفقایم، از درس‌هایم، از خستگی‌هایم. مه‌زاد از آزمایش‌هایش، از خواهر دوقلویش، از خواهرزاده‌اش. راستی چند وقت بود به «شله‌قلم‌کار» فکر نکرده بودم؟ به جمال‌زاده‌ی جنوبی؟ به نیکوصفت؟ مه‌زاد دیگر تبریز نیست این روزها؟ حالا شده دانشجوی دکتری دانشگاه تبریز؟ دیگر در خوابگاه نیست؟ چه می‌دانم. برای من چه فرقی می‌کند؟ برای من مه‌زاد همیشه در دانشکده‌ی علوم دانشگاه تهران است و خوابگاه فاطمیه. شماره اتاقمان در خوابگاه چمران چند بود؟ ۳۱۲؟ ۲۱۳؟ ساختمان فیض؟ ۷۰؟ ۷۱؟ فرقی هم می‌کند؟ مه‌زاد که دیگر نیست. من که دیگر نیستم. راستی گفتم که مریم عزیزمان هم دیگر نیست؟ مریم زودتر از ما رفت. اول از خوابگاه رفت. بعد از ایران رفت. حالا چند سالی هست که تورنتوست. چند سال پیش دیدمش برای آخرین بار؟ یادم نیست. خیلی وقت است به آن فکر نکرده‌ام.

 

حالا که من نیستم، کی دارد روی تاب خوابگاه چمران تاب می‌خورد و گریه می‌کند برای نمره‌ی درسی که فکر می‌کند می‌افتد؟ از امتحان میان‌ترم سیگنال که برگشتم مستقیم رفتم نشستم روی تاب. تاب خوردم و گریه کردم. آنقدر گریه کردم که خدا صدایم را شنید. اگرنه با ۱۰ پاس نمی‌شدم. میشدم؟ فرقی هم می‌کند؟ حالا، ۴ سال بعد، ۵هزار کیلومتر آن‌سوتر؟ راستی چند وقت بود به خوابگاه چمران فکر نکرده بودم؟ 

 

نکند یادم برود همه‌ چیز را؟ نکند غریبه شوم با خودم، خاطراتم،‌ گذشته‌ام؟ نکند همه چیز رنگ ببازد برایم؟ نکند Dam Square برایم معنی‌دارتر بشود از میدان انقلاب؟ نکند American Book Center برایم ملموس‌تر بشود از کتاب‌فروشی‌های انقلاب؟ نکند Science Park برایم آشناتر شود از دانشکده فنی؟ 

 

شیراز. حافظ می‌خوانم. به آناهیتا فکر می‌کنم. به آقاغوله. به مریم. به رنگینک. به کل‌کل‌های همیشگیمان با مریم وقتی من از قول صائب تبریزی می‌خواندم «که گفته است اصفهان نصف جهان است// اگر باشد جهانی، اصفهان است» و او برایم از قول حافظ می‌خواند «اگر چه زنده رود آب حیات است ولی شیراز ما از اصفهان به». 

 

* ماجرایش شخصیست. نپرسید :) 

  • ۵ نظر
  • ۲۳ فوریه ۲۰ ، ۰۲:۰۶
  • مهسا -

اواخر ارشدم بود که احساس کلافگی کردم از اینکه نمی‌توانم کتاب‌های غیر داستانی بخوانم یا جرئت و شجاعت لازم برای خواندن کتاب‌های زبان اصلی را ندارم. همان موقع‌ها بود که هربار وارد سایت گودریدز می‌شدم می‌دیدم راحله کتاب انگلیسی غیرداستانی جدیدی را شروع کرده و هم استرس می‌گرفتم و هم حسرت می‌خوردم. همان روزها ازش راهنمایی خواستم. بعدتر پست وبلاگی منتشر کرد به همین منظور که قطعا خواندش را توصیه می‌کنم (قبل از خواندن پست من اول آن را بخوانید چون می‌خواهم بهش اشاره‌ی مستقیم کنم).

خواندن آن پست و فرصت چند ماهه‌ی بعد از دفاع ارشد تا پیش از شروع دکتری شانس این را به من داد که توصیه‌های راحله را به کار بگیرم و نتیجه شگفت‌انگیز بود. الان خودم را کسی حساب می‌کنم که بدون ترس می‌تواند کتاب‌های انگلیسی غیر داستانی یا داستانی بخواند، حوصله‌اش سر نمی‌رود و سرعتش بالاست در خواندن (اگر چه هنوز قابل قیاس با سرعت مطالعه‌ی فارسیم نیست که سرعت شگفت‌انگیزیست که از مادرم به ارث برده‌ام :)) ). 

در آغاز سال ۲۰۱۹ برای اولین بار در چالش مطالعه‌ی گودریدز شرکت کردم. تصوری از تعداد کتاب‌هایی که فرصت می‌کنم در یک سال بخوانم نداشتم و عدد ۳۰ را انتخاب کردم. تعداد بالایی بود و تا دو هفته‌ی پیش ۸ کتاب از ۳۰ کتابم باقی مانده بود! فرصت اسباب‌کشی و بستن و باز کردن بسته‌ها و بعد بستن کتابخانه و دراور ایکیا بهم این فرصت را داد که با گوش دادن به کتاب صوتی این عقب بودن از برنامه را جبران کنم و عاقبت هفته‌ی پیش ۳۰ کتابم را تمام کردم و موفق از چالش ۲۰۱۹ گودریدز بیرون آمدم. سال ۲۰۱۹ به طور کلی سال خوبی برایم نبود ولی وقتی به کتاب‌های خوانده‌شده‌ام در این سال نگاه می‌کنم احساس رضایت وصف‌ناپذیری می‌کنم. به همین خاطر و برای جمع‌بندی می‌خواهم کمی برای خودم بنویسم...

 

۱. خواندن

پیشنهادهای راحله بسیار ساده و کاملا عملی هستند. من یک به یک به آن‌ها و تاثیرشان روی خودم اشاره می‌کنم و یک مورد هم به آن‌ها اضافه می‌کنم.

۱.    گودریدز   Goodreads.Com

من از وقتی شروع به استفاده‌ی جدی و مدام از این سایت کردم سرعت مطالعه‌ام بالاتر رفت. در پایان هرروز پیشرفتم در مطالعه‌ی کتاب را ثبت می‌کردم و همین بهم انگیزه‌ی ادامه می‌داد. به خصوص برای خواندن کتاب‌های طولانی‌تر و سخت‌تر کمک خیلی بزرگیست. شرکت در چالش سالیانه هم انگیزه‌ی کلی بالاتری بهم داده بود امسال. ضمنا تعدادی از کتاب‌های مورد علاقه‌ام را از میان کتاب‌های امتیازداده‌شده‌ی سایر دوستانم پیدا کردم.

 

۲.  بین کتاب ها فاصله نیفته

سعی کردم در بیشتر مواقع بدانم که بلافاصله پس از پایان کتاب کنونی چه کتابی را قرار است شروع کنم. زمان‌هایی که موفق نشدم این کار را انجام بدهم فاصله‌ی طولانی افتاد بین پایان یک کتاب و شروع کتاب بعدی.

 

۳.   حلقه رمان یا Book Club

من هیچ وقت تجربه‌ی شرکت در حلقه‌ی کتاب را نداشته‌ام. اما اینجا یک سری جلسات تحت عنوان «چیزخوانی» داریم که دو هفته یک بار با ایرانی‌های ساکن آمستردام و شهرهای اطراف دور هم جمع می‌شویم و هرکس بخشی از کتابی را که به تازگی خوانده می‌خواند یا آن را معرفی می‌کند. من لذت بسیاری از این دورهمی‌ها می‌برم و به جز دیدن ایرانی های دیگر و کمی فارسی صحبت‌کردن و فارسی حرف زدن کتاب‌های جذابی از میان کتاب‌های معرفی‌شده پیدا می‌کنم. کتاب The culture map را که در این پست معرفی کردم از همین جلسات شناختم. همچنین کتاب پرنسس (که خاطرات یک دختر از خاندان سلطنتی سعودیست) و کتاب ماجرای عجیب سگی در شب (که درمورد یک پسر اتیستیک است) را از کسانی که در این جلسات آن‌ها را معرفی کردند قرض گرفتم و مطالعه کردم.

 

۴. کتاب های صوتی، دیجیتالی، و ...

به فراخور شرایط و ناممکن بودن جابه‌جایی تعداد بالای کتاب فیزیکی و گران بودن قیمت کتاب تعداد زیادی از کتاب‌هایی که مطالعه می‌کنم به صورت دیجیتالی هستند. از بین دو اپلیکیشن فیدیبو و طاقچه من مدل فیدیبو را بیشتر می‌پسندم و از آن بسیار استفاده می‌کنم. اما تعدادی از نشریات مثل ناداستان و سان (محصول هیئت تحریریه‌ی سابق همشهری داستان) فقط در طاقچه فروخته می‌شوند. کتاب صوتی هم مقوله‌ایست که به تازگی با آن دوست شده‌ام. موقع آشپزی، موقع لباس شستن، موقع تمیز کردن خانه، موقع صبحانه خوردن و ... کتاب صوتی گوش می‌دهم.

 

۵.  کتابخونه رفتن

از مضرات زندگی در کشور غیرانگلیسی‌زبان اینکه ما تا حدی از این امکان محرومیم. ساختمان اصلی کتابخانه‌ی عمومی شهر ۷ طبقه است که تنها یک طبقه از آن به کتاب‌های انگلیسی تعلق دارد. من هر کتابی را که می‌خواهم بخوانم اول در سایت کتابخانه‌ی دانشگاه و کتابخانه‌ی عمومی شهر چک می‌کنم و اگر نداشتند به دنبال خرید آن می‌روم. ولی بیشتر مواقع نتیجه‌ی جستجو منفیست. من کتاب خاطرات آن فرانک را از کتابخانه‌ی دانشگاه قرض گرفتم و مطالعه کردم.

 

۶.   کلاس های ادبیات

سال پیش در یک دوره‌ی داستان‌نویسی شرکت کردم که در آن بر اهمیت خواندن درست کتاب تاکید می‌شد. در واقع تلاش می‌کردند به ما خواندن را پیش از نوشتن بیاموزند. من از این دوره‌ی ۵ جلسه‌ای بسیار آموختم و شیوه‌ی مطالعه‌ام بعد از سال‌ها کتابخوانی تغییرات جدی کرد. 

 

۷*(اضافه‌شده توسط من!) پادکست بی‌پلاس!

در پادکست بی‌پلاس هر مرتبه یک کتاب معرفی می‌شود و خلاصه‌ی آن گفته می‌شود. از بین همین کتاب‌ها (که کتاب‌های بسیار خوبی هستند) می‌توان کتاب برای مطالعه پیدا کرد! من کتاب Deep Work را که در این پست معرفی کردم از همین پادکست پیدا کردم و به دنبالش کتاب Digital minimalism را از همین نویسنده خریده‌ام و در لیست مطالعه‌ی ۲۰۲۰م قرار داده‌ام.

 

 

 

 ۲. شنیدن

تا همین چند سال پیش (دقیق‌تر بگویم تا پیش از شرکت در آزمون آیلتس!) جزء حسرت‌های زندگی من این بود که نمی‌توانستم کتاب صوتی، سخنرانی و پادکست گوش بدهم. برایم تمرکز موقع شنیدن ناممکن بود. در حالی که موقع خواندن تمرکز بی‌نظیری داشتم. تا پیش از تصمیم برای شرکت در امتحان زبان این غصه و حسرت یک چیز جانبی بود و مشکل خاصی وجود نداشت. ولی به محض اینکه مشغول آمادگی برای امتحان شدم متوجه مشکل جدیم موقع پاسخگویی به سوالات لیسنینگ شدم. دلیل عملکرد ضعیفم در لیسنینگ ارتباطی به سواد انگلیسیم نداشت. مشکل بنیادی‌تر بود: مهارت شنیدن!

اینجا بود که شروع کردم به گوش دادن به داستان‌های خیلی کوتاه فارسی! مدت بسیاری تلاش کردم و هر روز مدت زمانی را که موقع شنیدن کتاب صوتی موفق به تمرکز شده بودم یادداشت می‌کردم. بعد از دو هفته شروع کردم به بهتر شدن و تمرکزم افزایش پیدا کرد. بعد شروع کردم به پاسخ دادن سوالات لیسنینگ انگلیسی و در نهایت نمره ی لیسنینگم بالاترین نمره‌ی آیلتسم بود (۸.۵). به این ترتیب دریچه‌ای به دنیای بزرگی به رویم باز شد که تا پیش از آن به رویم قفل بود. دنیای شنیدنی‌ها. پادکست‌های بسیار جذاب،‌سخنرانی‌های مفید و کتاب‌های صوتی که می‌شد در زمان‌های مرده‌ام از آن‌ها استفاده کنم. اگر مثل من شنیدن برایتان سخت است، جاخالی ندهید. تمرین کنید. و البته صبور باشید! ‌از اولین روزی که شروع به شنیدن داستان کوتاه صوتی فارسی کردم تا زمانی که بتوانم بی‌وقفه یک کتاب کامل را بشنوم بدون از دست دادن تمرکز ۲سال طول کشید :)‌ ولی بعد از ۶ماه هم به حد بسیار خوبی رسیده بودم و همین بود که باعث انگیزه گرفتنم برای ادامه ی شنیدن شد.

از بین گویندگان کتاب صوتی که تجربه کرده‌ام صدای «آرمان سلطان‌زاده» و شیوه‌ی خوانش او را بسیار دوست داشتم و تصمیم گرفتم هر کتاب صوتی که توسط او خوانده شده را به لیست مطالعه‌ام بیفزایم :)) از او کتاب‌های وقتی نیچه گریست اروین یالوم، قمارباز داستایوسکی و محمود و نگار عزیز نسین را شنیدم. همچنین کتاب صوتی «سال بلوا» از عباس معروفی توسط خانم «ستاره رضوی» خوانده شده که فوق‌العاده بود. همه‌ی این‌ها در فیدیبو پیدا می‌شوند.

همچنین بخش اعظم کتاب انسان خردمند یووال هراری را از پادکست ناوکست شنیدم.

کتاب مغازه‌ی خودکشی ژان تولی، تمساح داستایوسکی، آبشوران علی‌اشرف درویشیان، سه‌شنبه‌ی خیس بیژن نجدی و فوتبال علیه دشمن (با ترجمه و خوانش عادل فردوسی‌پور) دیگر کتاب‌های صوتی بود که شنیدم. 

 

 

سایر کتاب‌ها:

The testaments مارگارت آتوود که در این پست از آن نوشته بودم.

نام تمام مردگان یحیاست عباس معروفی

از سرد و گرم روزگار احمد زیدآبادی

خیره به خورشید (که در این پست از آن نوشته‌ام)، درمان شوپنهاور و مسئله‌ی اسپینوزا اروین یالوم

گیاهک و فراز مسند خورشید نسیم خاکسار که برای کلاس داستان‌نویسی خوانده‌ام.

خاطرات سفیر نیلوفر شادمهری (که در این پست از آن نوشته‌ام)

اوپانیشادها (کتاب‌های حکمت)

کآشوب از نشر اطراف

Our gang فیلیپ راث

 

 

 

 
  • ۱ نظر
  • ۱۵ دسامبر ۱۹ ، ۱۹:۵۱
  • مهسا -

چند ماه پیش در یکی از جلسات کتابخوانی یکی از بچه‌ها کتاب The culture map را معرفی کرد. گفت کتابیست برای افراد حاضر در محیط‌‌های چندملیتی که تفاوت‌های فرهنگی را بشناسند و بتوانند سوء تفاهم‌ها را کمتر کنند. از همان زمان این کتاب در لیست مطالعه‌ام قرار گرفت. کتابخانه‌ی دانشگاه و شهر کتاب را نداشتند و ناچار به خرید آن از آمازون شدم. 

کتاب بسیار بسیار مفیدی بود و زمان مطالعه‌ی آن بسیار لذت بردم و دلایل پاره‌ای از ناراحتی‌ها و مشکلات پیش‌آمده در اینجا را متوجه شدم. مطالعه‌ی آن را به همه‌ی آدم‌های حاضر در محیط‌های چندملیتی توصیه می‌کنم.

در اینجا برای جمع‌بندی خلاصه‌ی بسیار کوتاهی از کلیت کتاب توضیح می‌دهم. 

(نوشتن این پست چندین ساعت وقت گرفته. امیدوارم در حد علاقه‌مند کردن شما به مطالعه‌ی کتاب مفید باشد.)

 

مقدمه ۱.

نویسنده یک خانم آمریکایی است که با یک مرد فرانسوی ازدواج کرده و فرزندانش را در فرانسه بزرگ کرده. در بسیاری محیط‌های چندملیتی بوده و با ملیت‌های بسیاری سر و کار داشته و تخصصش آماده کردن افراد برای بیزینس با افراد از فرهنگ متفاوت است. کتاب آفریقا را به طور کل کنار گذاشته بود که فکر می‌کنم به عدم تجربه‌ی نویسنده از این قاره برمی‌گشت. حضور پررنک هلند و فرهنگ هلندی در خیلی از مثال‌های کتاب برایم جالب بود. کشور به این کوچکی به خاطر اکستریم بودن در بعضی از بعدها حضور فعالی داشت در مشکلات :)) تفاوت‌های کشورهای غرب و شرق واقعا بهت‌برانگیز بود برایم. 

 

مقدمه ۲.

نویسنده فرهنگ‌ها را به ۸ بعد تقسیم کرده و به مقایسه‌ی آن‌ها در این هشت بعد می‌پردازد. برای هر بعد یک اسکیل ارائه داده که جایگاه کشورها را نسبت به هم نشان می‌دهد. نکته‌ی بسیار مهمی که چندین بار روی آن تاکید کرده این است که جایگاه مطلق کشورها هیچ اهمیتی ندارد و مسئله این نسبیت است. مثلا آمریکایی‌ها اگرچه کم‌تر از هلندی‌ها رک هستند، ولی در مقایسه با فرهنگ‌های شرقی به شدت رک حساب می‌شوند. در برخوردها و ارتباطات باید به این نسبت‌ها توجه کرد. 

 

۱.

بعد اول: communication 

 

فرهنگ‌ها را از نظر ارتباط می‌توان به طیفی بین High context  تا Low context تقسیم کرد. در فرهنگ‌های high-context جملات معنی دوم دارند. همه جزئیات بیان نمی‌شوند و مردم بین خطوط را می‌خوانند. مثال بسیار جالب این فرهنگ high context بحث تعارف است در فرهنگ ایرانی. به کسی چیزی تعارف میکنی و می‌گوید نه. او می‌گوید نه و تو می‌دانی که این «نه» از سر ادب است و او هم می‌داند که تو این را می‌دانی. پس برای بار دوم پیشنهادت را تکرار می‌کنی. 

در فرهنگ low context نه یعنی نه. بین خطوط خواندنی نیست و همه چیز در خود خطوط نوشته شده. 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 ژاپن high context ترین فرهنگ موجود است و آمریکا در طرق مقابل low context ترین است. در این راستا مثال هایی می‌زند از جوک‌های بسیار بی‌مزه‌ی آمریکایی و عدم درکشان از جوک‌ها و کنایات زبانی. 

به نظر می‌رسد که low context و high context بودن فرهنگ ارتباط زیادی به زبان داشته باشد. مثلا در زبان انگلیسی ۵۰۰هزار کلمه موجود است و در مقابل در زبان فرانسه ۷۰هزار! در زبان انگلیسی کلمات معنای جداگانه دارند و مفهوم را بی‌ابهام منتقل می‌کنند و از یک کلمه در چند معنای متفاوت استفاده نمی‌شود. اما همان‌طور که مشخص است جایگاه مثلا آمریکا و استرالیا و بریتانیا با وجود زبان یکسان در جاهای متفاوتی از طیف قرار می‌گیرد. نویسنده می‌گوید فرهنگ از لحاظ low context و high context بودن در درجه‌ی اول تابع زبان است و در درجه‌ی بعد و داخل هر زبان، تابع قدمت تاریخی و ارتباطات فرهنگی. این است که آمریکا که کشور جدیدی است در انتهای حد low context بودن قرار می‌گیرد چون تاریخی نداشته که در طول آن بین مردم context مشترکی شکل بگیرد.

 

حالا چرا باید چنین چیزی برای ما و در ارتباطات مهم باشد؟ چون وجود فرهنگ های متفاوت باعث می‌شود پیام ارسال‌شده و دریافت‌شده یکی نباشند که این مسئله زمینه‌ی بروز بسیاری سوء تفاهم‌ها را ایجاد می‌کند.

در بخشی از کتاب سوالی مطرح می‌کند که تصور می‌کنید سخت‌ترین نوع ارتباط بین افراد از دو فرهنگ high context متفاوت باشد، یا د وفرد از دو فرهنگ low context متفاوت و یا فردی از high context با فردی از low context؟ بر خلاف جواب اولیه‌ی اکثر آدم‌ها (گزینه‌ی سوم)، سخت‌ترین و سوء تفاهم‌خیزترین نوع ارتباط ارتباط بین دو فرهنگ high context متفاوت است. مثلا چین و ایران!

فرستنده پیامی را می‌فرستد با سیگنال‌های نوشته‌نشده و گفته‌نشده ای و گیرنده پیام را طبق فرهنگ خودش دیکد می‌کند و چیزهای اشتباهی متوجه می‌شود.

 

۲.

بعد دوم: evaluating 

 

وقتی من به هلند آمدم بارها شنیدم که مردم بسیار رک هستند و گاهی منظورشان از چیزی رک بودن است که در فرهنگ‌های دیگر به بی‌ادبی تعبیر می‌شود. حتی در کارگاه Mastering your PhD یک جلسه‌ی کامل در این مورد صحبت کردیم و به ما تاکید کردند که نباید چیزیرا شخصی برداشت کنیم و این فقط یک اخلاق داچ است و ... . درک خاصی از این مسئله نداشتم تا که کم‌کم و به شیوه‌ی بسیار ناراحت‌کننده و ناخوشایندی تجربه‌اش کردم.

همان‌طور که جایگاه کشور‌ها را روی نقشه می‌بینید، هلند در این بعد در حد نهایت فرهنگ‌های اروپاییست. دو نفر بی هیچ‌ملاحظه‌ای در جمع به هم فیدبک به شدت منفی می‌دهند و دو دقیقه با هم دوست هستند و از نظر هیچ کدامشان اتفاق عجیبی رخ نداده. البته که بین خودشان مشکلی ایجاد نمی‌شود. ولی تصور کنید ارتباطشان را با کسی از سمت دیگر طیف که فرهنگ‌های شرقی را در برمی‌گیرد. 

دوست هلندی دارم که پیش از رفتن از هلند درکی از این که میزان دایرکت بودنشان ممکن است چقدر آزاردهنده باشد نداشت. وقتی برای مدت ۳ ماه در یک شرکت آمریکایی در سیاتل مشغول کار بود، برای اولین بار متوجه شد که روش‌های دیگری ه مبرای فیدبک دادن وجود دارد. حالا بعد از برگشتن دائم می‌گوید که چقدر از مدل دیگر خوشش آمده! در فرهنگ آمریکایی برای دادن فیدبک منفی از برشمردن ویژگی‌های مثبت شروع می‌کنند. فیدبک منفی را در کنار مثبت‌ها می‌دهند تا کل کار تخریب نشود. به ازای هر یک ویژگی منفی ۳ ویژگی مثبت ذکر می‌کنند. و تازه آمریکا با این همه نرم و نازک بودن در وسط این طیف است!!

مثال‌های زیادی در این مورد می‌زند از ارتباط بین فرهنگ‌های متفاوت. مثلا این روش آمریکایی فیدبک دادن از نظر یک آلمانی وقت تلف کردن و بیهوده و بی‌معنیست. 

نویسنده از تربیت بچه‌ها در مدرسه مثال می‌زند. می‌گوید در آمریکا دائم به بچه‌ها ستاره و امتیازهای مثبت می‌دهند و برای ذکر ویژگی منفی یا اشتباه با کلمات خیلی تشویق‌کننده وارد عمل می‌شوند: Almost there ... give it another try!

در حالی که در مدارس فرانسوی از این خبرها نیست: Eight errors. Skills not acqired. Apply yourself!

نویسنده به عنوان یک مادر آمریکایی که فرزندانش را در فرانسه بزرگ کرده و سیستم آموزش فرانسوی، می‌گوید که چقدر این روش تربیت بچه‌ها در مدرسه برایش دردناک بوده در حالی که برای فرزندانش که در همان سیستم بزرگ شده‌اند همه چیز طبیعی و غیردردناک بوده است.

 

۳.

بعد سوم: persuading.

 

فرهنگ‌های متفاوت از دوران کودکی روش تفکر متفاوتی را به ما آموزش می‌دهند. نویسنده مثالی می‌زند از یک آمریکایی که در آلمان می‌خواسته نتیجه‌ی تحقیقات چندین ماهش را ارائه بدهد تا بهترین روشی که باید استفاده کنند را به بقیه همکارانش معرفی کند. ارائه‌دهنده شروع به  توضیح می‌کند و روش را توضیح می‌دهد. تمام همکارانش عصبانی می‌شوند که یعنی چه؟ چطور به این نتایج رسیدی؟ روشت چه بوده؟ پارامترها چه بوده؟ و ... 

در طرف مقابل مدیر آلمانی همان شرکت وقتی در آمریکا ارائه‌ای می‌داده، از پایه و اساس تمام اصول و تئوری مورد نیاز را توضیح داده با تمام پارامترها و داده‌ها و... .در نتیجه به او گفته‌اند بار بعد برای ارائه دادن مستقیم برو سر اصل مطلب و اینقدر مقدمه نچین!

این تفاوت‌ها تفاوت‌های فردی نیست. بلکه به فرهنگ و آموزش متفاوت کشورها برمی‌گردد. 

 

دو روش مشهور استدلال استقرایی (indcutive) و استنتاجی (deductive) هستند. در روش اول از کنار هم گذاشتن مشاهدات به نتیجه می‌رسیم (جزء به کل) و در روش دوم کل را یاد می‌گیریم و آن را روی جزءها به کار می‌گیریم (کل به جزء). 

در کلاس‌های درس ریاضی فرانسه (منتهای سمت چپ محور) زمان زیادی صرف اثبات قضایا و یاد دادن کلیات می‌شود تا دانش‌آموز از به کارگیری این کل روی جزءهایی که می‌بیند استدلال کند. به. عکس در کلاس‌های درسی آمریکا (منتهای سمت راست محور) ابتدا فرمول را آموزش می‌دهند و با مثال‌های زیاد به کارگیری آن را یاد می‌دهند و بعد به مفهوم پشت این فرمول اشاره می‌کنند. 

مثال دیگر در آموزش زبان است. ترم اولی که در کانون زبان آلمانی خواندم، معلم وارد کلاس شد و شروع کرد به آلمانی حرف زدن. من شوکه شده بودم چون حتی اصوات هم به گوشم ناآشنا بودند. ولی کم‌کم با اصرار بر به‌کارگیری شروع به یاد گرفتن زبان کردیم. بعد از اینکه چند جلسه موفق به صحبت کردن اولیه شدیم تازه به گرامر پرداختیم. این روشی است که در کلاس‌های درس در آمریکا به کار گرفته می‌شود(applications-frist). 

در مقابل اگر در کشور فرانسه به کلاس زبان انگلیسی بروید، از ابتدا شروع به یاد دادن قواعد گرامری می‌کنند. شما گرامر و لغت یاد می‌گیرید و از یادگیری این دو کلمه‌ها را با ترتیب و قواعد درست کنار هم می‌چینید و حرف زدن را یاد می‌گیرید (principles-first).

این مثال‌ها تفاوت‌ها را به خوبی نشان می‌دهند. کسی که از فرهنگ applications-first آمده، در هر چیزی دنبال «چگونگی» می‌گردد و کسی که از فرهنگ principles-first آمده، دنبال «چرایی» می‌گردد. اگر به این تفاوت‌ها آگاه نباشیم، قادر به متقاعد کردن دیگران از فرهنگ‌های متفاوت نیستیم. 

 

اگر به نمودار دقت کنید می‌بینید که فرهنگ‌های شرقی روی محور غایب هستند. دلیل آن این است که نویسنده نوع کاملا متفاوتی از استدلال را به فرهنگ‌های شرقی منتسب می‌کند (holistic).

می گوید که افراد از فرهنگ شرق کاری به اجزاء ندارند. به کل نگاه می‌کنند. مثال‌هایی که می‌زند از شوکه شدنش از میزان حاشیه رفتن چینی‌ها و ژاپنی‌ها در بحث‌هاست. بحث روی جزء A از کل X است و فرد درمورد X حرف می‌زند. یکی چینی در توضیح تفاوت استدلالیشان می‌گوید که: ما بر خلاف غربی‌ها، از ماکرو به میکرو می‌رویم و نه برعکس. ما حتی در آدرس دادن از شهر شروع نمی‌کنیم تا به پلاک آپارتمان برسیم. بلکه از شماره‌ی آپارتمان به سمت کشور می‌رویم. در تاریخ نوشتن اول سال را می‌گوییم و بعد ماه را. در اسم و فامیل گفتن اول فامیل را می‌گوییم و بعد اسم را. 

 

مثالی از یک آزمایش انجام‌شده در ژاپن می‌زند که به افراد می‌گویند عکس پرتره‌ بگیرند. تفاوت پرتره‌ی گرفته‌شده توسط یک آمریکایی (سمت چپ) با پرتره‌ی گرفته‌شده توسط یه ژاپنی (سمت راست) گویای تفاوت دیدگاه است.

 

من جایگاه ایران را در این محور متوجه نمی‌شوم و نمی‌دانم ما در کدام دسته از استدلال قرار می‌گیریم. 

 

۴.

بعد چهارم: leading. 

دو نوع مدیریت سازمانی داریم: سلسله‌مراتبی و تساوی‌گرایانه. در سیستم سلسله‌مراتبی سیستم از رئیس به کارمند جزء مشخص است و هر ارتباط و دستور و نامه‌ای باید از بین مرتبه‌ها بگذرد. در سیستم سلسله‌مراتبی کارمند نمی‌تواند مستقیم برود سراغ رئیس ۲ رتبه بالاتر از خودش. به عکس در سیستم تساوی‌گرایانه همه برابرند و رتبه‌ها و مرتبه‌ها اهمیتی ندارند. 

همان‌طور که مشخص است فرهنگ‌هاش شرقی در سمت سلسله مراتبی قرار می‌گیرند. یک رئیس در چین اگر با دوچرخه برود سر کار اعضای گروه ناراحت می‌شوند و حس می‌کنند رئیس به خودش مطمئن نیست و اعتبار گروه را زیر سوال برده. همان رئیس اگر در استرالیا با دوچرخه به سر کار برود و به جای کت و شلوار شلوار جین و تی‌شرت بپوشد اعصای تیم بسیار بیشتر دوستش دارند و به او اعتماد می‌کنند. 

مثالی از یک مدیر مکزیکی می‌زند که در هلند کار می‌کرده و واقعا شوکه می‌شده از حس «احترام»ی که دریافت نمی‌کرده از تیمش. در حالی که فقط مفهوم احترام برای طرفین یکی نبوده. در هلند که یک سیستم کاملا تساوی‌گرایانه دارد، برای یک کارمند جزء بسیار طبیعی محسوب می‌شود که به رئیس بزرگ شرکت در کشور دیگری ایمیل بزند و گزارش بفرستد یا از چیزی شکایت کند. مدیر مکزیکی در این اتفاق واقعا ناراحت شده و احساس کرده احترامی که شایسته‌ی رئیس است دریافت نمی‌کند. 

مثال دیگری می‌زند از مدیری کانادایی که با دو تیم مستقر در کانادا و هند کار می‌کرده. یک بار درمورد مشکلی مستقیم به برنامه‌نویس‌های هند ایمیل می‌زند (به جای رئیس آن‌ها) و جوابی دریافت نمی‌کند. بعدتر متوجه می‌شود که رئیس تیم هند به شدت عصبانی شده و احساس می‌کرده به او توهین شده و تیمش جواب ایمیل را نداده‌اند چون نمی‌خواسته‌اند در این درگیری (فرضی) بین دو رئیس قرار بگیرند.

در فرهنگ سلسله‌مراتبی، اکارمندها تلاش می‌کنند به هیچ عنوان با رئیسشان مخالفت نکنند، بدون گرفتن موافقت رئیس عمل نمی‌کنند، در ارتباطات بین سازمانی مراتب رعایت می‌شود (رئیس با رئیس، مدیر پروژه با مدیر پروژه و ... )، هر ارتباطی کل رنجیره‌ی مراتب را طی می‌کند، و در جلسات افراد به ترتیب درجه صحبت می‌کنند. در مقابل، در فرهنگ تساوی‌گرایانه، مخالفت با رئیس حتی در مقابل عموم بسیار طبیعی و رایج است، افراد برای انجام کار منتظر موافقت رئیس نمی‌مانند، ملاقات‌ها و جلسات بین هر درجه‌ای انجام می‌گیرد، ایمیل زدن به کسی به مراتب پایینتر یا بالاتر در سلسله مراتب سازمانی بسیار عادی و طبیعی است، و در جلسات افراد بدون هیچ ترتیب خاصی صحبت می‌کنند و نظر خود را اعلام می‌کنند.

 

ایران به وضوح در سمت سلسله‌مراتبی قرار دارد و هلند در طرف مقابل :))

 

۵.

بعد پنجم: deciding.

 

در برخی فرهنگ‌ها (consensual) زمان بسیار زیادی صرف سنجیدن جوانب و گرفتن تصمیم درست می‌شود. به محض اینکه تصمیم گرفته شد، پیاده‌سازی شروع می‌شود و تصمیم با گرفتن ورودی‌های جدید بازبینی نمی‌شود. در این فرهنگ‌ها تصمیم‌ها با مشارکت و موافقت تمام اعضای تیم گرفته می‌شوند.

در مقابل در برخی فرهنگ‌ها (top-down) تصمیم خیلی سریع گرفته می‌شود، ولی به مرور زمان با گرفتن ورودی‌ها و اطلاعات جدید بارها تصمیم دستخوش تغییر می‌شود. در این فرهنگ‌ها، تصمیم‌ها در نهایت توسط یک نفر (معمولا رئیس) گرفته می‌شوند. 

نکته‌ی جالب اینکه با این که به نظر می‌رسد این بعد و بعد چهارم باید همبستگی کامل داشته باشند، همواره این گونه نیست. به طور مشخص جایگاه آمریکا و آلمان نسبت به هم در این دو بعد متضاد است. آلمان در بعد چهارم سلسله‌مراتبی‌تر است، ولی در بعد تصمیم‌گیری consensual است و تصمیم‌ها با موافقت تمام اعضای تیم گرفته می‌شوند و وقتی تصمیمی گرفته شد، همه به پیاده‌سازی آن می‌پردازند. در مقابل در تیم‌های آمریکایی، یک نفر خیلی سریع تصمیم می‌گیرد و بعد به مرور زمان بارها و بارها این تصمیم تغییر می‌کند. 

جالب‌ترین نکته در این جا فرهنگ ژاپن است. ژاپن در بعد چهارم در منتها الیه سمت راست قرار گرفته و شدیدا سلسله‌مراتبی است. در حالی که در مورد تصمیمات دقیقا در منتها الیه سمت چپ قرار گرفته و شدیدا consensual است. 

در مورد این مسئله توضیح می‌دهد که شیوه‌ی تصمیم‌گیری در ژاپن به این گونه است که تصمیمات اول در لایه‌ی پایینی مراتب گرفته می‌شوند (با موافقت و هم‌فکری همه‌ی اعضا) و بعد به مرتبه‌ی بالاتر فرستاده می‌شوند تا توسط اعضای مرتبه‌ی بالاتر (با هم ‌فکری و توافق با هم) مورد بازبینی قرار بگیرد و بعد مرتبه‌ی بعد... به این ترتیب وقتی اعضای تیم در جلسه‌ی تصمیم‌گیری با حضور رئیس شرکت می‌کنند، تصمیم از پیش توسط هم‌ی آن‌ها گرفته شده و نظر رئیس آن را تغییر نمی‌دهد. به این روش تصمیم‌گیری غیررسمی ژاپنی nemawashi گفته می‌شود که به معنی root binding است که عملیات آماده‌سازی ریشه‌های درخت به منظور جلوگیری از آسیب دیدن حین انتقال (نشاء زدن) است. در فرهنگ ژاپنی، nemawashi جلوی آسیب‌ دیدن سازمان به خاطر عدم توافق بین اعضا را می‌گیرد. 

 

فکر می‌کنم ایران در سمت top-down قرار داشته باشد و به طور کلی به جز موارد اندک استثنا (و ژاپن به طور خاص!) جایگاه فرهنگ‌ها روی نمودار leading و deciding مشابه هم است. 

 

۶.

بعد ششم:‌ trusting.

 

در برخی کشورها (عمدتا آمریکای شمالی و اروپای غربی) اعتماد بین اعضا بر اساس task های انجام‌شده ایجاد می‌شود و در برخی‌ کشورها (عمدتا آسیا و آمریکای جنوبی) بر اساس رابطه‌ی شکل‌گرفته. 

در کشورهای سمت راست نمودار، اینکه کسی تسکش را خوب انجام می‌دهد و کارمند خوبی است برای ایجاد اعتماد کافی نیست. افراد باید رابطه‌ی شخصی برقرار کنند و حس اعتماد ایجاد کنند. در این فرهنگ‌ها همکارها فقط همکار نیستند و رابطه‌ی شخصی بینشان برقرار می‌شود. 

مثال جالبی که می‌زند از یک اسپانیایی در شرکت آمریکایی که متوجه می‌شود وقتی همکارشان اخراج می‌شود، ارتباط اعضا طوری می‌شود که انگار آن فرد هرگز وجود نداشته. می‌گویند او دیگر اینجا کار نمی‌کند و تمام. در حالی که برای بقیه ارتباط ایجادشده واقعی و شخصی است. 

به طور کلی دو نوع اعتماد داریم: affective trust و cognitive trust.

نوع اول اعتماد از جنس اعتمادیست که به اعضای خانواده‌مان داریم، بر اساس محبت و روابط نزدیک و همدلی. نوع دوم اعتماد بر اساس دیدن مهارت‌ها و دستاوردهای افراد ایجاد می‌شود. کشورهای سمت راست از نوع affective trust استفاده می‌کنند و کشورهای سمت چپ از نوع cognitive trust. 

 

در این‌جا بسیار ضروریست که فرهنگ دوستانه را با relationship-based اشتباه نگیریم. نویسنده فرهنگ‌ها را به دو دسته‌ی هلویی و نارگیلی تقسیم می‌کند. در فرهنگ‌های هلویی (که آمریکا حد نهایت آن است) افراد به همه لبخند می‌زنند و با همه نایس برخورد می‌کنند. ولی روابط در سطح باقی می‌ماند. به همین خاطر برخی از آدم‌ها از فرهنگ‌های دیگر آمریکایی‌ها را دورو و دروغ‌گو می‌پندارند! فرهنگ آمریکایی هلوییست و بسیار دوستانه، ولی این دوستانه بودن منجر به ایجاد هیچ گونه رابطه‌ای نمی‌شود و هیچ اعتمادی بر این اساس شکل نمی‌گیرد.

در مقابل در کشورهای نارگیلی، در ابتدا برخوردها بسیار سرد است. به شما لبخند نمی‌زنند و حرف‌های شخصی نمی‌زنند و نمی‌پرسند برنامه‌تان برای آخر هفته چیست. اما پس از مدتی رابطه‌ای شکل می‌گیرد که رابطه‌ی بادوام‌تریست (عمدتا در اروپای غربی). 

اما مهم است که این مسئله را با شکل گرفتن اعتماد اشتباه نگیریم. 

 

۷. 

بعد هفتم: disagreeing.

در برخی فرهنگ‌ها تمام تلاش بر این است که از مخالفت و مواجهه در جمع جلوگیری شود. و در مقابل در برخی فرهنگ‌ها هیچ ابایی از این مقابله و مخالفت در جمع وجود ندارد. 

من به کرات در جلساتی که با حضور هلندی‌ها داشته‌ام مخالفت آشکارشان با دیگران را در جمع دیده‌ام. طوری که من در خودم فرورفته‌ام و حس کرده‌ام که الان دعوا می‌شود یا جمع از هم می‌پاشد. در حالی که هیچ یک از این اتفاقات نمی‌افتد. 

باز اینجا لازم است به تفاوت اجتناب/عدم اجتناب از مواجهه و مقابله و مخالفت در جمع با ابراز عاطفه و احساس متفاوت است. 

نشان دادن احساسات ارتباطی با اابراز علنی مخالفت ندارد. 

 

۸.

بعد هشتم: scheduling.

 

در اینکه ما ایرانی‌ها چقدر وقت‌ناشناسیم و قرار ساعت ۵ برایمان به معنی هر زمانی در بازه‌ی ۵ تا ۶ تلقی می‌شود توافق جمعی داریم. در برخی فرهنگ‌ها معنی «دیر» با بقیه فرهنگ‌ها متفاوت است. در آلمان اگر شما ۸ دقیقه دیر به قرار برسید، باید از پیش اطلاع بدهید و عذرخواهی کنید. در ایران ۸ دقیقه با هیچ متر و معیاری تاخیر حساب نمی‌شود.

در فرهنگ‌های با زمان‌بندی خطی، همه چیز باید مطابق برنامه پیش‌ برود و تسکی از پی تسکی بسته شود و کنار گذاشته شود. در مقابل در فرهنگ‌های با زمان‌بندی منعطف، بسته به شرایط و تغییر ورودی‌ها هر برنامه‌ای قابل تغییر است. 

نویسنده می‌گوید این تفاوت‌ها به خاطر تفاوت مکان زندگیست. در آلمان،‌ همه چیز قابل پیش‌بینیست. در هند، همیشه اتفاقات پیش‌بینی‌نشده رخ می‌دهند و باید در برابر این اتفاقات انعطاف‌پذیر بود.

نویسنده از تجربه‌اش در هند تعریف می‌کند و تفاوت معنی «صف» در سوئد و هند. می‌گوید در سوئد معنی صف کاملا خطیست: اول کار یک نفر راه می‌افتد و بعد نفر بعدی. استثنایی در کار نیست. این دقیقا یکی از چیزهاییست که من اینجا مشاهده کردم. وقتی وارد صف فروشگاه می‌شوم، اول باید کار نفر جلویی راه بیفتد. مهم نیست چقدر طول بکشد. مهم نیست ظرف ماستش بیفتند وسط فروشگاه و لازم باشد بروند تی بیاوند و آنجا را تمیز کنند و خریدار به انتهای فروشگاه برگردد و سطل ماست دیگری جایگزین آن کند. مهم نیست ۲۰ نفر پشت سرش در صف هستند. در لحظه‌ای که نوبت اوست فقط نوبت اوست و صندوق‌دار فقط و فقط به همان یک نفر توجه می‌کند. 

در مقابل در هند، صف اولویتیست. وسط کار هر نفر ممکن است بسته به شرایط مسئول به سراغ نفر بعدی برود. ممکن است نوبت شما باشد ولی در همان زمان کار ۴ نفر پشت سری شما را راه بیندازد. نویسنده می‌گوید شگفت‌انگیز این است که این روش هم کار می‌کند. همه چیز سر زمان تمام می‌شود و کار همه راه می‌افتد. 

 

جمع‌بندی:

کتاب پر است از مثال‌های جورواجور کشمکش‌های فرهنگی و راه حل‌ها. در مجموع شناختن فرهنگ کشوری که در آن زندگی می‌کنیم و افرادی که با آن‌ها سر و کار داریم به ما کمک می‌کند که سوء تفاهم‌ها را کمینه کنیم و ارتباط‌ها را بهینه. توجه به تفاوت‌های فرهنگی به معنی پررنگ کردن استریوتایپ‌ها نیست. به معنی شناخت تفاوت‌های آموزشی افراد است از کشورهای مختلف تا بتوانیم ارتباط موثری شکل بدهیم. در نهایت اینکه هیچ خوب و بدی در فرهنگ وجود ندارد. هیچ اولویتی بین بعدهای فرهنگی نیست و هرچه هست «اختلاف» و تفاوت است و تفاوت‌ها اگر آن‌ها را بشناسیم،‌ قشنگ‌اند. 

 

پ.ن: ۶ هفته وقت دارم برای خواندن ۸ کتاب که به چلنج گودریدز امسالم برسم!!مجبورم از این به بعد به جای کتاب‌های پرحجم انگلیسی کتاب‌های کم‌حجم فارسی بخوان که زودزود تمام شوند :))

  • ۴ نظر
  • ۰۷ نوامبر ۱۹ ، ۲۳:۳۶
  • مهسا -

در کارگاه Mastering your PhD در بحث تمرکز روی کار و ساعاتی از روز که می‌توانیم کار فکری شدید انجام دهیم، ارجاعمان دادند به لغت کار عمیق و کتابی به همین نام. فراموش کرده بودم تا روزی که اتفاقی به قسمتی از پادکست بی‌پلاس برخوردم به همین نام. برای من که از ابتدای شروع دوره‌ی جدید تحصیلی به شدت با مشکل عدم تمرکز مواجه شده‌ام، اپیزود جذابی بود. بلافاصله بعد از شنیدنش رفتم اول در سایت کتابخانه‌ی دانشگاه و بعد در سایت کتابخانه‌ی عمومی شهر اسم کتاب را سرچ کردم. وقتی از پیدا کردنش ناامید شدم، بی‌خیال قیمت گزاف کتاب از آمازون اینترنتی تهیه‌اش کردم و تا به دستم برسد قند تو دلم آب می‌شد. بالاخره کتاب به دستم رسید و با چند شب بیدار ماندن و استفاده از اوقات ناهار بین کارهای دانشگاه و قطار راه اوترخت تمامش کردم. کتاب بسیار مفیدی بود برای من و از صحبت با همکاران و دوستانم مطمئن شدم که مشکل مختص من نیست و در نتیجه این کتاب حداقل می‌تواند برای همه‌ی کسانی که در آکادمیا مشفول کار هستند، مفید باشد. به همین خاطر تصمیم گرفتم نکاتی را که از کتاب یادداشت‌برداری کرده‌ام اینجا بنویسم که اول برای خودم یادآوری شود و دوم شاید به درد کسی دیگر بخورد. علی‌الخصوص دانشجویان تحصیلات تکمیلی که با مشکل عدم تمرکز و procrastination دست به ‌گریبانند.

 

۱.

دوم دبیرستان بودم و عضو گروه رباتیک مدرسه. یکی از دوستان سال‌بالاییم که در همان گروه بود وابسته‌ی Yahoo360 بود و دائم از آن حرف می‌زد. من هیچی در مورد این سایت نمی‌دانستم. آن موقع‌ها برای من نهایت تفریح دیجیتال هفته‌ای یکی دو روز اتصال به اینترنت دایال‌آپ و رفتن به سایت سمپادیا، گاهی چت کردن با یاهومسنجر با دوستان نادیده‌ای که از طریق سمپادیا پیدا کرده بودم، و البته جواب دادن به کامنت‌های وبلاگم بود. من از ابزارهای شبکه‌ای بی‌خبر بودم. وقتی همان دوست بهم می‌گفت تو چرا اینقدر درس می‌خوانی؟ می‌گفتم خب کار دیگری ندارم که انجام دهم!  آن روزها بعد از کلاس‌های مدرسه تا عصر می‌ماندم در همان کارگاه صورتی رباتیک ته راهرو. بعد هم می‌رفتم کلاس زبان و بعد هم تا می‌رسیدم خانه می‌نشستم پای درس و مشق. واقعا کار دیگری نداشتم که انجام دهم. (بحث کتاب خواندن جدا بود. کتاب‌های غیر درسی و درس های حفظی را همیشه در راه خانه به مدرسه در اتوبوس می‌خواندم که مدت طولانی نزدیک به ۲ ساعت در راه بودم.)

سالی که کنکور داشتم، اینترنت را به طور کامل برای خودم تعطیل کرده بودم. مگر دو هفته‌یک‌بار بعد از آزمون قلمچی برای دیدن کارنامه‌ام و خواندن کامنت‌های سایت گزینه‌۲ و گه‌گاهی چت کردن با دوستانی که تازه دانشجو شده بودند و راهنمایی گرفتن ازشان. من اجازه نمی‌دادم هیچ چیزی برایم حواس‌پرتی ایجاد کند و تمام ذهنم معطوف درس بود. ساعات مطالعه‌ام هم همیشه متوسط بود و حتی یک بار پشتیبان کانون علنا ساعت مطالعه‌ام را با بقیه مقایسه کرد و برای کم درس خواندن مواخذه‌م کرد. ولی نکته در مورد من این بود که من اگر ۸ ساعت درس می‌خواندم معادل ۱۲ ساعت بقیه بود. چون بازدهم ۱۰۰ درصد بود. تمرکز ۱۰۰. حواس‌پرتی صفر. عمیق عمیق... و کسی این را درک نمی‌کرد و دائم برای ساعت مطالعه‌ی پایینم مواخذه می‌شدم. با وجود اینکه نتایج کنکورهای آزمایشیم خیلی خوب بود. 

مسئله‌ی دیگری که بابتش بارها توسط پشتیبان و مشاور مدرسه و هرکسی که بهم می‌رسید سرزنش می‌شدم، صرف ساعات فراوان روی یک درس یا مبحث بود. من وقتی می‌نشستم سر یک درس ۶ ساعت پای همان بودم. از ۲ساعت فیزیک و ۲ ساعت هندسه و ۲ ساعت شیمی خواندن بدم می‌آمد. تمرکزم را به هم می‌زد. ولی این هم درک نمی‌شد و بهم می‌گفتند این شیوه‌ی درس خواندن اشتباه است و من هرگز نفهمیدم شیوه‌ای که برای من جواب می‌دهد، چرا اشتباه است! با همین روش درس خواندن فیزیکم را که در تمام سال‌های مدرسه ضعیف‌ترین درسم بود و در کنکورهای آزمایشی می‌زدم ۲۰-۳۰ درصد رساندم به ۹۰ (در عرض دو هفته مدام فیزیک خواندن) و در کنکور هم درصد بالای فیزیک نجاتم داد...

 

شیوه‌های درس خواندن و تمرکز کردن من همیشه به نظر اطرافیانم عجیب بود و بابتش شماتت می‌شدم. با ورود به دانشگاه و اینترنت رایگان و پرسرعت خوابگاه، و صد البته تنهایی و دوری از خانواده و نیاز به پر کردن وقت و پرت کردن حواس، اعتیاد به ابزارهای شبکه‌ای مثل فیسبوک در من ایجاد شد. اینطور شد که تمرکز فوق‌العاده‌م را که کلید طلایی موفقیتم بود از دست دادم و تمام آن عادات خوب از دستم رفت.

 

حالا وقتی این کتاب را می‌خواندم می‌فهمیدم که کارهایی که من می‌کردم، شیوه‌ی درس خواندنم و شیوه‌ی تمرکزم به هیچ وجه عجیب نبوده وبرای برگرداندن آن تمرکز باید خیلی کارهایی را که آن موقع انجام می‌دادم باز از سر بگیرم. راستش برای من که هیچ وقت مشکل تمرکز و درس خواندن نداشتم، اینکه حالا باید به طور علمی دنبال کمک باشم و مدام مطالعه کنم و شیوه‌های مختلف توصیه‌شده توسط بقیه را به کار ببندم تا بلکه فرجی صورت بگیرد، دردناک است. اما امیدوارم که مهارت از دست‌رفته‌ام را بازبیابم. این ها را گفتم که بدانید تمام کارهای توصیه‌شده‌ی این کتاب روزگاری شیوه‌ی زیست روزمره‌ی من بوده و واقعا جواب می‌داده. شک ندارم که باز هم جواب می‌دهد اگرچه در دنیای دیجیتال و عصر ایمیل و شبکه‌های اجتماعی بازتولید آن عادات بسیار سخت است.

 

۲.

نویسنده‌ی کتاب استاد کامپیوتر دانشگاه جرج‌تاون و فارغ‌التحصیل دانشگاه MIT است. کسی که در دنیای سخت‌کوشی آکادمیک آمریکایی که آوازه‌ی کار کردن‌های شبانه‌روزیشان را شنیده‌ایم و می‌دانیم خبری از تعادل بین کار و درس برایشان وجود ندارد، ادعا می‌کند که به زحمت بعد از ساعت ۵و نیم عصر روزهای کاری کار درسی و دانشگاهی انجام می‌دهد. ایمیل چک نمی‌کند تا صبح روز بعد و بقیه‌ی وقتش را با خانواده می‌گذراند. چطور چنین چیزی ممکن است؟ با کار با تمرکز فوق‌العاده بالا که بازدهش در حدی است که نیاز به کار کردن شبانه‌‌روزی نداشته باشد. در این کتاب تلاش می‌کند دستمان را بگیرد و از لابه‌لای ذهنش و عاداتش بگذراندمان تا بفهمیم چطور می‌شود وقتی داریم کار می‌کنیم، واقعا فقط کار کنیم تا وقت استراحت نگرانی کار مزاحممان نشود. چیزی که از کتاب دوست داشتم این بود که برایم کسی که MIT درس خوانده ملموس‌تر شد و زمینی‌تر. چون شیوه‌های فکر کردنش را متوجه شدم. 

 

۳.

محیط‌‌های کار به ویژه در مورد کامپیوتر و صنایع وابسته چند سالیست که به سمت Open office رفته. میزهایی ردیفی که آدم‌ها در فضای اشتراکی پشتشان نشسته‌اند و کار می‌کنند. محیطی که قرار بوده برای خلاقیت و یاد گرفتن بهینه باشد. اما واقعیت جز این است. محیط‌های اپن آفیس پر هستند از موقعیت‌های حواس‌پرتی. دشمن کار عمیق. کار عمیق چیست؟ کار خلاقانه‌ای که به فکر زیاد نیاز دارد. در برابر کار سطحی که خروجی باارزشی تولید نمی کند، کارهایی که هرکسی به جای شما بنشیند از پس انجامشان برمی‌آید. کارهایی که ارزش امضا کردن ندارند.

از آن گذشته، این روزها اکثرمان موقع کار صفحه‌ی ایمیل و slackمان (و در مورد من -متاسفانه- تلگرام) باز است و وسط کار دائم گوشه‌ی چشمی به آن‌ها می‌اندازیم. مبادا که ایمیلی از جواب دادن جا بماند یا در بیشتر از ۱ ساعت جوابش را بگیرد. در حالات بدتر وسط کارمان، به محض خستگی، یک سری هم به توییتر یا فیسبوک می‌زنیم. وقتی نمی‌گیرد. همه‌اش ۵ دقیقه اسکرول کردن است و بعد باز برمی‌گردیم سراغ کارمان. مسئله این‌جاست که تمام این عادات نابودکننده‌ی عادت و توانایی تمرکز هستند. 

 

۴.

می‌گوید که آدم‌ها بین ۱ تا ۴ ساعت توانایی کار عمیق روزانه دارند. پس حالت ایده‌آل اینجاست که روز کاری ۸ ساعته‌مان را به دو بخش ۴ ساعت کار عمیق و ۴ ساعت کار سطحی بگذرانیم. یعنی همه‌ی تلاشمان باید همین رسیدن به ۴ ساعت کار عمیق باشد و بعد به قدر کافی برای کارهای سطحیمان مثل جواب دادن ایمیل‌ها و پیام‌های Slack وقت داریم. شیوه‌های انجام کار عمیق متنوع‌اند و برای هر کسی یک طوری جواب می‌دهد و اصلا با شرایط کاری و زندگی و حرفه‌ای هر کسی یکیشان جور در می‌آید. شیوه‌ها را در ۴ دسته تقسیم‌بندی کرده:

الف. monastic: شیوه‌ی زندگی رهبانی! کناره‌گیری کلی از عالم و آدم و اینترنت و فقط تمرکز بر کار. بدیهی (:دی) است که این از هرکسی بر‌نمی‌آید و با شرایط کاری هرکسی جور نیست! 

ب. bimodal: شیوه‌ی زیست دوگانه. یک جورهایی من را یاد دوره‌های خلوت‌کردن‌های پیامبر با خودش در غار حرا انداخت. آن چله‌هایی که از خلق‌الناس دوری می‌کرد و به غار خودش می‌رفت. شیوه‌ی بایمودال، از دوره‌های کاری عمیق به دور از آدم ها و عوامل حواس‌پرتی و دوره‌های کارهای سطحی در میان مردم تشکیل می‌شود. مثال بارزش کارل یونگ که در فواصل زمانی به خانه‌ای در زوریخ می‌رفته و از همه کنار‌ه‌گیری می‌کرده و به نوشتن مشغول می‌شده و بقیه‌ی ایام سال را به رسیدگی به مریضانش می‌پرداخته. شاید به نظر این هم غیر قابل اجرا بیاید ولی حداقل در کانتکست زندگی دانشگاهی برای برخی استادانی که نویسنده مثال زده کار می‌کند. به این شیوه که امور درسی و آموزشی را در یک ترم تحصیلی متمرکز می‌کنند تا در طول آن یک ترم استاد خیلی خوبی باشند و همه‌ی تمرکزشان روی درس دادن و تبادل با دانشجویان باشد، و در ترم بعد فقط به امور پژوهشیشان ودانشجوهای تحصیلات تکمیلیشان و ریسرچ مستقل خودشان بپردازند. 

 

ج. ruhythmic: یکی از مسائلی که به کرات روی آن تاکید شده داشتن برنامه به صورت ritual است. یک جور کاری که هرروز سر یک ساعت مشخص انجام می‌دهیم اینقدر این کار را تکرار می‌کنیم که مثل خوردن ناهار ساعت ۱۲ و شام ساعت ۷ برایمان تبدیل به آیین می‌شود. به این شکل بار ذهنیمان برای اینکه هر روز تصمیم بگیریم که کی چه کاری را انجام دهیم و کی وقت کار عمیق است به شدت کاهش پیدا می‌کند. مثلا برای کسی که مغزش صبح‌ها کار می‌کند (که من بسیار به این شخص فرضی حسودیم می‌شود) می‌تواند هرروز ساعت ۶ونیم صبح تا ۱۰ و نیم صبح (یعنی وقتی که هنوز بقیه سر کار نیامده‌اند یا تازه آمده‌اند و فرصت حواس‌پرتی کم است) را به کار عمیق (مثلا نوشتن پایان‌نامه) اختصاص دهد. و هرروز همین کار را تکرار کند.

 

د. journalistic: این شیوه‌ی سختیست که واقعا از هر کسی برنمی‌آید. اما فکر می‌کنم به ویژه در مورد مادران شاغل که بچه‌ی کوچک دارند جواب بدهد. قضیه ساده است: هر موقع که وقت شد و وسط هر کاری و هر وقفه‌ای باید سریعا به مود تمرکز فرو بروند و کار عمیق انجام دهند! این کار بسیار سخت است وبه تمرین فراوان احتیاج دارد. کتاب راهکاری برای ژورنالیست‌ها ارائه نداده چون خود نویسنده ژورنالیست نیست.

 

۵.

برای فراهم کردن مقدمات کار عمیق باید ۴ سوال از خودمان بپرسیم:

الف- کجا؟

ب- چه مدتی؟

ج- چگونه؟

د- ساپورت وشرایط فراهم‌شده؟

 

مثلا برای من جواب «کجا» آفیس دانشگاه است (و آخر هفته‌ها -در صورت لزوم- صندلی رو به رودخانه‌ی کتابخانه‌ی عمومی شهر)، جواب «چه مدتی» ۴ ساعت است و جواب «چگونه» قطع دسترسی به اینترنت است (اگر نیاز به مطالعه‌ی منابعی دارم باید پیش‌تر آن‌ها را از اینترنت لود کنم تا در حالت آفلاین مطالعه کنم) وقرار دادن گوشیم در حالت پرواز. جواب «ساپورت» لیوان قهوه، فلاسک چای دم‌شده وشکلات و میوه در دسترس روی میز آفیس + موسیقی ملایم است!

 

۶.

در ادامه اصول ۴گانه‌ی انجام کار را توضیح میدهد یا 4DX.

الف. روی یک هدف به قدر کافی کلی، به قدر کافی جزئی خیلی مهم تمرکز کنید. مثلا برای من ددلاین یک کنفرانس در فوریه. می خواهم تا این ددلاین مقاله‌ی نوشته‌شده‌ای داشته باشم برای سابمیت.

ب. از lead measure ها استفاده کنید به جای lag measure ها.

ما برای ارزیابی موفقیتمان در رسیدن به هدف نیازمند معیار هستیم. معیارها بر دو دسته‌ی lag و lead تقسیم‌بندی می‌شوند. lag measureها بر اساس خروجی هستند: اکسپت یا ریجکت مقاله! رسیدن به ددلاین یا نرسیدن! متاسفانه وقتی قابل دسترسی هستند که دیگر خیلی دیر شده. پس نیاز به معیارهای کمکی داریم. lead measureها همین معیارهای کمکی در میانه‌ی کار هستند. مثلا تعداد ساعاتی که کار عمیق کرده‌ایم.

ج. یک بورد امتیازات شخصی نیاز دارید! درساده ترین حالت تقویمی که روبه‌رویتان (جایی که به راحتی قابل دیدن باشد) است و هر روزی که سهمیه‌ی کار عمیقتان در راستای رسیدن به هدفتان را انجام دادید، روی آن روز ضربدر قرمز می‌زنید. 

د. به صورت هفنگی عملکردتان را ارزیابی کنید. هفتگی نگاهی به برنامه‌تان و خروجی که گرفته‌اید بیندازید و برنامه را مطابق lead measure تان بازتنظیم کنید.

 

۷.

برای تمرین تمرکز به جای اینکه بلوک‌هایی برای اینترنت نداشتن (بلوک آفلاین) انتخاب کنید، بلوک‌هایی بگذارید که اجازه‌ی استفاده از اینترنت را در آن‌ها دارید (بلوک آنلاین). 

 چند نکته‌ی بسیار مهم در اینجا وجود دارد:

الف. حتی اگر کار خیلی ضروری با اینترنت داشتید برنامه‌ را به هم نزنید و تا بلوک آنلاین بعدی صبر کنید. 

ب. اگر در حدی کارتان ضروری بود که قادر به انجام آن بلوک کار آفلاین نبودید، فورا به اینترنت متصل نشوید. برنامه را تغییر دهید و جای بلوک آنلاین بعدی را با توجه به این تغییر مشخص کنید و بلوک آنلاین را حداقل ۵ دقیقه بعد از زمانی که متوجه شدید نیاز به اینترنت دارید قرار دهید. اجازه ندهید ذهنتان که به اینترنت معتاد است و عادت دارد هرموقع خواست در اختیارش باشد مثل بچه‌ی لوسی پا به زمین بزند و شما هم برای بستن دهنش در جا اینترنت را در اختیارش قرار دهید. مجبورش کنید صبر کند.

ج. این عادت بلوک های آفلاین و آنلاین را حتی در آخر هفته‌ها و عصرهای بعد از روز کاری ادامه دهید. ولی بلوک های آنلاین را با فرکانس بالاتر قرار دهید و کمتر به خودتان سخت بگیرید. ولی اجازه ندهید با قرار دادن بی حد و حدود اینترنت در اختیارش تمام تمرین‌های روزهای کاری هفته‌تان به هدر برود.

 

۸.

برای تمرین تمرکز از productive meditation استفاده کنید. بدوید، دوچرخه‌سواری کنید، پیاده‌روی کنید یا هر کار دیگری که هم برای سلامتی مفید باشد و هم در حیتن آن بتوانید خوب روی مسئله‌تان فکر کنید. به عبارتی کار فیزیکی و فکری را توام با هم انجام دهید. مثلا من زمان‌های رفت و برگشتم از دانشگاه را که با دوچرخه است به این کار اختصاص داده‌ام. از پیش باید مسئله‌ای را که می‌خواهیم رویش تمرکز کنیم تعریف کنیم و متغیرهای مسئله را در ذهن داشته باشیم تا بتوانیم با حواس‌پرتی‌ها و فکرهای مهمانی هفته‌ی بعد و سفر ماه بعد و ایمیل فوری که باید به استاد ارسال کنیم مقابله کنیم و تمرکزمان را روی مسئله‌مان معطوف نگه داریم.

 

۹.

حافظه به طرز عجیبی با تمرکز در ارتباط است. با تمرین حافظه می‌توانید تمرکز خود را افزایش دهید. به عنوان تمرین حافظه تمرین جالی را مطرح کرده و شیوه‌ای را (از کسی دیگر) برای انجام این تمرین حافظه آموزش داده که چون برای من خیلی جالب بود، توضیحش می‌دهم. اگر انجامش دادید و نتیجه داد بهم بگویید! واقعا کنجکاوم در موردش.

یک دسته ورق ۵۲ عددی داریم. دسته‌ی کارت را بُر می‌زنیم. حالا می‌خواهیم ترتیب آن‌هارا به حافظه بسپاریم. راهکار: اتصال کارت‌ها با حافظه‌ی تصویری. 

تصور کنید وارد خانه‌ یا هر محل آشنای دیگری شده‌اید که مثلا ۳ اتاق دارد و یک آشپزخانه و یک هال. در ذهنتان در خانه قدم بزنید. از هر اتاق (۵ عدد) ۱۰ تا شیء بزرگ را با موقعیت مکانیشان پیش چشم بیاورید. مثلا میز، صندلی، تخت. ولی نه چیزهای جزئی مثل مداد قرار گرفته روی میز. به این شکل شما ۵۰ عدد شیء را متصور شده‌اید. ۲تا شیء دیگر هم مثلا از حمام یا تراس به خاطر بسپارید. در گام بعدی کارت‌ها را با آدم‌ها مربوط کنید. مثلا شاه خشت: ترامپ. به دلیل ثروت زیاد و شبیه بودن خشت به الماس. حالا تصور کنید که ترامپ روی فرش دست‌بافت خانه (یکی از ۵۲ شیء که به خاطر سپرده‌اید) نشسته و دارد کفشش را واکس می‌زند! همینطور هر کارت را به یک فرد نسبت دهید و هر فرد را در حال انجام یه کار به خصوص قابل یادآوری با یکی از آن ۵۲ شیء متصور شوید. حالا کارت‌های برخورده را مرور کنید و با دیدن هر کارتی به صورت ذهنی در خانه راه بروید و آن فرد مربوط را در حال انجام کاری با شیء مرتبط متصور شوید. بعد از مرور دو یا سه‌باره‌ی کارت‌ها در خانه قدم بزنید و ترتیب کارت‌ها را به یاد آورید. ادعا شده که پس از مدتی تمرین این روش سرعت خارق‌العاده‌ای به به یادآوری کارت ها می‌بخشد و باعث تقویت حافظه و در نتیجه تمرکز می‌شود.

 

۱۰.

نویسنده می‌گوید که در عصر حاضر ما از «مشغول بودن و سرشلوغ بودن» به عنوان پراکسی برای «کارآ» بودن استفاده می‌کنیم. مشغولیم. همه‌اش در حال دویدنیم اما خروجی خوبی نداریم. چرا؟ چون بیشتر وقتمان به کارهای سطحی مثل ایمیل جواب دادن یا مرور صفحات وب می‌گذرد.

 

۱۱.

نویسنده از ما می‌خواهد که برای استفاده از تلفن همراهمان محدودیت قائل شویم. برای ما بی‌نهایت سخت شده که در صف انتظار فروشگاه یا بانک بایستیم و گوشیمان را از جیبمان در نیاوریم و با آن مشغول ایمیل چک کردن، توییتر چک کردن و یا بازی نشویم. از ما می‌خواهد که به ذهنمان اجازه دهیم از بی‌کاری پیش‌آمده خسته شود و فورا خوراک کار سطحی برایش فراهم نکنیم. این کارها سیم‌کشی‌های مغز ما را به سمت سطحی شدن پیش می‌برد.

 

۱۲.

شبکه‌های اجتماعی را ترک کنید!

نویسنده هرگز عضو هیچ شبکه‌ی اجتماعی نبوده و ادعا می‌کند که هیچ احساس کمبودی در ارتباطات اجتماعی و دوستانه‌اش نمی‌کند. برای کمک به ترک شبکه‌های اجتماعی که کار بسیار مشکلی است یک تمرین پیشنهاد کرده: تمام شبکه‌های اجتماعی را که عضو آن‌ها هستید و وقت زیادی ازتان می‌گیرد به مدت ۳۰ روز ترک کنید. رعایت دو نکته‌ی خیلی مهم ضروریست:

الف. اکانت را دی‌اکتیو نکنید. بلکه لاگ‌اوت کنید.

ب. پیش از ترک شبکه‌های اجتماعی اطلاع عمومی ندهید. خیلی ساده لاگ اوت کنید بدون اینکه به کسی بگویید که تا ۳۰ روز بعد برنخواهید گشت.

 

بعد از گذشت سی روز، دو سوال از خود بپرسید:

الف. یک ماه گذشته‌ی من خیلی بهتر بود و بیشتر خوش می‌گذشت اگر اجازه‌ی استفاده از اکانت های سوشال مدیایم را داشتم؟

ب. آیا بقیه اهمیت خاصی برای غیبت سی روزه‌ی من قائل بودند؟ 

 

نویسنده از ما می‌خواهد که بعد از جواب دادن به این دو سال تصمیم بگیریم که به شبکه‌های اجتماعی برگردیم یا آن‌ها را از زندگی حذف کنیم و به این ترتیب منبع عظیمی از حواس‌پرتی را از زندگیمان بیرون بیندازیم.

 

۱۳.

برای روزهایتان، حتی عصرهای بعد از روز کاری و آخر هفته‌ها برنامه‌ریزی کنید. برنامه‌ریزی مخالف خوش گذراندن و آسوده و بی‌خیال زندگی کردن نیست. راهیست برای جلوگیری از سردرگمی و به بطالت گذراندن زمان. وقتی استرس ندانستان را کاهش دهید و بدانید برنامه‌تان چیست، آسوده تر زندگی می‌کنید و وقتی بدانید که کارتان عقب نیست و بعد از آخر هفته یا در ابتدای روز کاری بعد به سراغ آن خواهید رفت می‌توانید بدون دل‌مشغولی کار، تفریح کنید یا از معیت خانواده لذت ببرید. 

 

۱۴.

برای روز کاری خود یک خط پایان قرار دهید و بعد از آن خط پایان دیگر به سراغ کار برنگردید. ایمیلتان را برای آخرین بار چک کنید، برنامه‌ی فردایتان را بنویسید و مشخص کنید که چه کارهایی باید در چه ساعاتی انجام دهید و بعد کامپیوتر را خاموش کنید و تا روز بعد که شروع روز کاریست به سراغ کار برنگردید. اگر وقت کم دارید و نیاز به کار بیشتر دارید، خط پایان را عقب‌تر ببرید. مثلا به جای ساعت ۵ و نیم، ساعت ۸ روز کاری را پایان دهید. اما این خط پایان را قرار دهید و روزتان را با استرس کار و با قاطی شدن کار و زندگی شخصی و استراحت به پایان نبرید.

 

۱۵.

مقداری کار ساده از امروز برای شروع روز کاری بعد باقی بگذارید که به گرم کردن موتورتان در روز بعد کمک کند. مثلا جواب ایمیلی که می‌توانید امشب را بدهید را به فردا صبح موکول کنید و دربرنامه‌تان آن را قرار دهید. شروع همیشه سخت است و به این شیوه کمی در شروع تقلب می‌کنید تا موتورتان راه بیفتد.


 

۱۶. 

تنها بخشی از کتاب که اصلا دوست نداشتم و باعث شد که در گودریدز به جای ۵ ستاره به آن ۴ ستاره بدهم،‌ بخش پایانی بود که به ایمیل می‌پرداخت و یک جورهایی به پاسخ ندادن ایمیل تشویق می‌کرد. واقعیتش من با این حرف مخالفم و دوست ندارم در دنیایی زندگی کنم که آدم‌ها فقط به فکر پیشرفت خودشان و کار خودشان و آرامش خودشان و وقت خودشان هستند و دنیایی را دوست دارم که در آن به بقیه قکر کنیم، در دسترسشان باشیم و برای کمک کردن همیشه حاضر باشیم. به همین خاطر از این بخش می گذرم.

 

پ.ن۱: این کتاب به فارسی هم ترجمه شده و کتاب الکترونیک آن در فیدیبو موجود است. در مورد کیفیت ترجمه بی اطلاعم. pdf انگلیسی آن را دارم و در صورتی که علاقه‌مند هستید برایتان ارسال می‌کنم.

بعدانوشت: سعیده در حال خواندن ترجمه‌ی فارسی کتاب است و از کیفیت آن رضایت دارد.

 

پ.ن۲: این کتاب به هیچ وجه کتاب زردی نیست. پر از راهکارهای عملی است و تعمیم‌های بی‌مورد و نابه‌جا نمی‌دهد. پر از مثال‌هایی از زندگی آدم‌های واقعیست. خواندن کتاب را به همه توصیه می‌کنم.

 

پ.ن۳: ۴ سال پیش کتاب کم‌عمق‌ها را خواندم در مورد بلایی که اینترنت و لینک های تو در تو به سر ما می‌آورند. چون قرار بود برای نشریه‌ای معرفیش را بنویسم. متن آن زمان را در  ادامه مطلب قرار داده‌ام. 

 

پ.ن۴: نوشتن این پست نزدیک به ۲ساعت و نیم وقت گرفت. اگر خواندن پست حتی در حد کنجکاو شدنتان به خواندن کتاب کامل تشویق‌کننده بوده، لطفا برایم دعا کنید.

 

  • ۹ نظر
  • ۲۱ اکتبر ۱۹ ، ۲۳:۱۳
  • مهسا -

به عنوان یک متنفر از فلسفه وقتی خواهرم کتاب تسلی‌بخشی‌های فلسفه را به عنوان هدیه‌ی تولد بهم داد که از اتفاق چند هفته قبل‌تر دوستی توصیه به خواندش کرده بود، کنجکاوی و علاقه‌ی من به مباحث فلسفی آغاز شد. دیدم به فلسفه تغییر کرد و فهمیدم باید کاربردی نگاهش کنم تا ازش متنفر نباشم و نقطه شروعی شد بر مطالعات فلسفی جدی‌تر گاه‌گاهی. (از معدود کتاب‌هایی که از ایران با خودم آورده‌ام همین کتاب است.)

 

من کتاب‌های زیادی از آلن دوباتن خوانده‌ام و موفق شده‌ام به بعضی مسائل با دید متفاوتی نگاه کنم. فلسفه را به زبان خیلی خیلی خیلی ساده و عامیانه و دم دستی در اختیار آدم‌ها قرار می‌دهد. از این لحاظ شاید برخی فلسفه‌خوان‌های جدی‌تر از او  خوششان نیاید چون انگار اینطور آن «تقدس» فلسفه به عنوان یک چیز خیلی سخت و پیچیده‌ی غیرقابل دسترس که فقط خودشان می‌فهمیده‌اند شکسته شده.

 

امروز در یک اتفاق هیجان‌انگیز در سخنرانی آلن دو باتن (که واقعا سخنران خوبیست) شرکت کردم و کتاب جدیدش را با امضای خودش تهیه کردم. :دی سخنرانی و کتاب در مورد هوش هیجانی بود. 

اتفاق هیجان‌انگیزی برای من محسوب می‌شد. محل ایونت هم در ساختمان ملی باله و اپرای آمستردام بود که در این یک سال تقریبا هر روز از کنارش رد شده بودم و دوست داشتم داخلش راببینم :)) 

 

کلیت سخنرانی و موضوع برایم جالب بود و نکات جدید داشت و کلی نوت‌برداری کردم. اگرچه بخش‌هایی را هم شاید قبول نداشتم. حالا که هم‌زمان با مطالعه‌ی کتاب‌های اساتید موفق دانشگاه‌های آمریکا اینجور مسائل را دنبال می‌کنم به وضوح می‌بینم که آدم باید حد تعادل را پیدا کند و جایی روی نقطه‌ی تعادل بایستد. گاهی اینقدر سخت‌گیر می‌شویم و خودمان را وقف کار و موفقیت‌های تحصیلی می‌کنیم که یادمان می‌رود زندگی کنیم. یادمان می‌رود دیگران را دوست بداریم و ارزش روابطمان را از یاد می‌بریم. گاهی هم از آن سوی بوم می‌افتیم و فراموش می‌کنیم هدف‌های تحصیلی و کاریمان را و تبدیل به آدم‌های سطحی می‌شویم که شباهتی به رویاهایمان نداریم. آدم‌هایی که حتی نمی‌توانند در روابطشان موفق باشند چون بی‌کارند و فکر آزاد سطحی افکار بیهوده‌ی بی‌فایده تولید می‌کند.

من فکر می‌کنم برای خودم باید این نقطه‌ی تعادل را پیدا کنم. نقطه‌ی وسط موفقیت‌های حرفه‌ای با تعریف آمریکایی و لذت و آرامش زندگی با ارتباطات سالم و وقت گذاشتن برای دیگران. من فکر می‌کنم آدم در نهایت نه باید به خودش و به دیگران به چشم یک رزومه‌ی مدل لینکدین نگاه کند: لیسانس/ارشد/دکتری از دانشگاه X، ِYتا مقاله، اینترنشیپ در شرکت Z، و... و نه باید به صورت رمانتیک نگاه کند و تنها دستاوردهایش را از بین کیفیت رابطه‌ها و دوستی‌ها، کارهای متفرقه، مطالعات متفرقه و ... انتخاب کند. من فکر می‌کنم یک زندگی متعادل باید ترکیب این دو باشد. موفقیت‌های حرفه‌ای متناسب با رویاها و هدف‌ها و زندگی شخصی سالم. من گاهی در انتخاب این حد وسط درمی‌مانم. مطمئنم فقط من اینطور نیستم. مطمئنم.

 

اگر بخواهم سه جمله‌ی take away message سخنرانی امروز که در ذهنم مانده را بگویم (هرچند که چیز جدیدی ندارد ولی در ذهنم باقی مانده):

۱. در بخش سوال و جواب خانم جوانی پرسید: تربیت درست فرزند برای پرورش EQش چطور باید باشد؟ چطور بچه‌هایمان را درست تربیت کنیم؟ و سخنران جواب داد که بچه چیزی که نیاز دارد تربیت توسط پدر و مادریست که EQ خودشان را درست پرورش داده باشند. بچه نیاز به کتاب فلسفه و سخنرانی روانشناسی ندارد. نیاز به والدین خوب دارد. و بعد گفت که در هر سخنرانی بیشترین سوالاتی که دریافت می‌کند از توسط پدر و مادرهاست که فکر می‌کنند شایستگی والد بودن را ندارند و خوب نیستند و ... . و جمله‌ای نقل کرد از یک روانشناس:

No kid needs a perfect parent. They just need good enough parents.

 

وقتی این جمله را گفت، دیدم که چند نفر خانم جوان و مسن کنار من و در ردیف‌های جلویی شروع به اشک ریختن کردند. با تعجب نگاهشان کردم. یکیشان که بهم نزدیکتر نشسته بود گفت نمی‌دانی چقدر مادر بودن و فکر مادر perfect نبودن و تحمل احساس مسئولیت و گناهی که بر دوش آدم سنگینی می‌کند سخت است... 

 

۲. 

Love is not a feeling. It's a skill and we should learn it as we learn any other skills. 

 

۳.

It's totaly OK to want your partner to change. The belief that criticism is the opposite of true love is toxic.

 

 

پ.ن۱: هم‌زمان فعالان محیط زیست تجمع داشتند روی پل مقابل ساختمان اپرا در اعتراض به سیاست‌های محیط زیستی دولت‌ها. در دِن‌هاخ (لاهه) هم علیه هجوم دولت اسلامگرای ترکیه به مناطق رژاوا و کشتار کورد‌ها تجمع بود.

 

پ.ن۲: دلم برای احساس تعلق داشتن تنگ شده. چیزی که هرگز فکر نمی‌کردم دلتنگش بشوم.

 

پ.ن۳: Alain de Botton به عنوان یک سخنران خیلی خوب شناخته می‌شود. اگر دوست داشتید می توانید این تد تاک سال ۲۰۱۹ را ببینید.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

National Opera and Ballet

  • ۲ نظر
  • ۱۲ اکتبر ۱۹ ، ۱۹:۴۱
  • مهسا -

کامنت «صبا»ی عزیز مرا بر آن داشت که این پست را بنویسم...در مورد درگیری‌های شدیدم با مرگ و اضطراب شدید مرگ و کارهایی که برای رهایی از آن انجام داده‌ام. چیزی که بیش از یک سال است بخشی از روحم را فلج کرده. گاهی آشکارتر می‌شود و گاهی مخفی‌تر. ولی همیشه هست. اژدهای اضطراب مرگ همیشه از دور یا نزدیک زل زده در چشم‌هایم. تلاش می‌کنم با آن چشم در چشم نشوم. ولی همیشه ممکن نیست. گاهی که چشمم می‌افتد در چشمانش میخ‌کوب می‌شوم. یخ می‌کنم. گاهی روزها نمی‌توانم از تخت خارج شوم. گویی با چیزی نامرئی در جدلم. چند روز می‌گذرد و ناگاه یک صبح چشمانم را باز می‌کنم و اژدها دورتر شده ازم. می‌توانم بلند شوم. اتاق را تمیز کنم، چای دم کنم، پنجره را باز کنم و با نفس عمیقی زنده بودنم را فرو بدهم.

 

اول یک توضیح بدهم در مورد اضطراب و استرس. چیزی که در این یک سال اخیر متوجه شدم این است که بیشتر اطرافیانم تفاوت این دو را متوجه نیستند. همه استرس امتحان دارند. همه استرس سخنرانی در جمع دارند. همه استرس ددلاین مقاله دارند. استرس حتی در مقادیر متعادل مفید است و انگیزه‌ی حرکت و تلاش ولی وقتی شدید بشود می‌تواند زندگی را مختل کند. در این حالت نیاز به درمان دارد. اضطراب اما هیچ دلیل واضحی ندارد. همان وقت‌هاییست که دلمان شور می‌زند یا حالمان خوب نیست ولی نمی‌دانیم چرا. اضطراب وقتیست که این حالات برای مدت طولانی (و نه کوتاه) ادامه پیدا کند. اختلال اضطراب یا anxiety disorder همان‌طور که از اسمش پیداست اختلال است. هیچ وجه مثبتی ندارد و نیازمند درمان است. اختلال اضطراب در خیلی موارد -ولی نه لزوما- همراه می‌شود با اختلال افسردگی یا Major Depression Disorder. 

درمورد تفاوت‌های استرس و اضطراب با زبان علمی‌تر می‌توانید اینجا را بخوانید. 

 

تابستان گذشته و بعد از یک دوره وحشتناک التهابات روحی (از به کار بردن واژه‌های دقیق پزشکی برایش وحشت دارم.) کتاب روان‌درمانی اگزیستانسیال  را به توصیه‌ی دوستی خواندم. قبل از شروع کردنش مطمئن نبودم از پس خواندنش بربیایم چون هیچ پیش‌زمینه‌ی ذهنی درمورد موضوع نداشتم و هیچ وقت هم علاقه یا اعتقادی به مطالعات روان‌شناسی نداشتم. با این وجود وقتی کتاب را شروع کردم زمین گذاشتنش برایم سخت بود. کتاب در مورد ۴ اضطراب بنیادین وجودی است. خواندن برخی فصولش برایم سخت‌تر از بقیه بود. نه به خاطر سخت بودن موضوع یا شیوه‌ی بیان آن، بلکه به خاطر محتوا. مثل این بود که زخم‌هایی را که از وجودشان مطلع نبودم یا تلاش می‌کردم نادیده‌شان بگیرم باز کند و من را در معرض درد بی‌نهایت قرار دهد. ۴ اضطراب وجودی از دیدگاه یالوم مربوط هستند به «تنهایی، آزادی، معنای زندگی، و مرگ». خواندن دو فصل تنهایی و مرگ برای من خیلی خیلی آزاردهنده بود. چون تازه فهمیدم که ریشه‌ی خیلی از مشکلاتم در این دوست و بعد بیشتر که دقیق شدم فهمیدم حتی اضطراب تنهاییم برمی‌گردد به مرگ. همه چیز برای من می‌رسد به مرگ. (در مورد تفاوت تنهایی روزمره و تنهایی وجودی هم بخشی از کتاب را اسکرین‌شات گرفته‌ام که دوست داشتم به اشتراک بگذارم. چون جزء مفاهیمی است که اکثر اطرافیانم از آن مطلع نیستند و وقتی حرف از اضطراب تنهایی می‌شود، آن را با تنهایی روزمره اشتباه می‌گیرند و شروع به مدح آن می‌کنند. من هم هیچ مشکلی با تنهایی روزمره ندارم. من عاشق این تنهاییم. ۳ سال خوابگاه ارشد عملا تنها زندگی کردم. الان هم تنهای تنها زندگی می‌کنم. هیچ وقت ابایی از تنها سفر کردن، تنها سینما رفتن، تنها کافه رفتن یا هیچ کار تنهایی دیگری نداشته‌ام و ندارم. این تنهایی  که اینجا از آن حرف می‌زنیم اما تنهایی وجودی است.)

 

توضیح لازم در اینجا این است که این اضطراب‌های وجودی بسیار بنیادین هستند و در همه وجود دارند. اصلا هم عجیب نیستند. ولی وقتی در کسی به صورت اختلال دربیاید و زندگیش را تحت تاثیر قرار دهد، نیازمند درمان است. وقتی کسی به طور ویژه اضطراب مرگ دارد باید راه‌هایی را بیازماید برای کنار آمدن با این اضطراب. مرگ ناگزیر است. چه برای خودمان و چه برای اطرافیانمان: حتی برای عزیزترین افراد زندگیمان.

 

اروین یالوم یک روان‌درمانگر اگزیستانسیالیست است. به جهان باقی و زندگی بعد از مرگ و این قبیل مسائل اعتقادی ندارد. ولی هیچ مشکلی با کسی که این قبیل اعتقادات باعث غلبه‌اش بر اضطراب مرگ می‌شود ندارد. می‌گوید هر روشی که برای کسی کار می‌کند شایسته‌ی احترام است. درمورد من، با وجود عقاید مذهبی، اگرچه نه خیلی عمیق و پررنگ و شدید، این عقاید کمکی به غلبه‌ام بر اضطراب مرگ نکرد. وقتی یخ‌ می‌زنم از فکر مرگ و نبودن یا نبودن پیش عزیزانم، فکر اینکه بعد از مرگ باز هم هستم ولی نمی‌توانم پیش عزیزانم باشم هیچ آرامشی برایم به همراه ندارد. در نتیجه نیاز به کمک دیگری داشتم.

 

اینکه از اساس چرا چنین اضطرابی در سن جوانی برای من اینقدر پررنگ شده، داستان طولانی دارد از درگیری‌های شدید و طولانی با مرگ به ویژه در افراد جوان. کسانی که برای پافشاری بر عقیده‌شان کشته شده اند. این درگیری‌ها انگار ذره ذره در من ته‌نشین شده بود تا به شکل هیولای ترس از مرگ از جایی زد بیرون. اول در خواب‌هایم سررسید و کابوس‌های شبانه همدم هر شبم شد. و بعد بیداریم را هم پر کرد...

 

در مدت چند ماه گذشته این اضطراب بسیار بیشتر از قبل آزارم داده. حالا دیگر می‌دانم که تمام کابوس‌هایم و وسط شب از خواب پریدن‌هایم نشأت گرفته از همین اضطراب. چند وقتی پیش به توصیه‌ی دوست دیگری کتاب خیره به خورشید باز هم از اروین یالوم را خواندم. در این کتاب به طور خاص به اضطراب مرگ و ماجراهای بیمارانش در طول سالیان و روش‌هایی که به آن‌ها کمک کرده می‌پردازد. چیزی که به بیشتر بیماران یالوم کمک کرده بود «موج زدن» است. یک جورهایی شبیه مفهوم کار نیک با آثار ماتاخر که در کتاب‌های دین و زندگی مدرسه می‌خواندیم. وقتی می‌میریم هنوز در یاد بازماندگان زنده‌ایم. ولی وقتی آخرین نفری که ما را می‌شناخته هم بمیرد، عملا تمام می‌شویم. این چیزی بود که مرا موقع دیدن کارتون کوکو بسیار تحت تاثیر قرار داد. برای بقیه یک کارتون بود، برای من یک سفر عمیق درونی.  با این حال اگر اینطور ببینیم که اثری که روی دیگران گذاشته‌ایم، کوچک‌ترین کمکی که به دیگران کرده‌ایم، هرگز از بین نمی‌رود می‌تواند کمی بهمان آرامش بدهد. ما روی اطرافیانمان اثر می‌گذاریم. وقتی می‌میریم و آن‌ها هم می‌میرند، اثر ما روی آن‌ها نمرده: در آثاری که همان‌ها روی اطرافیان خودشان گذاشته‌اند زنده است. می‌شود مثل یک زنجیر. ما می‌میریم و دیگران به زندگیشان ادامه می‌دهند. شاید هیچ وقت هم یاد ما نیفتند. اما اثری که گذاشته‌ایم زنده است و نفس می‌کشد. این اثر لازم نیست یک کتاب ماندگار ادبی باشد. لازم نیست یک فیلم تاریخ‌ساز باشد. لازم نیست جایزه‌ی نوبل فیزیک باشد. آثار ما می‌توانند به کوچکی پاک کردن اشکی از چشم یک غریب ترسیده باشند. به کوچکی ساده نگذشتن از کنار درگیری‌ها و مشکلات عمیق دیگران.

 

دیروز در مراسم دفاع یکی از همکارانمان، جزء پذیرایی یک غذای خاص بود از ترکیب گوشت و نان. یکی از دوستان چینیم با لبخند عجیبی رفت سمت این اسنک‌ها و با ذوق و عشق یکی را برداشت. تعجب من را که از ذوقش دید، گفت این اسنک‌ها برایش خاطره و مفهوم خیلی شیرینی دارد. بعد برایم تعریف کرد که وقتی هنوز کمتر از یک هفته بوده که از چین به هلند آمده بوده برای PhD، یک روز در سرما و تاریکی هوا و باران و باد شدید راهش را گم کرده و گوشیش خاموش شده بوده و نمی‌توانسته مسیر را پیدا کند. همان‌جا ایستاده کنار خیابان و اشک‌هایش بی‌امان شروع به چکیدن کرده. می‌گفت بدنش یخ کرده بوده از حس غربت و تنهایی. همان موقع یک غریبه‌ی هلندی آمده سمتش و بغلش کرده و بهش از این اسنک‌ها داده تا گرم شود و بعد کمکش کرده تا راه را پیدا کند. گفت در آن حال وحشتناک وقتی دیده یک غریبه بدون هیچ اشتراکی با او اینطور بهش اهمیت داده و کمکش کرده، مطمئن شده که می‌تواند این زندگی مستقل و تنهایی در غربت را ادامه دهد و به نتیجه برساند. مطمئن شده که وجودش در دنیا بی‌معنی نیست و برای دیگران با آجر وسط یک ساختمان برابر نیست. آن بغل کردن یک غریبه در یک شب سرد زمستانی وسط زمستان‌های وحشتناک و دلگیر هلند و گرم کردنش با یک اسنک، تاثیر عمیقی رویش گذاشته بود. من مطمئنم اگر آن غریبه بمیرد، حتی اگر این دوست چینی من هم بمیرد، باز هم اثر همان یک عملش در جهان پایدار است. در اثری که این دوست چینی من روی اطرافیانش گذاشته، تمام موفقیت‌های بعدیش، مهربانی‌هایش با غریبه‌های تازه‌رسیده و ... باقی است. 

 

در فصل آخر کتاب مخاطب یالوم روان درمانگران هستند. بهشان از اهمیت خودافشاگری و حرف زدن با مریض از مشکلات مشابه خودشان می‌گوید. کاری که خودش در بخشی از کتاب انجام داده. در کمال تعجب بخشی از کتاب که بیشترین کمک را به من کرد، هیچ کدام از داستان‌های بیمارانش در طول این سالیان نبود. بلکه بخشی بود که از خودش می‌گفت. از اضطراب خودش از مرگ و اینکه دلیل اینکه در این سن پیری هنوز دارد می‌نویسد و تجربیاتش را منتشر می‌کند به امید اینکه برای دیگران مفید باشد و کمکی به دیگران بکند همین اعتقادش به «موج زدن» اعمال با تاثیر مثبت است. این همه انتشار کتاب و کمک به خوانندگان ناشناس در سراسر دنیا برایش راهی است برای مواجهه با اضطراب مرگ. خواندن این بخش و پی بردن به اینکه اروین یالوم معروف هم این اضطراب وحشتناک مرگ را داشته و دارد برای من التیام‌بخش‌تر از همه‌ی سایر بخش‌های کتاب بود. از کابوس‌هایم کاسته شده، آرام‌ترم و منعطف‌تر. 

 

پ.ن۱: درمان اضطراب مرگ بر خلاف تصور خیلی از مذهبیون، در فکر کردن به آخرت و زندگی پس از مرگ و عبادت تنها با خدا نیست. در ارتباطات انسانیست. 

«انزوا فقط در انزوا موجود است، وقتی آن را کسی سهیم شدی تبخیر می‌شود.»

 

پ.ن۲: اضطراب مرگ همیشه آشکار نیست. گاهی به شدت تغییر شکل می‌دهد و خودش را به شکل‌های نامربوطی بروز می‌دهد. در بخش های ابتدایی کتاب کمک می‌کند به فهمیدن اینکه ریشه‌ی اصلی مشکلمان به اضطراب مرگ برمی‌گردد (یا نه). 

 

پ.ن۳: بخش‌هایی از کتاب را اسکرین‌شات گرفته‌ام و دوست داشتم اینجا به اشتراک بگذارم. برای اینکه پست طولانی و زشت نشود، اسکرین‌شات‌ها را در «ادامه‌ی مطلب» اضافه کرده‌ام.

 

پ.ن۴: در جستجوی بخش‌هایی از کتاب برای به‌اشتراک‌گذاری به این پست وبلاگ برخوردم. بخش‌های خوبی از کتاب را انتخاب کرده و به عنوان خلاصه گذاشته. خواندنش کم‌تر از ۱۰ دقیقه وقت می‌گیرد :)

بی‌ربط‌نوشت: سردم است و دارد باران خیلی شدیدی می‌بارد. استادم تی‌شرت آستین‌کوتاه پوشیده و وقتی دید پانچو همراهم است خندید و گفت در هوای به این خوبی بارانی چرا؟:)) بعد هم گفت هنوز پاییز نیامده اینجا. این الان هوای تابستانی حساب می‌شود. خداوندا... :)) 

 

  • ۵ نظر
  • ۰۹ اکتبر ۱۹ ، ۱۵:۰۴
  • مهسا -

اول فصل سوم از سریال Handmaid's Tale را دیدم. به فاصله‌ی کمی کتاب Princess را خواندم. Handmaid's Tale جهان دیستوپیایی را توصیف می‌کند که در آن زن‌ها نه تنها حقی ندارند، بلکه تنها ارزششان به توانایی زاد و ولدشان برمی‌گردد. جهانی بی‌نهایت آشنا برای ما که در ایران بزرگ شده‌ایم. کتاب Pricness   خاطرات یک شاهزاده خانم سعودیست که با اسامی مستعار منتشرشده و به توصیف وضعیت زنان در عربستان سعودی و علی‌الخصوص خاندان سلطنتی می پردازد. نه دیدن سریال سرگذشت ندیمه کار ساده‌ایست و نه خواندن کتاب پرنسس.  پر است از دردهای بعضا آشنا. خارجی‌ها این‌ها را به عنوان چیزهای باورنکردنی و تخیلی دنبال می‌کنند و برایشان سرگرم کننده است. برای من -ما- اما این ها سرگرم‌کننده نیست. تلخ است و آشنا. 

چند هفته پیش کتاب The Testaments از مارگارت آتوود منتشر شد که ادامه‌ی کتاب و سریال Handmaid's Tale است.  حالا من درست بعد ازماجراهای دختر آبی و باز شدن درهای استادیوم به روی زنان (به صورت تحقیرآمیز و با تنها درصد معدودی از صندلی‌های ورزشگاه) این کتاب را خواندم. پر هستم از خشم. از استیصال. از نفرت. 

آدم وقتی در یک سیستم خراب است، جایی که از اول که به دنیا آمده فقط همان را دیده، متوجه می‌شود که خراب است. متوجه می‌شود که درست نیست. اما عمقش را درک نمی‌کند تا وقتی که ازآن بیرون بیاید و از بیرون نگاهش کند. وقتی که ببیند شرایط جایگزین را. جایی که حقوق نداشته‌اش بدیهی انگاشته شوند. و من انگار تازه دیده‌ام همه‌ی‌این‌ها را. تازه از نزدیک لمس کرده‌ام. و هر روز و هر روز خشمم بیشتر می‌شود از همه چیز. از اینکه این همه پر از عصبانیتم خوشحال نیستم. گاهی حس می‌کنم تمام حواس دیگرم از کار افتاده و فقط خشم مانده. انگار همه وجودم را همین حس پر کرده وجایی برای تجربه‌های حسی دیگر باقی نگذاشته.

کتاب The Testaments پر بود از خوش‌خیالی و امیدهای واهی. راستش اینکه پایانش برایم واقعی نبود. 

دیروز تدتاکی می‌دیدم. خانمی که نقل می‌کرد از داستان‌های مسلمان‌هایی که حتی وسط اروپا بزرگ شده‌اند. دختری که به انتخاب خانواده‌اش ازدواج می‌کند با مردی که بارها و بارها به او تجاوز می‌کند و کتکش می‌زند. دختر می‌پذیرد. چندبار از خانواده‌اش کمک می‌خواهد و به او می‌گویند برگرد و در خدمت شوهرت باش. ۵ بار به پلیس انگلستان مراجعه می‌کند و کمک می‌خواهد و نادیده‌اش می‌گیرند. نهایتا شوهرش را ترک می‌کند و مردی را به علاقه‌ی خودش انتخاب می‌کند. وقتی خانواده و کامیونیتی مسلمان لندن می‌فهمند، دختر ناپدید می‌شود. سه ماه بعد جسدش داخل یک چمدان در زیرزمین خانه پیدا می‌شود. دختر توسط پسرعموهایش تحت نظارت پدر و عموی خودش آن قدر کتک خورده تا کشته شده. وسط اروپا. وسط اروپا. وسط دنیای غرب. 

 

آن قدر عصبانیم که هنوز نتوانسته‌ام صدایم را پیدا کنم. از اینکه بهم به چشم قربانی نگاه شود -طوری که خیلی از «سفید»ها به ما نگاه می‌کنند- متنفرم. در عین حال خشمگینم از تمام حقوقم که کشور خودم ازم گرفته. چیزهای زیادی هست که ازشان عصبانیم. ولی امیدوارم که روزی خشمم بشود مبنای عمل.

 

"They did teach you a few useful things at Ardua Hall, and self control was one of them. She who cannot control herself cannot control the path to duty. Do not fight the waves of anger, use the anger as your fuel."

 

 

پ.ن: مارگارت آتوود در ضمیمه‌ی کتاب نوشته که در طی این ۳۵ سال که از نوشتن هندمیدز تیل گذشته بارها ازش پرسیده‌اند که سرنوشت گیلیاد چه شد؟ نوشته که درذهن خودش بارها در این سه‌دهه سرنوشت و ادامه‌ی گیلیاد عوض شده. بسته به شرایط سیاسی. بسته به امکان‌هایی که تبدیل به واقعیت شده‌اند. و من فکر می‌کنم به تغییرات دیگری که همه چیز در این سال‌های پیش رو خواهد کرد. من یک شهروند گیلیادم. پس می‌توانم در موردش نظر بدهم و بگویم چه چیزی ممکن هست یا نه.

 

بعدترنوشت: این پست فیسبوک صفحه‌ی Humans of New York را هم که در سفرشان به آمستردام گرفته بودند و قصه‌ش را نوشته بودند امروز دیدم...

 

 

  • ۲ نظر
  • ۰۶ اکتبر ۱۹ ، ۱۷:۳۷
  • مهسا -

از وقتی آمدم اینجا، بارها و بارها از سمت دوستانم توصیه شدم به خواندن کتاب خاطرات سفیر. بارها کنجکاوانه با این سوال مواجه شدم که «آیا تجربیاتت شبیه نیلوفر این کتاب است؟» و من واقعا دوست نداشتم بخوانمش. دوست نداشتم چون نخوانده مطمئن بودم با یک کتاب شعاری طرف هستم. بی‌جهت که یک کتاب را این همه در بوق و کرنا نمی‌کنند و به عنوان منبع مسابقات کتابخوانی بسیج معرفی نمی‌کنند که! اما یک شب بی‌خوابی بهم فشار آورد و حوصله‌ی خواندن کتاب‌های سنگین داخل قفسه‌ی کتاب‌های الکترونیکم (دلم لک زده برای کتاب غیر الکترونیک! اما بخشی از جذابیت عارفانه (!)‌ی مهاجرت همین سبُک زندگی کردن است. دائم در حرکت و جابه‌جایی هستی و باید متعلقاتت را در مینیمم وزن ممکن نگه داری) را نداشتم. این بود که رفتم سراغ خریدن و خواندن همین کتاب خاطرات سفیر! کتاب با لحن توییت‌گونه نوشته شده چون که پست‌های وبلاگ  این خانم بوده در زمان دانشجویی در فرانسه. در نتیجه راحت‌خوان بود و لحن جذابی داشت. این بود که روز بعد در فاصله‌ی ناهار خوردن در Common Room دانشگاه خواندنش را تمام کردم. وقتی تمام شد ذهنم پر از حرف بود. پر از جیغ و فریاد. شلوغ و درهم و برهم. اگر بارها ازم نپرسیده بودند که آیا تجربیاتم شبیه این خانم بوده یا نه می‌گذشتم از کتاب و چیزی نمی‌گفتم. اما حالا که پرسیده‌اند...

قبل از اینکه وارد حرف‌هایم بشوم، لازم است به چند نکته‌ اشاره‌ی گذرایی بکنم تا انصاف رعایت شود:

۱. این خانم ساکن شهر کوچکی در فرانسه بوده و فرانسه سکولاریست ستیزه‌گر است. من ساکن یک شهر بزرگ در کشوری هستم که آزاد است و سکولار. قطعا تجربه‌ی زندگی در اولی سخت‌تر بوده و من نمی‌توانم خودم را به طور کامل جای آن خانم بگذارم.

۲. خاطرات این کتاب مربوط به بیش از ۱۰ سال پیش است. فکر می‌کنم در این فاصله به مدد اینترنت و شبکه‌های اجتماعی اوضاع و احوال اطلاعات عمومی افراد از کشورهای دیگر بهتر شده باشد. 

۳. این خانم وارد دانشگاهی شده که هیچ ایرانی پیش از او در آن نبوده و قطعا با افرادی مواجه شده که تقریبا هیچ چیز از ایران نمی‌دانسته‌اند و احتمالا مقادیر زیادی تصاویر استریوتایپ‌گونه‌ی نادرست داشته‌اند. من وارد گروهی شده‌ام که نیمی از آن ایرانی هستند و پیش از ورود من همه‌ی افراد به قدر خوبی هم در مورد ایران اطلاعات کسب کرده‌ بودند و هم چیزهایی از احکام اسلامی می‌دانستند. در نتیجه قطعا نمی‌توانم شرایط خودم را با آن خانم مقایسه کنم و در جایگاه قضاوت نیستم. حرف‌هایم اما کلی‌تر از این حرف‌هاست...

 

 

مهاجرت تحصیلی تجربه‌ایست که اگرچه بهانه‌ی آن تحصیل است، اما ابعاد خیلی مهم‌تری دارد. چیزهایی را تجربه می‌کنی و چیزهایی را یاد می‌گیری که به مراتب باارزش‌تر از مدرک تحصیلی هستند که دریافت خواهی کرد. به ویژه برای ما که در کشوری زندگی کرده‌ایم با شرایط ایزوله این فرصت برای کسب این تجربه‌ها همچون گنجی باارزش است. وارد جمع جدیدی می‌شوی. وارد یک دنیای جدید که هیچ چیزش شبیه دنیای پیشین خودت نیست. جرئت می‌کنی که فکرت را از استریوتایپ‌ها برهانی. مفهوم بی‌معنای «خارجی‌ها»، «غربی‌ها»، «اروپایی‌ها»، «چینی‌ها»، «آلمانی‌ها»، «عرب‌ها» و ... در ذهنت رنگ می‌بازد و هزار هزار معنای نو می‌گیرد. می‌بینی که چقدر این تعمیم‌ها ناروا و بی‌معنی و مسخره هستند! می‌بینی که هیچ دو عربی شبیه هم نیستند. هیچ دو چینی، هیچ دو آلمانی، هیچ دو هلندی. فرصت پیدا می‌کنی که با آدم‌ها حرف بزنی. دنیا را از دید متفاوت آن‌ها ببینی. آن‌هایی که هیچ چیزی در گذشته‌شان مشابه تو نیست. از پایگاه‌های فرهنگی و دینی و جغرافیایی کاملا متفاوتی هستند. وجودت وسعت پیدا می‌کند انگار. 

همه‌ی ما احتمالا دور و برمان ایرانی‌هایی را دیده‌ایم که در حسرت همه چیز غیر ایرانی هستند و همواره در حال تحقیر همه‌ی عناصر فرهنگی ایرانی هستند. وجود این افراد غیرقابل انکار است. حتما در بقیه‌ی فرهنگ‌ها هم هستند. حتما در میان اعراب هم هستند. حتما در میان همه‌ی کشورهایی که از نظر قدرت علمی و سیاسی و اقتصادی در موقعیت فرودست‌تر قرار دارند افرادی هستند که نسبت به کشور قدرتمندتر چنین دید تحسین‌آمیز از خودبیگانه‌‌واری دارند. این آدم‌ها در مواجهه با فرهنگ جدید، احتمالا فرهنگ قدیم و هر آنچه مربوط به کشورشان است را نشانه‌ی عقب‌ماندگی دانسته و کنار می‌گذارند و تلاش می‌کنند تا هرچه بیشتر شبیه جامعه‌ی میزبان شوند. به گمان من این از عدم اعتماد به نفس ناشی می‌شود. تو با تمام ویژگی‌های فرهنگیت در جامعه‌ای قرار می‌گیری که از همه نظر با تو متفاوت است. اعتماد به نفس متفاوت بودن را نداری، احساس حقارت می‌کنی و تمام تلاشت را می‌کنی تا هر چه سریع‌تر شبیه بقیه شوی. به نظر من این یک اتفاق ناخوشایند است. چون می‌شوی از این جا مانده و از آن جا رانده! چون تو هر کاری که بکنی نمی‌توانی شبیه بقیه‌ای شوی که هیچ چیز در گذشته‌ات شبیهشان نیست. می‌شوی یک نسخه‌ی نامرغوب. یک نسخه‌ی فیک! در این کتاب به درستی به این پدیده و مذمت آن اشاره شده (اگرچه به طرز عجیبی تعمیم یافته به الجزایری‌ها یا شاید عرب‌ها). این سکه اما روی دیگری هم دارد که به نظر من به همان اندازه بد و نادرست است.

تو وارد جامعه‌ی جدید می‌شوی. با این باور که هر چه داری بهترین در دنیاست و هرچه در جامعه‌ی میزبان است شر مطلق است. تو خیری و وجودت خیر است و فرهنگت بهترین فرهنگ موجود در دنیاست و دینت (و حتی قرائت شخصیت از دین) کامل‌ترین دین است. وارد جامعه‌ی میزبان می‌شوی با ذهنی بسته و چشمی بسته. همه‌ چیز را با عینکی می‌بینی از تعصبات روی هرآنچه داشته‌ای. نتیجه‌اش می‌شود نگاه بالا به پایین به دیگران. تاسف خوردن برای دیگرانی که شبیه تو نیستند. دائم دنبال فرصتی برای سخنرانی برای دیگران گشتن. گوش ندادن به دیگران و فقط حرف زدن. ندیدن دیگران و فقط خود را دیدن. و این راهیست که خانم نویسنده‌ی این کتاب در پیش گرفته بوده است. 

این‌که آدم خود را از دیگران برتر ببیند و دائم در تلاش باشد که دیگران را شبیه خودش کند همان‌قدر بد است که خود را کم‌تر از دیگران ببیند و در تلاش باشد که خودش را مثل دیگران کند. مهم‌ترین چیزی که طی فرآیند مهاجرت می‌تواند برای آدم رخ دهد همین است که تفاوت‌ها را بپذیرد. یاد بگیرد که دنیا با تفاوت‌هایش قشنگ است. آدم‌ها با نگاه‌های متفاوتشان دنیا را قشنگ می‌کنند. یاد بگیرد که به یک پدیده‌ی ثابت می‌توان هزار جور نگریست. حتی بیشتر! می‌توان به تعداد انسان‌های روی زمین متفاوت نگاه کرد. کسی که در یکی از دو نقطه‌ی دو سر این طیف می‌ایستد از رسیدن به این صلح با خودش و با جهان محروم می‌ماند.

 

کتاب خاطرات سفیر پر است از قیدهای «قطعا» و «حتما» و «مسلما». پر است از حکم‌های کلی. پر است از تعمیم‌های ناروا. فرانسوی‌ها فلان جور. غربی‌ها بهمان طور. الجزایری‌ها فلان. نگاه بالا به پایین وحشتناکش نسبت به فلسطینی که «به جای تشکر» ازش انتقاد کرده. انگار که منت بگذارد بر سرش. توصیفاتش از آدم‌ها از حد پوشش فراتر نمی‌رود: «لباسش ناجور بود»، «پوشش نامناسبی داشت»، و ... . نویسنده از ایران تا فرانسه رفته ولی یاد نگرفته که آدم‌ها را در شکل لباسشان نبیند! 

نویسنده پوشش و خواندن دعای عهد و کمیل را از ملزومات دین می‌داند اما یادش رفته که غیبت گناه کبیره است و خداوند مسخره‌کنندگان را دوست ندارد و غرور و تبختر ویژگی مذموم است. دائم با دوست آمریکاییش پشت سر بقیه حرف می‌زند، آن‌ها را مورد قضاوت قرار می‌دهد و مسخره‌شان می‌کند. لحن نویسنده در توصیف دیگران و حرف زدن ازشان در جاهایی به قدری تحقیرآمیز است که موقع خواندن کتاب عصبی شده بودم. 

نویسنده معتقد است که وجود خدا یک امر بدیهی است و اینکه آدم‌هایی در قرن ۲۱ وجود دارند که «هنوز» نفهمیده‌اند خدا وجود دارد باورنکردنیست! نویسنده با همین یک جمله کل مباحث فلاسفه در طول تاریخ بر سر مفهوم خدا را با خاک یکسان می‌کند. 

بحث‌های این خانم با دانشجوهای دیگر و پاسخ‌هایی که به آن‌ها می‌دهد، در حد بحث‌ها و پاسخ‌هاییست که در سن راهنمایی و دبیرستان به «شبهات» همدیگر می‌دادیم. اینکه نویسنده اشاره می‌کند که خارجی‌ها (!)‌ شبیه ما نیستند و اهل بحث نیستند و واقعا از خیلی چیزها بی‌اطلاع‌اند و سطح سوالات و بحث‌هایشان پایین است قبول! ما در یک جامعه‌ی دینی بزرگ شده‌ایم و کسانی که در جامعه‌ای سکولار بزرگ شده باشند روزانه با این مفاهیم درگیر نبوده‌اند. واقعا بحث‌های دینی و فلسفی پیچیده نمی‌کنند (به طور معمول- یک دانشجوی معمولی رشته‌ی غیر علوم انسانی). اما پاسخ‌ها!؟!! پاسخ‌های این خانم به سوالات آن‌ها در حد پاسخ‌های ماست در سنین دبیرستان. ایرادی ندارد اگر خودش بداند که چه پاسخ‌های سطح پایینی می‌دهد. مشکل اما اینجاست که دائم در طول کتاب در حال تعریف از خودش است و اینکه در طول دوران دانشجویی مباحثه را در تشکل‌ها یاد گرفته و همه از بحث کردن با او لذت می‌برده‌اند و ... . 

 

از این کتاب و این خانم که بگذریم،‌ جواب سوالی را بدهم که بارها ازم پرسیده شده: «آیا تجربه‌ی من شبیه این خانم است؟»

نه نیست. من خودم را نه نماینده‌ی ایران می‌دانم و نه نماینده‌ی اسلام. نه دنبال دعوت دیگرانم به دین مبین اسلام و مذهب بر حق تشیع (واضح است که شوخی می‌کنم!) و نه برای دیگرانی که مسلمان نیستند تاسف می‌خورم. نه به دنبال جنگیدن با دیگرانم و فکر می‌کنم که از بهترین کشور دنیا آمده‌ام و بهترین دین دنیا را دارم و هرچه اینجا هست بد است! البته طرف دیگر ماجرا را هم بگویم: نه خجالت می‌کشم از ایرانی بودن و نه از مسلمان بودنم احساس شرم می‌کنم. نه همه‌ی عناصر فرهنگی ایران از نظرم زشت و بد هستند و نه تمام عناصر فرهنگی اینجا را بهترین می‌دانم. من پیش از آمدنم فکرم را باز کردم و چشمم را باز کردم و قلبم را به روی دیگران باز کردم. من حالا دوستانی دارم که حواسشان هست که نماز من دیر نشود و حواسشان هست که وقتی برای صرف نوشیدنی قرار می‌گذارند نوشیدنی غیرالکلی هم پیدا شود برای من و حواسشان هست که اشتباهی گوشت خوک در غذای من پیدا نشود. من هم حواسم هست که اعیاد کشورهایشان را بهشان تبریک بگویم. حواسم هست که کمکشان کنم برای سورپرایز کردن دوست‌پسرها و دوست‌دخترهایشان. از آیین کشورهایشان می‌خوانم و نشانشان می‌دهم که چقدر مشتاقم به بیشتر دانستن از فرهنگ‌هایشان. از ذوقم ذوق می‌کنند و برایم بیشتر می‌گویند و از من می‌خواهند که بیشتر از ایران بگویم. عکس‌های غذاهای سنتیمان را برای هم در واتس‌اپ می‌فرستیم. نه من فکر می کنم بهترین و خوشمزه‌ترین غذاهای جهان برای ایران‌اند و نه آن‌ها فکر می‌کنند بهترین غذاهای عالم را دارند. می‌دانیم که تفاوت‌ها قشنگند. می‌دانیم که جهان جای حوصله‌سربری می‌شد اگر همه شبیه هم بودند.

من پشت هیچ عقیده‌ام قید قطعا نمی‌گذارم. من دیوار نکشیده‌م جلوی مغزم برای اعتقاد ورزیدن. هرروز و هر لحظه خودم را برای تغییر آماده می‌کنم. مهاجرت کرده‌ام تا چیزهای جدید یاد بگیرم. به دنبال تغییر دیگران نیستم. من تغییر را از خودم شروع کرده‌ام. اصلا لازمه‌ی رشد را همین می‌دانم. من می‌خواهم رشد کنم. و تعصب دشمن رشد است.  

 

  • مهسا -
هجرت‌نوشته‌ها

مرغ مهاجری هستم در پی وسعت بخشیدن به دنیای خود.

طبقه بندی موضوعی