هجرت‌نوشته‌ها

سلام خوش آمدید

مرگ، زندگی و دیگر هیچ!

پنجشنبه, ۲۵ نوامبر ۲۰۲۱، ۰۲:۳۰ ب.ظ

قبل‌‌تر خیلی زیاد در مورد مقوله‌ی مرگ نوشته‌ام. در مهم‌ترین جمع‌بندی در این پست در مورد مرگ از نگاه اروین یالوم در دو کتاب روان‌درمانی اگزیستانسیال و خیره به خورشید نوشته‌ام. حالا می‌خواهم باز هم بیشتر بنویسم به عنوان کسی که مهم‌ترین تم اضطرابی زندگیش مرگ است. 

 

من اینقدر سال‌های اخیر زندگیم پر شده از اضطراب مرگ، که برای غلبه به آن به هر راهی متوسل شده‌ام. از الهیات به فلسفه‌ی اگزیستانسیال و از فلسفه‌ی اگزیستانسیال به الهیات پناه برده‌ام برای کنار آمدن با این اضطراب.

چندی پیش در یک گروه‌خوانی کلاب‌هاوسی، کتاب مرگ ایوان ایلیچ تولستوی را خواندم.  خواندن این کتاب عجییییییب و جالب بود. راستش در جاهایی از شدت درد و وحشت نفسم بند آمد. موقع خواندن بخش‌هایی از کتاب به گریه افتادم. جاهایی بی‌صدا در خودم فرو ریختم. و همه‌ی این‌ها با خواندن یک کتاب کوچک اتفاق افتاد. یک کتاب کم‌حجم که نوشتن هنرمندانه‌اش فقط از یک نویسنده‌ی روس برمی‌آمد.یک جاهایی می‌خواستم بروم تولستوی را از داخل قبر دربیاروم و یقه‌اش‌ را بچسبم و بگویم لعنتی! مگر وقت نوشتن این کتاب مرده بودی؟ مگر وقت نوشتنش همه‌ی آن لحظات آخر را تجربه کرده بودی؟

اولین داستانی بود که می‌خواندم و موضوعش واقعا مرگ بود. خود مرگ. و نه زندگی. خود خود خود مرگ! همان واقعیتی که انسان همه کار می‌کند برای اینکه با آن چشم در چشم نشود و به آن فکر نکند. ولی تولستوی رفته دقیقا سراغ خود مرگ. اصلا در عنوان کتاب و در همان خطوط اول کتاب هم سعی کرده همین را بکوبد در صورتمان. به ما بگوید دارم درمورد مرگ می‌نویسم. و قرار نیست شوکه بشوید. اول کتاب ایوان ایلیچ می‌میرد و بعد ما تازه با زندگیش روبه‌رو می‌شویم (زندگی که داستان خاصی ندارد و از شدت معمولی بودن وحشتناک است -به قول خود تولستوی- و می‌تواند زندگی هر کدام از ما باشد) و بعد باز دوباره می‌میرد.
واقعا نفس‌گیر بود بعضی توصیفات و صحنه‌هایش. و درخشان!
درخشان‌ترین بخشش برای من این بود که با جمله‌ی آخر به یک‌باره آرام گرفتم. جمله‌ی آخر رفت نشست به عمق جانم و چیزی را در من تغییر داد.
باز هم می‌گویم! این کار فقط از یه نویسنده‌ی روس برمی‌آید... (من این کتاب را با ترجمه‌ی سروش حبیبی خواندم (یا در واقع شنیدم) ولی موخره‌ی صالح حسینی در ترجمه‌ی خودش خیلی خوب نوشته شده و حتما توصیه می‌کنم بعد از خواندن/شنیدن کتاب آن موخره را بخوانید.)

تولستوی این کتاب را در زمانی نوشته که از زندگی خوش‌گذرانش به زندگی الهیاتی برگشته. و در نتیجه روشی که این کتاب در پیش می‌گیرد از نظر من آشکارا با دید الهیاتیست. اما اشتراکات بسیاری هم داشت با اضطراب مرگ در آثار یالوم خداناباور اگزیستانسیال. مثل توجه به شدت گرفتن اضطراب مرگ در اثر زندگیِ «نازیسته». یعنی که هرچه بدتر زندگی کنیم و کمتر از فرصت محدودی که به ما داده شده برای زندگی بهره ببریم اضطراب بیشتری بابت مرگ خواهیم داشت و لحظه‌ی مرگ برای ما سخت‌تر و سنگین‌تر خواهد بود.

 

 

آخرین کتابی که اروین یالوم نوشته کتاب A Matter of Death and Life است که با همراهی همسرش -مرلین- و در آخرین سال زندگی همسرش نوشته است. درست وقتی همسرش تشخیص سرطان گرفته و می‌دانسته مرگ در انتظارش است به اروین یالوم پیشنهاد می‌دهد که این کتاب را به عنوان آخرین پروژه‌ی مشترک با هم انجام دهند تا هم از مواجهه‌ی مستقیم با مرگ بنویسند و هم این کتاب تسلی به اروین یالوم بدهد در این سوگ بزرگ. من این کتاب را پیش از انتشار پیش‌خرید کردم چون بی‌نهایت مشتاق مطالعه‌اش بودم. اروین یالومی که با پیشنهاد روش «موج زدن» (که قبلا در موردش به تفصیل نوشته‌ام)ش در کتاب خیره به خورشید مرا تسلی داده بود، حالا قرار بود از مواجهه‌ی حقیقیش با مرگ عزیزترین فردش بنویسد. [واقعا هم که چقدر این انسان خوشبخت است! فکر کنید در دبیرستان عاشق همسرش شده و تمام عمرش را با او گذرانده. ۷۰ سال از زندگیش را با این زن گذرانده که عاشقش بوده و ستایشش می‌کرده و در کنارش به جز رشد و پیشرفت‌های شغلیشان ۴ فرزند سالم با هم پرورش داده‌اند.] واقعا چه کتابی دردناک‌تر و جذاب‌‌تر از این؟ اما وقتی کتاب را حوالی ماه آپریل دریافت کردم، نتوانستم بیش از ۲ صفحه از آن را مطالعه کنم. کتاب رفت توی قفسه‌ی کتابم تا حدود دو هفته‌ی پیش که حس کردم آماده‌ی خواندنش هستم. و رفتم به سراغ این کتاب. همراه با اروین یالوم همراه شدم در وحشت شدیدش از مرگ همسرش و خودش، در اضطرابش و بعد سوگش. در بخش‌هایی از کتاب بلند بلند زار زدم. جاهایی از کتاب برای تپش قلب شدید به ارمغان آورد و قدم به قدم زجر کشیدم با خواندنش. و این مطالعه درست همزمان شد با یادآوری از دست دادن مادربزرگم -۱۸ سال پیش- و تازه شدن غمی که باعث شد ساعت‌ها گریه کنم... . 

حتما خواندن این کتاب را به زبان انگلیسی توصیه می‌کنم تا کلمات دست اول زنی را بخوانید که با مرگ چشم در چشم شده و کلمات دست اول مردی که با از دست دادن عشق زندگیش مواجه شده. ترجمه ارزش کلمات را از بین می‌برد...

من اینجا مفاهیمی را که برایم مهم بوده و با آن‌ها ارتباط برقرار کردم می‌نویسم...

 

- فراموشی:

در فیلم و کتاب The Fault in Our Stars که قصه‌ی دو نوجوان مبتلا به سرطان است،‌ جایی در جلسه‌ی ساپورت‌گروپ از آن‌ها پرسیده می‌شود که از چه می‌ترسید؟‌ و پسر قصه می‌گوید فراموشی. می‌گوید که می‌ترسد که به خاطر آورده نشود پس از مرگ. اروین یالوم در این کتاب بارها و بارها از این می‌نویسد که پس از یکی دو نسل دیگر کسی جسم فیزیکی او را به خاطر نخواهد آورد. فراموش می‌شود و تمام. در انیمیشن Coco دیدیم که رسم مکزیکی برای به خاطر آوردن مردگانشان به چه خاطر است. مرده‌ای که کسی به خاطرش نیاورد واقعا تمام می‌شود... تا وقتی کسی ما را به خاطر بیاورد هنوز زنده‌ایم. من فکر می‌کنم که این وحشت از فراموش شدن باید وحشتی جهان‌شمول و پرتکرار باشد. من هم اعتراف می‌کنم که فکر می‌کنم در این ترس مشترکم...

 

- قصه‌ها:

مرلین یالوم پیش از مرگ تلاش می‌کند که به امورش سامان دهد تا کم‌ترین زحمت به دوش خانواده‌اش باشد بعد از مرگش. کتاب‌هایش را به دوستانش می‌سپارد، جواهراتش را به دخترانش و ... . اما بارها و بارها به این فکر می‌کند که خیلی از اشیا مثل کادویی که همسرش ۷۰ سال قبل در دبیرستان به او بوده، ارزششان به قصه‌ایست که فقط و فقط در ذهن اوست. وقتی او بمیرد، وقتی او نباشد، وقتی قصه‌ی پشت آن شیء به خاطر آورده نشود،‌ آن شیء فاقد ارزش می‌شود:‌ اغلب اشیا ارزش ذاتی ندارند... 

 

- خاطرات:

بارها و بارها اروین یالوم می‌نویسد که خاطرات دوران دانشجوییش از ۶ دوستی که با هم دوره‌ی پزشکی عمومی را می‌گذرانده‌اند، حالا که بقیه‌ی آن ۶ نفر مرده‌اند، فقط و فقط در ذهن او وجود دارند. احساس می‌کند که بار زنده نگه داشتن آن دوست‌ها به دوش اوست. باید آن‌ها را به خاطر بیاورد. باید به این خاطرات فکر کند تا آن‌ها زنده بمانند و با مرگ او، این خاطرات هم از بین خواهند رفت و دوستانش هم خواهند مرد... 

 

- اولین تنهایی در بزرگسالی:

اروین یالوم می‌نویسد که هیچ بزرگسالی بدون مریلینی نداشته. تصورش برای من واقعا غریب بود! با زندگی بزرگسالی روبه‌رو شده که در آن دلگرم به همسرش بوده. کسی که از دبیرستان همیشه‌ی همیشه با او بوده. حتی در سال‌هایی که به خاطر تحصیل دور از هم زندگی می‌کرده‌اند هم وجود داشته و فقط در کنار هم نبوده‌اند: هرروز نامه‌نگاری می‌کرده‌اند. حالا بعد از مرگ همسرش برای اولین بار با زندگی بزرگسالانه‌ای مواجه می‌شود که در آن واقعا تنهاست. این برای من خیلی عجیب بود... به عنوان کسی که زندگی بزرگسالانه‌ام پر از تنهاییست. 

 

- بدون حسرت:

مریلین بارها می‌نویسد که زندگیش را کامل زندگی کرده و هیچ حسرتی در زندگیش ندارد و حالا می‌خواهد بنا به گفته‌ی حکیمانه‌ی نیچه -Die at the right time- به موقع بمیرد! تصور چنین آرامشی در مواجهه‌ی با مرگ برای من واقعا واقعا جالب و عجیب و شگفت‌انگیز بود. آن هم برای کسی که معتقد است مرگ پایان زندگیش خواهد بود. تمام می‌شود. بعدش هیچ نیست. و چقدر آدم باید خوشبخت باشد که موقع مرگ هیچ حسرتی نداشته باشد...

 

- خداحافظی‌های پیش از مرگ:

مریلین یالوم این شانس بزرگ را دارد که می‌داند مرگش کی از راه می‌رسد... پس فرصت دارد که از آدم‌ها خداحافظی کند. با آن‌ها برای ساعتی بنشیند و چای بنوشد و «خداحافظی» کند. من از تصور چنین خداحافظی‌هایی اشک ریختم. خودم را گذاشتم به جای کسانی که باید می‌نشستند جلوی مریلین و از او خداحافظی می‌کردند. آدم انگار دچار شرم می‌شود که خودش قرار است زنده بماند و او قرار است بمیرد...

 

- مرگ عزیز:

اروین یالوم بارها می‌نویسد که مواجه شدن با مرگ همسرش باعث شده خودش دیگر اضطراب مرگ نداشته باشد... حالا دیگر مرگ برایش دردناک نیست بلکه خواستنیست. چون زندگی بدون همسرش برایش بسیار سخت است. فرزندانش هستند و نوه‌هایش اما به آن‌ها وابسته نیست... تنها کسی در جهان که به او وابسته بوده مرده و حالا مرگ برایش ساده شده... دیگر مرگ به معنای خداحافظی با مریلین عزیزش نیست...

 

- کتاب‌های یالوم:

اروین یالوم برای تسکین سوگش به سراغ کتاب‌های خودش رفته و برای اولین بار آن‌ها را می‌خواند و به واسطه‌ی مشکلات حافظه‌اش کتاب‌هایش را به خاطر نمی‌آورد. خواندن کتاب درمان شوپنهاور، مامان و معنی زندگی و خیره به خورشید، بسیار به او آرامش می‌دهد. فکر می‌کنم همین کافی باشد برای تاکید مجددم بر اینکه این کتاب‌ها را بخوانید. :)‌ خودم هم باید بروم به سراغ بازخوانیشان...

 

- جسم و روح:

اروین یالوم و مریلین یالوم خدانابور هستند. با ین وجود مریلین یالوم می‌نویسد که از دوستان خداباورش می‌خواسته که در بیماریش برای او دعا کنند... و اروین یالوم، می‌نویسد که پس از مرگ همسرش با اینکه از نظر عقلانی مطمئن بوده همسرش دیگر نیست، که جسمی که به خاک سپرده دیگر هیچ مفهومی ندارد، ولی از نظر احساسی به همین جسم فیزیکی تعلق خاطر دارد. که دلش می‌خواهد که با همسرش در یک گور به خاک سپرده شود. در یک تابوت. که می‌خواهد تا همیشه همسرش را بغل کند. آن هم زمانی که برایش «تا همیشه» از نظر عقلانی هیچ معنا و مفهومی ندارد. 

 

- اروین یالوم می‌نویسد که انگار از نظرش هیچ اتفاقی واقعی نمی‌شود مگر اینکه آن را برای  مریلین تعریف کند. از نظر منطقی هیچ معنی ندارد ولی از نظر احساسی و ذهنی، انگار نیاز دارد که همه چیز را با همسرش به اشتراک بگذارد. فیلمی که دیده، خبری که شنیده، بازی که کرده، حرفی از فرزندش، واقعیتی در مورد زن همسایه و ... . تمام این‌ها انگار تا با همسرش به اشتراک گذاشته نشوند، واقعیت ندارند. من این را به شکل دیگری تجربه کرده‌ام. موقع دوچرخه‌سواری وقتی صحنه‌ی زیبایی می‌بینم تصور می‌کنم که اگر آن را با عکس ثبت نکنم و عکس‌ها را با دیگران به اشتراک نگذارم، تجربه‌ی دیدن آن‌ها واقعی نمی‌شود. انگار اگر از خودم به بیرون خروجی ندهم، زنده نیستم. اگر ننویسم که کجا رفته‌ام و چه دیده و شنیده‌ام، مرده‌ام. در مینی سریال Scenes From a Marriage  جایی زن به مرد می‌گوید که تو همیشه نیاز داری که «مشاهده شوی». نیاز داری کسی تو را ببیند تا حس کنی زنده‌ای. و من بارها به این جمله فکر کرده‌ام. فک می‌کنم من عمیقا نیازمند مشاهده شدنم. نیازمند به اشتراک‌گذاری خودم. نه احساساتم، ولی وقایع و فکت‌ها. انگار بی این به اشتراک‌گذاری مرده‌ام. انگار هیچ کدام آن وقایع رخ نداده‌اند...

 

 

کتاب را تمام کردم. اروین یالوم تا ۱۲۵ روز پس از مرگ همسرش هنوز می‌نویسد. می‌نویسد که حالا دیگر می‌تواند بدون درد به پرتره‌ی همسرش نگاه کند. که هنوز زنده است و دوباره شور زندگی را به دست آورده بدون اینکه حس کند به همسرش خیانت کرده. چون مطمئن است که مریلین همین را از او می‌خواسته. چون اگر جایشان بر عکس بود، او می‌خواست که مریلین کمترین رنج را متحمل شود پس از مرگش. اروین یالوم می‌نویسد که سوگ ادامه دارد و تجربه‌ی درمانی ثابت کرده که سوگ همسر تا ۱ الی ۲ سال طول می‌کشد و برای کسانی که زندگی کمتر خوبی داشته‌اند بیشتر طول می‌کشد! لازم است حداقل یک بار از تمام مناسبت‌ها -تولد‌ها و سالگردها و تعطیلات- بدون دیگری طی شود تا سوگ کم کم طی شود تا درد کم‌کم با زندگی یکی شود. درد تمام نمی‌شود و سوگ تمام نمی‌شود ولی وجود و ظرفیت وجودی آدم بزرگ می‌شود و با همان رنج بزرگ هم زندگی می‌کند و به آغوش زندگی بازمی‌گردد.

 

بر عکس کتاب مرگ ایوان ایلیچ که درمورد مرگ است، به نظر من این کتاب درمورد زندگیست و در ستایش زندگی. زندگی بی‌حسرت که مرگی آرام و ساده را به دنبال خوهد داشت.

 

 

پ.ن: میزان ابراز احساسات و بروزات هیجانی من واقعا شدید است. ویژگی که دوستش دارم و به آن افتخار می‌کنم. داشتم همینطور کار می‌کردم که چشمم افتاد به رنگین کمانی زیبا. از خوشحالی جیغ زدم و با شلوار گل‌گلی، یک شال و پتو کشیدم روی سرم و با دمپایی پریدم زیر باران وسط حیاط که از رنگین‌کمان عکس بگیرم. :) درست وقتی داشتم درمورد مرگ می‌نوشتم، زندگی و شورش با همین رنگین کمان زیبا من را در آغوش می‌کشد. بازی‌های زندگی واقعا جذابند! :)‌

 

و این رنگین‌کمان دوتایی که واقعا برایم جذاب بود:

 

 

 

  • مهسا -

نظرات (۴)

  • همه چی عالیه
  • هیچی !!!فقط خواستم تشکر کنم بابت اینکه به اشتراک گذاشتی 

     

    چقدر با نیاز الان من هماهنگ بود

    من خیلی دوست دارم در اوج بمیرم 

    پاسخ:
    واسه اینکه تو اوج بمیریم باید اینقدر خوب زندگی کنیم که موقع مرگ حسرت نداشته باشیم. قشنگیش اصلا همینه... مرگ خوب از زندگی خوب میاد. پس باید خوب زندگی کنیم.

    خواهش میکنم :)

    مهسا گلیِ دوست داشتنی خیلی مرسی بابت نوشتن این مطلب :)

     

    خوندنش هم به تمرکز بالا نیاز داشت چه برسه به نوشتنش.

     

    ولی واقعا چه کتابی نوشته یالوم! و البته چه زندگی رو با همسرش تجربه کرده :)

     

    خب خیلی از دست و پا زدن های ما بخاطر همین ترس از فراموشی هست. مخصوصا تمایل به بچه دار شدن! 

     

    رنگین کمان خود عشقه. گواری وجودت لذت دیدارش :) 

     

     

    پاسخ:
    مرسیییی صبا جان :) :* نوشتنش واقعا سخت بود واسم اینقدر که بعدش نتونستم برگردم یه دور از روش بخونم! فکر کنم خیلی غیرمنسجم شده باشه ولی ته توانم همین بود.

    دقیقا بچه‌دار شدن مهمترین نمودشه...

    مرسیییی:****** من واقعا عاشق رنگین‌کمانم :))

    خیلی پست خوبی بود. خیلی زیاد. مرررسی :)

    پاسخ:
    خوشحالم :)‌چون نوشتنش واقعا سخت بود :))

    پست خیلی خوبی بود. ممنون که نوشتیش و به اشتراک گذاشتیش..

    فقط یک سوال. اینکه در عین خدا ناباوری التماس دعا داشته، به دلیل استیصال بوده؟ یا در عمق وجودش نیروی مافوق بشری را حس می کرده؟ در این مورد در کتاب چیزی مطرح نشده؟

    چه عکسهای زیبایی...

    پاسخ:
    مرسی که خوندینش ^_^ خیلی طولانی بود:))
    داشت میگفت که ازشون میخواستم برام دعا کنن چون محبتشون بهم انرژی میداد و این دعایی که می‌کردن از محبتشون میومد…

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    هجرت‌نوشته‌ها

    مرغ مهاجری هستم در پی وسعت بخشیدن به دنیای خود.

    طبقه بندی موضوعی