هجرت‌نوشته‌ها

سلام خوش آمدید

۲۴ مطلب در دسامبر ۲۰۲۱ ثبت شده است

«هو القدوس۱»

 

این دو روز روزهای خوبی برای من نبودند. یه مشکل خانوادگی ایجاد شده بود که منو تا مرز سکته پیش برد واقعا. ولی خداروشکر به نظر میاد از سر گذشته و میتونم دوباره با لبخند بنویسم. شکر. 

امروز رو می‌خواستم برم بیرون و تو یه کافه قهوه بخورم و یه مقدار آدم ببینم و بیام در موردشون بنویسم :)) ولی خب دیشب اینقدر بد خوابیدم و صبح اینقدر بد از خواب پریدم که تصمیم گرفتم کل روز رو توی خونه بگذرونم.

 

هفته‌ی پیش خونه‌ی دوستم بودم که با یک برند هلندی آشنا شدم که ظرف و ظروف فانتزی و به قول دوستانم گوگولی و مهساپسند :)) تولید می‌کنه. همون موقع رفتم سرچ کردمش و دیدم یک سری ماگ گربه‌ای خیلی خوشگل داره. قیمتش یه مقداری زیاد بود و هی دو به شک بودم که بخرمش برای خودم یا نه؟ راستش داشتم فکر می‌کردم که من دوست دارم اینطور چیزا رو هدیه بدم. ولی واسه خودم نمیرم بخرمشون. این چند روز این توی سبد خریدم بود و هی داشتم فکر می‌کردم که چی کارش کنم؟ و خب راستش نهایتا به این نتیجه رسیدم که واقعا چرا؟ چرا اینقدر راحت برای خوشحال کردن دیگران مایه می‌ذاریم ولی خودمون نه؟ چرا برای خودمون دوست مهربونی نیستیم؟ و نهایتا رفتم بعد از ۵ روز فکر کردن خریدمش برای خودم و دیروز صبح ک هرسید واقعا همونقدری خوشحال شدم که از هدیه گرفتن از هر کسی دیگه خوشحال میشدم. :)) 

دیشب یه اتفاقی افتاده بود داشتم بابت یه سری چیزای خوب مثل ماشین خریدن به دوستانم تبریک می‌گفتم بعد فکر کردم که کاشکی منم یه چیزی داشتم که بابتش همین الان و در همین لحظه خوشحالی کنم. منظورم یه اتفاق خاصه واقعا نه نعمتهای همیشگی که بابتشون شاکرم (کاشکی شکر کردنو بلد باشم و با عادت کردن به نعمتها ناشکری نکنم). و خب خیلی خنده‌داره ولی یهو یادم افتاد که صبحش ماگ گربه‌ایم رسیده و به همون اندازه خرید ماشین و اینا خوشحال شدم بابتش. :)))) چون یه کاری رو واسه خودم انجام داده بودم. یه چیز قشنگ دوست‌داشتنی رو واسه خودم خریده بودم و برای خودم به اندازه‌ی دوستانم ارزش قائل شده بودم و شایستگی محبت کردن.

احساس کردم این حس ارزش نوشتن و ثبت کردن رو داره. :)‌

 

پ.ن: راستی الان فهمیدم اینجوری با این پست‌های روزانه روزشمار برگشت به ایران هم دارم! :)‌ ۲۱ روز! دقیقا سه هفته... خدا کنه که اتفاقی نیفته که باعث کنسل شدنش بشه...

 

۱پاک و بی‌عیب

  • ۵ نظر
  • ۰۴ دسامبر ۲۱ ، ۱۹:۵۱
  • مهسا -

«هو الرزاق»

 

همینطور که داشتم فکر می‌کردم در مورد چه چیز بنویسم، یادم آدمد که قبل‌ترها، پیش از کرونا و زمانی که زندگی عادی بود (عادی چیست؟) و ساعات زیادی از روز را خارج از خانه به سر می‌بردیم، همیشه نکات کوچکی را می‌دیدم که هیچ کس نمی‌دید و همیشه دوست داشتم در مورد این نکات ریز با دیگران حرف بزنم. دوستانم بارها از من می‌پرسیدند «تو واقعا سوار همون بی‌آرتی و مترویی میشی که ما میشیم؟ چرا تو اینقدر چیز میز می‌بینی و واست پیش میاد و ما نه؟». من واقعا سوار همان مترو و بی‌آرتی می‌شدم که آن‌ها هم سوارش می‌شدند. من اما دفت می‌کردم به تمام جزئیات. به چهره‌ی آدم‌ها، به خستگی توی چشم‌ها، به محبت توی دست‌ها، به درماندگی توی پاها. من جزئیات را می‌دیدم و شکار می‌کردم و به ذهن قصه‌پردازم متریال قصه‌گویی می‌دادم. حالا اما چه؟ آخرین باری که کسی را از نزدیک دیده و با او صحبت کرده‌ام ۴ روز پیش بوده -خانم صندوق‌دار فروشگاه که گل‌ها را از او خریدم و آخرین باری که دوستانم را دیده‌ام جمعه شب پیش. الان مدت‌هاست که من دیگر قصه‌ای ندارم برای گفتن و جزییاتی ندارم برای دیدن. و حالا که به آن فکر می‌کنم خوب می‌فهمم که چه چیزهایی را به واسطه‌ی کرونا و کار در خانه از دست داده‌‌ام. 

هوا به شدت خاکستریست و دلم به شدت چند باریکه‌ی نور آفتاب می‌خواهد. من که عاشق باران و هوای گرفته بودم حالا حاضرم بابت چند ساعت آفتاب به درگاه خداوند عجز و لابه کنم. باورنکردنیست!

 

  • ۳ نظر
  • ۰۳ دسامبر ۲۱ ، ۱۲:۱۴
  • مهسا -

«هو المهیمن۱»

آلن دوباتن یه جوریه که یه عده خیلی دوستش دارند و یه عده اصلا دوستش ندارند. شاید خیلی جاها حس نویسنده‌ی زرد به یک سری از آدم‌ها بده. من اما دوستش دارم. از اینکه تلاش می‌کنه فلسفه رو وارد زندگی روزمره کنه و از یه چیز سخت که باید گذاشتش روی طاقچه و بهش احترام گذاشت تبدیلش می‌کنه به یه چیزی که صبح و ظهر و شب باید بهش فکر کنیم.۲ 

به علاوه که خیلی از حرف‌ها و کتاب‌هاش بهم کمک کردن. کتاب تسلی‌بخشی‌های فلسفه و سیر عشق مثلا. تاکیدش روی اینکه فیلم‌های رمانتیک و عاشقانه فانتزی‌های غلطی برای ما ساختن که باعث می‌شه تو روابطمون شکست بخوریم چون شبیه فانتزی ذهنیمون نیست،‌ یا اینکه هر انسان بزرگسالی brokenه و یه عالمه رنج و زخم داره روی روحش. قبلا در مورد تجربه‌ی هیجان‌انگیزم از شرکت تو سخنرانیش نوشتم و خب باید بگم واقعا سخنران خوبیه. 

 

حالا اینجا نمی‌‌خوام درمورد آلن دوباتن صحبت کنم. می‌خوام در مورد The School of Life یا موسسه‌ای صحبت کنم که آلن دوباتن تو انگلیس راهش انداخته و باهاشون همکاری می‌کنه که حالا دیگه جاهای مختلفی شعبه داره. همون طور که از اسمش مشخصه کارشون اینه که آموزش مهارت‌های زندگی بدن با ویدیوها، کلاس‌ها و کتاب‌هاشون. خیلی از ویدیوهاشون به فارسی هم ترجمه شده و البته به نظر من ترجمه کافی نیست. خیلی از مسائل فرهنگی هستن و به نظرم به تولید محتوای متناسب بومی‌سازی‌شده (!! چقدر از این کلمه بدم میاد بس که همیشه اسم رمز سانسور و به ابتذال کشیدن مفاهیم بوده!) هم احتیاجه. 

من از همون موقع که برای سخنرانی آلن دوباتن ازشون بلیت خریدم عضو خبرنامه‌شون هستم و هر از گاهی ایمیل‌هایی میاد از طرفشون که توشون نکات جالبی پیدا می‌کنم. ایمیل دیروزشون باعث شد تصمیم بگیرم درمودش بنویسم. 

عنوانش بود Surviving your family this season که خب برای من که دور از خانواده‌م و وقتی هم بهشون نزدیکم خیلی باهاشون بهم خوش می‌گذره و اساسا جزء کسانی نیستم که با خانواده مشکل دارن عنوانش یه کم حرص‌دربیار بود! :))‌ ولی تو توضیحش نوشته بود که تو فصل تعطیلات خیلی از ما وقت زیادی رو باید با خانواده بگذرونیم (وقتی بیشتر از اون که برامون مطلوبه) و خب برای اینکه چطوری این زمان رو بگذرونیم خوبه که برنامه داشته باشیم. واسه همین ما براتون یه سری بازی طراحی کردیم که این زمانی رو که با هم هستید هم لذت‌بخش کنید هم ازش به نحو احسن استفاده کنید. این بازی‌ها برای من ایده‌شون خیلی جالب بود و واسه همین گفتم درموردشون بنویسم شاید به بقیه هم ایده‌ای بده. ما وقتایی که تو خونه‌مون یه تاپیک مطرح می‌شد یا میشه برای بحث کردن خیلی بهمون خوش می‌گذره معمولا چون می‌تونیم نقاط نظر خودمون رو به بحث بذاریم. این کار تو هر جمع دیگری ممکنه باعث ناراحتی بشه ولی خب تو خانواده نه!‌ چون محبت خانوادگی unconditional loveه و تو می‌دونی که هر قدر هم نظرت شاذ و عجیب باشه از محبت دیگران نسبت بهت کم نمیشه (تعریف یک جمع امن). چند وقت پیش هم همینجوری مجازی تو گروه خانوادگیمون بحث تخیلات کودکی و دوست‌های خیالیمون شد و اون شب خیلی خیلی خوش گذشت به همه‌مون از یادآوری و صحبت کردن در مورد کودکیمون. واسه همین فکر می‌کنم این ایده‌ها هم جذاب و قابل اجران و می‌تونن باعث بشن خوش بگذره. یه چیز دیگه هم بگم قبل از صحبت کردن در مورد این بازی‌ها و اون اینکه پیش‌تر هم دیده بودم که همین مدرسه‌ی زندگی بازی‌هایی برای زوج‌ها طراحی می‌کنه برای تشویق زوج‌ها به صحبت کردن در مورد مسائل مختلف و دونستن نظرات هم در قالب بازی (چون شاید در قالب جدی ندونن چطوری اون مسائل رو مطرح کنن). من این رو هم خیلی دوست داشتم که تشویق می‌کنه زوج‌ها رو به صحبت کردن و تلاش کردن برای بهتر کردن رابطه و رها نکردنش به امان خدا. من در مورد اون نمی‌نویسم چون به من مربوط نیست. :)) ولی می‌تونید خودتون ببینید و ایده بگیرید ازش. 

 

۱. The Family Game

این بازی برای صحبت کردن در مورد موضوعاتیه که معمولا بحثش پیش نمیاد. موضوعاتی که به کل خانواده مرتبطن و در نتیجه باعث نزدیکی اعضا میشن و فرصت می‌دن برای خندیدن و شناختن بیشتر همدیگه. 

بازی با تاس و یه سری سواله که به نوبت باید از هم بپرسن. سوالات ۵ تا طبقه رو پوشش می‌ه: پشیمانی‌ها و حسرت‌ها، شکرگزاری‌ها، خود،‌خاطرات و دست انداختن و شوخی با همدیگه.

سوال‌هاشم به طور نمونه یه چیزهایی هستند تو این مایه‌ها:

اسم فیلم خانواده شما چیست؟
نسبت به چه کسی کمی بیش از حد بد خلق بودید؟
دوست دارید چگونه تکامل پیدا کنید؟
وقتی کوچیک بودی چه ساعتی از روز دوست داشتی؟
اگر بتوانی به خاطر چیزی بخشیده شوی، آن چه خواهد بود؟

 

۲. Philosophical Questions for Curious Minds

خیلی از ما در مورد سوالات فلسفی با دوستانمون حرف می‌زنیم ولی با خانواده نه. انگار حس می‌کنیم خانواده جای این مباحث نیست. ولی واقعا چرا نه؟ تجرببیات متفاوت زندگی برای اعضای یه خانواده که بک‌گراند و محیط رشدشون یکی بوده خیلی میتونه جذاب کنه پاسخ این سوالارو. به جز اینکه باعث میشه نسبت به هم شناخت بیشتری پیدا کنیم و بفهمیم که عه! خواهرم/برادرم که من فکر می‌کردم فلان طور فکر می‌کنه چه تفکرات جالب‌تری داره! چقدر می‌تونه بهم خوش بگذره از بحث کردن باهاش و ... .

سوالاتی که اینجا هستن سوالات خیلی پایه‌ای چالشی هستن. یه سری سوال پیشنهادی -صرفا جهت ایده گرفتن- این هاست:

آیا می توانید دلیلی برای اینکه چرا خوردن برخی از حیوانات طبیعی حساب می‌شه ولی خوردن بعضی دیگرشون (مانند سگ، گربه یا ماهی قرمز) نه پیدا کنیند؟

صور کنید که شما و بهترین دوستتان مغزهایتان را عوض کرده اید: مغز شما در بدن آنها و مغز آنها در بدن شما وارد شده است. کدام شخص «شما» خواهد بود - کسی که مغز شما در بدنش است یا مغزش در بدن شما؟ یا هیچ کدام از این دو نخواهد بود؟ یا هر دو؟

آیا باید به مردم اجازه داد تمام پولی را که می توانند به دست آورند، نگه دارند؟ یا باید مجبور شوند مقداری پول برای کمک به دیگران بدهند؟ توضیح دهد که چرا؟

 

هر سوالی در مورد درستی و غلطی، راست و دروغِِ، معنای زندگی، وجود یا عدم وجود خدا و اینجور چیزا می‌تونه تو این دسته سوالات بگنجه.

 

۳. صد سوالی

یک سری سوالات رندوم در مورد هرچیزی که پرسیدن و جواب دادنشون در خارج از بازی سخت و ناراحت‌کننده به نظر میاد ولی جو فان بازی می‌تونه باعث بشه که فضای امنی برای این سوالات و حرف‌ها پیش بیاد و نکات مهمی رو به هم بگیم که در حالت عادی نمی‌تونیم بگیم. یک سری مثال برای ایده گرفتن:

 

به عنوان والد چقدر سختگیر خواهید بود؟
یک چیزی بگویید که واقعاً در مورد والدینتان آزاردهنده است!
اگر بخواهید به خانواده شخص دیگری بپیوندید، کدام خانواده را انتخاب می کنید؟
چرا تک فرزند بودن ممکن است خوب باشد؟
بهترین راه برای وادار کردن من به انجام کاری که نمی خواهم این است که…
اگر یک روزی ممکن بشود، آیا می خواهید در مریخ زندگی کنید؟

 

۴. The Loser Game

فرهنگ و جامعه‌ی ما طوریه که همیشه برنده‌ها رو تشویق می‌کنه. ما فقط قصه‌ی برنده‌ها رو می شنویم و می‌خونیم و قصیه‌ی هزاران هزار بازنده فراموش می‌شه. با قهرمان‌های المپیک، برندگان جایزه‌ی نوبل، برندگان مدال‌های طلا و نقره‌ی المپیاد، رتبه‌های دو رقمی کنکور سراسری و ... مصاحبه می‌کنند و کسی در مورد بازنده‌ها صحبت نمی‌کنه. در مورد اون‌هایی که تو المپیک مدال نمیارن، اون‌هایی که نوجوانیشون رو برای المپیاد می‌ذارن ولی مدالی نمی‌برن، اون‌هایی که علی رغم زحمت و تلاش رتبه‌ی خوبی توی کنکور نمیارن و ... هیچوقت حرف زده نمی‌شه. ولی از قضا اونا حرف‌های شنیدنی بیشتری دارن. احتمال اینکه تو هر چیزی بازنده بشیم خیلی بیشتر از برنده بودنه پس اتفاقا ما بیشتر نیاز داریم به حرف‌های بازنده‌ها گوش بدیم و سعی کنیم راه و رسم بازنده بودن رو یاد بگیریم! اینکه چطور یک بازنده‌ی خوب باشیم! به نظر حرف عجیب و غلطی میاد؟ مگه بازنده‌ی خوب هم داریم؟ آره داریم. بازنده‌ی خوب اونیه که بلده چطوری با شکست‌هاش کنار بیاد و ازشون درس بگیره به جای نشستن و ناامید شدن. اونیه که بلده با دیده‌ی انتقاد به تجربیاتش نگاه کنه، به اشتباهاتش اعتراف کنه و نقاط ضعف خودش رو از توشون بکشه بیرون تا بتونه روی بهبودشون کار کنه. ما نیاز داریم اینارو یاد بگیریم.

هدف از این بازیه حرف زدن در این مورده. نیاز به رک بودن و صداقت زیاد داره و باید محیط خانواده واقعا امن باشه که بشه این بازی رو انجام داد. 

یک سری سوال جهت ایده گرفتن:

چگونه کسی را برای مسئله ای سرزنش کرده اید که، اگر واقعاً با خودتان صادق باشید، تا حد زیادی تقصیر شما بوده است؟
رمانی در مورد زندگی عاشقانه شما نوشته شده است: اسم آن چیست؟
چه حرکات مهمی را در رابطه با حرفه خود به تعویق می اندازید؟
یک شکاف تعجب آور، اساسی و شرم آور در دانسته‌های خود نام ببرید.
چه سه کلمه‌ی بی‌ادبانه‌ای را برای شخصیت خود به کار می برید؟

     

 

همه‌ی بازی‌ها با کارت و تاسن. خودتون با خلاقیت خودتون می‌تونین بوردگیم‌های جذابی طراحی کنین با ایده‌ی همین سوالات. :)

 

به نظر من خود این مرحله‌ی طراحی سوالات هر بازی می‌تونه یه چیز باحال باشه و حالت بارش فکری‌طور. هر کدوم از اعضای خانواده قبل از جمع شدن دور هم می‌تونن به این فکر کنن که چه سوالاتی رو دوست دارن بپرسن و چه سوالاتی پرسیدنشون باعث می‌شه خوش بگذره بهشون یا همدیگه رو بهتر بشناسن و درک کنن. این شناختن هم خیلی مهمه. خیلی‌ها هستن که احساس می‌کنن خانواده‌شون کمترین شناخت رو ازشون دارن و واقعا غریبه‌ن واسشون.

 

پیشنهاد: برای بازی یه جایزه‌ی فان بذارین تا بیشتر خوش بگذره. پارسال من با خواهر و برادرام یه سری بازی می‌کردیم که یه شب گفتیم هرکی باخت فردا صبح باید بلند شه برای همه پنکیک درست کنه. :)) من باختم و فردا صبحش پاشدم با ذوق و شوق پنکیک درست کردم. و این شد یکی از خاطرات خیلی خوبمون از سال گذشته.

 

 

پ.ن: عکس روز دوم

 

۱  ایمن کننده از خوف و ترس و بیم

 

۲. البته که نشر گمان هم کتاب‌هایی که با عنوان هنر زندگی منتشر می‌کنه همین خاصیت رو دارند. به لطف بچه‌های حلقه قرآن (هاها!‌به قول خودمون اسمش خانواده‌پسنده :)) محتواش مطلقا ربطی به قرآن نداره) من هم با نشر گمان و کتاب‌هاش آشنا شدم و تا اینجا از خوندن دو تا کتاب اعتقاد بدون تعصب و فلسفه‌ی ترس خیلی لذت بردم. 

  • ۳ نظر
  • ۰۲ دسامبر ۲۱ ، ۱۲:۲۸
  • مهسا -

«هو الکاشف»

 

رعنا نوشته که یوتیوبرهای خارجی یه رسمی دارن به اسم ولاگ مس که توی اون از اول دسامبر تا کریسمس (یا سال نو) هر روز یه ویدیو منتشر می‌کنن توی چنل‌هاشون. و نوشته که قصد داره همین کار رو توی وبلاگ انجام بده و دعوت کرده که هر کسی که خواست بهش بپیونده. منم تصمیم گرفتم همین کار رو بکنم. :) پست‌های این ماه رو می‌تونید اسکیپ کنید چون احتمال اینکه چیز مفیدی توش پیدا بشه خیلی کمه :)) ولی برای خودم فکر می‌کنم چالش جالبی باشه تا بیشتر به محیطم دقت کنم. خودمونیم ها! اینکه ۲۴ ساعته توی خونه‌م و کسی رو نمی‌بینم بیشتر باعث می‌شه خودم باشم و فکرهام و هی بیشتر و بیشتر و بیشتر اورثینک کنم و غرق بشم توی خودم. حالا شاید اگر تمام تلاشم رو بکنم از پشت همین پنجره‌ای که عکسش رو توی پست قبلی گذاشتم بتونم کسی رو ببینم از دور و موضوعی پیدا کنم برای نوشتن! :)‌ اگر نه که باز برمی‌گردم توی فکرهای خودم و هزارباره شخم می‌زنم ذهنم رو.

 

علی ای حال فعلا برای روز اول چون امتحان زبان هلندی (سطح A2) دارم امروز درمورد زبان می‌نویسم. 

 

یاد گرفتن زبان مادری قصه‌اش از تمام زبان‌های بعدی که در طول زندگی یاد می‌گیریم جداست. نوروساینتیست‌ها روی این مقوله کار می‌کنند که بچه چطور شروع می‌کند به یاد گرفتن اینکه با کلمات ارتباط برقرار کند و چطور مفاهیم توی ذهنش به کلمات map می‌شوند و این طور مسائل. این اتفاق در سنین خیلی پایین رخ می‌دهد و می‌شود جزء وجودیمان. زبان‌های بعدی اما ماجرایشان جداست و نیازمند تلاش مضاعف و انرژی بیشتر هستند برای آموختن. برای اینکه کلمه‌ی جدید را ببری بگذاری کنار کلمات موجود در لغت‌نامه‌ی ذهنیت در مدخل مفهوم مرتبطشان  باید انرژی مضاعفی صرف کنی. این است که سطحی از زبان که آدم شروع کند به واقعا فکر کردن به زبان جدید یا حتی خواب دیدن به زبان جدید (به جای ترجمه‌ی افکارش از زبان مادری یا زبان واسط) سطح خیلی خیلی متفاوت و بالایی از زبان است که رسیدن به آن بی تلاش جدی برای دیدن و شنیدن و خواندن به زبان جدید رخ نمی‌دهد. 

انگلیسی یاد گرفتن را اصلا یادم نیست. من هم مثل همه‌ی بقیه‌ی بچه‌ها از کودکی با کلمات انگلیسی روبه‌رو شده و سر و کار داشته‌ام. بعد خرده خرده این‌ها شده درس‌های توی کلاس زبان و بعدتر سال‌های زجرآور کانون زبان ایران که خرده خرده گرامر یاد گرفتیم و رشد کردیم. اصلا یادم نیست از کی وارد چه مرحله‌ای شدم چون همه چیز تدریجی در طول سال‌های خیلی زیاد رخ می‌داد. ۸-۹ سال پیش دو ترمی رفتم کلاس آلمانی که زبان سومی یاد بگیرم که به واسطه‌ی سنگینی درس‌های دانشگاه مجبور شدم کلاس را بگذارم کنار و بی‌خیال یاد گرفتن زبان جدید شوم. در همان یک ترم و نصفی که فقط سطح A1 را پوشش می‌داد همین که کلمات خیلی بیگانه و به شدت عجیب و غریب آلمانی (عجیب از لحاظ طولانی بودن کلمات و به هم چسباندن‌های متوالی لغات برای ساختن کلمات مرکب) داشتند برایم معنادار می‌شدند لذت‌بخش بود. اما جالب‌ترین بخشش برایم این بود که یاد گرفته بودم بخوانم. هر متن آلمانی را بلند بلند می‌خواندم بی آن که بدانم یعنی چه. همین که می‌توانستم بخوانم برایم جالب بود.

حالا اما وارد یادگیری زبان جدیدی شده‌ام که همه چیزش خیلی جدیست. ستینگ کلاس زبان در یک کشور خارجی که اساسا نحوه‌ی آموزشش با ما متفاوت است، یاد گرفتن یک زبان عجیب و غریب که هیچوقت هیچ تصوری ازش نداشته‌ام، آموزش زبان در سن بالا، و بودن نصف و نیمه در محیط که اگرچه فرصت شنیدن و خواندن را فراهم می‌کند ولی فرصت صحبت کردن و تمرین اسپیکینگ را به آدم نمی‌دهد، و ... همه‌ی این‌ها این تجربه را برایم به کل به چیز دیگری تبدیل می‌کنند. اینکه خرده خرده کلمات و متن‌ها برایم معنی گرفته‌اند حس جالبیست. خیلی آرام آرام متن‌ها برایم شروع به make sense کردن کرده‌اند! انگار یک مجموعه‌ای از حس‌ها و کلمات و مفاهیم از خاکستری به رنگی تبدیل شده. انگار خرده خرده ذهنم گسترش پیدا کرده و به بخشی از آن دست یافته‌ام که قبلا دسترسی به آن برایم ناممکن بوده. اینقدر هربار روی حسم موقع مواجهه با یک متن یا صوت هلندی تمرکز می‌کنم و از این حس اکتشاف کیف می‌کنم که گاهی حس می‌کنم واقعا دیوانه‌ام! :)) 

چیز دیگری که در یاد گرفتن زبان جدید برای من جالب بوده، این است که در ذهنم انگلیسی را به هلندی تبدیل می‌کنم و نه فارسی را. اصلا ارتباط بین فارسی و هلندی توی ذهنم بی واسطه‌ی انگلیسی برقرار نمی‌شود. اگر کسی به فارسی ازم بپرسد فلان چیز به هلندی چه می‌شود گیج نگاهش می‌کنم. اگر همان سوال را به انگلیسی بپرسد چرخ‌دنده‌های ذهنم شروع به کار می‌کنند و مفهوم و جمله‌ی مورد نظر را تولید می‌کنند. کلاس زبانمان به زبان انگلیسیست و اگر چه می‌تواند به همین دلیل این اتفاق افتاده باشد، ولی تجربه‌ام از یاد گرفتن آلمانی هم همین بود. کلاس آلمانی که می‌رفتم در کانون زبان ایران به زبان انگلیسی نبود بلکه آلمانی بود. فارسی نه ولی انگلیسی هم نه. آلمانی. ولی باز هم در ذهن من جملات از انگلیسیب به آلمانی ترجمه می‌شدند و فارسی هیچ نقشی نداشت. این هم مشاهده‌ی جالبیست که حتما یک کسی یک جایی چیزی در موردش نوشته و توضیحی برایش ارائه داده ولی من هنوز نخوانده‌ام که بدانم.

بحث مهم بعدی در یاد گرفتن زبان این است که آدم‌ها شخصیت‌های متفاوتی از خودشان در زبان‌های متفاوت بروز می‌دهند. مثلا شخصیت فارسی زبان من با شخصیت انگلیسی‌زبانم دو تا چیز خیلی متفاوت است. شخصیت انگلیسی‌زبانم کم‌حرف‌تر ولی کمتر خجالتیست. در زبان انگلیسی حرف زدن از احساساتم به مراتب‌ برایم راحت‌تر است و احتمالا اگر بخواهم به کسی ابراز علاقه کنم انگلیسی را انتخاب کنم. :)) اعتمادبه نفس شخصیت انگلیسی‌زبانم هم به مراتب بالاتر است. حالا مشتاقم که بدانم شخصیت هلندی‌زبانم چه شکلی خواهد بود؟ :)    

حالا سطح A2 زبان که شوخیست و ان شاءالله تا شش ماه دیگر پیشرفت خیلی خیلی بیشتری در زبان می‌کنم و برایم رنگی‌تر و مفهوم‌تر می‌شود، ولی تا همینجا هم حدی که یاد گرفته‌ایم برای ارتباط برقرار کردن‌های روزمره و فهمیدن مکالمات روزمره و فهمیدن اخبار نوجوانان تلویزیون کافیست. زبان جدید برای من شبیه یک شهر ناشناخته‌ است. وقتی وارد یک شهر جدید می‌شویم همه چیزش غریبه است. هیچ ایده‌ای در مورد هیچ طرفش نداریم. ولی آهسته آهسته کشفش می‌کنیم. ایستگاه قطار مرکزیش، old townش، پل‌ها و میادین مرکزیش و ... و با هر کشف جدید، انس بیشتری با آن شهر می‌گیریم و شهر برایمان بیشتر  make sense می‌کند. زبان هم همینطور است. 

 

پ.ن ۱: یک همکار استرالیایی‌الاصل بزرگ‌شده‌ی انگلیس داشتم به اسم Imogen. دیروز آخرین روز کاریش بود و از امروز phdش را شروع می‌کند. وقتی رفتم توی جلسه و دیدم دیگر او نیست یکهو دلم خیلی تنگ شد. تنها کسی بود از سر کار که گاهی باهاش صحبت می‌کردم. هیچوقت هم نشد که ببینمش. هکاتون شرکت به خاطر دائم وضع شدن قوانین جدید کرونایی و لاک‌داون‌های جدید ۴-۵ بار کنسل شد و عاقبت نشد یک ایونت حضوری داشته باشیم که همدیگر را ببینیم...

 

پ.ن ۲: در انتخاب خارج خود دقت کنین! :)))) تا حالا فکر می‌کردم تعداد تعطیلیای رسمیمون فقط از فرانسه و آلمان کمتره ولی به هرحال بدترین در دنیا آمریکاست. که امروز مدیر پروژه‌ی فرانسویم به عنوان فان فکت بهم گفت که تعداد تعطیلات رسمی هلند حتی از آمریکا هم کمتره! :)))))))))))))))))))))))))))))))))))

 

 

+ چالش هرروز یه عکس از روبه‌روم میذارم واسه خودم که همه‌شون میشن شبیه هم ولی خب من دنبال تفاوت‌ها و جزییات می‌گردم که به قول معروف God is in the details. 

(من همینقدر که مشخصه شلخته‌م و دلم خواست که الکی مرتب نکنم روی میزم رو به خاطر مرتب به نظر اومدن و بذارم طبیعی باشه همه چیز :)) )

  • ۵ نظر
  • ۰۱ دسامبر ۲۱ ، ۰۹:۱۴
  • مهسا -
هجرت‌نوشته‌ها

مرغ مهاجری هستم در پی وسعت بخشیدن به دنیای خود.

طبقه بندی موضوعی