هجرت‌نوشته‌ها

سلام خوش آمدید

۲۴ مطلب در دسامبر ۲۰۲۱ ثبت شده است

امروز از اون روزهایی بود که از دنده‌ی چپ بلند شده بودم و توانایی گیر دادن به زمین و زمان رو داشتم. صبح خیلی زود بلند شدم که کارم رو شروع کنم ولی عینکم رو پیدا نمی‌کردم و همین باعث سردرد و چشم‌درد و کلافگیم می‌شد. خوبیش اینه که وقتی بداخلاق میشم چون کارم مجازیه و همکارام نیستن کسی رو اذیت نمی‌کنم :))‌ ولی خب خودم از انباشت این همه انرژی منفی کلافه می‌شم. دیگه دیدم راه نداره روزم رو اینطوری بگذرونم! دو ساعت مرخصی ساعتی گرفتم و با دوچرخه تو بارون ملایم و زیبایی رفتم خودم رو به صرف قهوه کوکی شکلاتی و گل لاله مهمون کردم و اندکی درخت کریسمس و مردم خوشحال در حال کادوی کریسمس خریدن تماشا کردم و ریسه‌ی نورانی خریدم برای نور پاشیدن به شب‌های دلگیر دلتنگی. قهوه و گل و نور همه‌ی چیزیه که همیشه و در همه حال می‌تونه منو خوشحال کنه.:)
بعد هم رسیدم دیدم ۴ تا از همسایه‌ها دارن درخت کریسمس تزیین می‌کنن برای ساختمونمون. دیشب که دیده بودم همه‌ی ساختمونای همسایه درخت کریسمس دارن به جز ما حسودی کرده بودم. :D
دیگه دلیلی نیست برای انرژی مثبت فراوان نداشتن. :)‌

 

به نظر خودم،‌ بزرگترین دستاورد ۲۰۲۱ من این بوده که یاد گرفتم از خودم مراقبت کنم و به خودم اهمیت بدم. همونقدری که به مراقبت کردن از دیگران اهمیت می‌دادم همیشه. یاد گرفتم خودمو هم نوازش کنم و به خودم هم محبت کنم. اون همه بلایی که سال پیش به سرم اومد بالاخره یه اثر مثبت گنده هم داشته :) 

 

پ.ن: ضمن گشت و گذار امروز قسمت اخیر بی‌پلاس رو هم گوش دادم که درمورد کتاب قبیله‌های اخلاقی بود. خیلییییییی اپیزود جالبی بود. حتما توصیه می‌کنم شنیدنشو.

  • ۳ نظر
  • ۱۴ دسامبر ۲۱ ، ۱۴:۰۱
  • مهسا -

دیشب تو یک گروهی داشتیم صحبت می‌کردیم که یکی از بچه‌ها تعریف کرد که توی یکی از حلسات درس Human Computer Interaction شون (توروخدا ما چه طوری این درسو پاس کردیم و مردم چطوری!)‌ این مسئله مطرح شده که «اگر» روزی ربات‌ها اینقدر پیشرفت کنن که شکل انسان بشن، آیا باید ازدواج با ربات‌ها قانونی بشه؟ چه مشکلات و مسائل و ابعاد فلسفی و قانونی مطرح می‌شه؟

گفت مثلا یکی از بچه‌ها این مسئله  رو مطرح کرده که وقتی یکی رباته و صاحبش میشیم، در مقام بالاتر از اون قرار می‌گیریم و هم‌رده نیستیم (مثل حالت رئیس و کارمند). در این حالت بحث کانسنت و توافق چی میشه؟ شاید رباته موافق نیست ولی مجبور میشه به خاطر رتبه‌ش قبول کنه.


یا یکی دیگه این رو مطرح کرده که وقتی اینقدر دیتا ازمون جمع می‌کنه، بعدش که ما بمیریم این میره همسر یکی دیگه میشه، با دیتای ما چه میکنه؟ ما حق داریم درموردش تصمیم بگیریم یا نه؟ و از این صحبتا!:)) 

 

من عمییییقا امیدوارم هیچوقت علم اینقدر پیشرفت نکنه که بخوایم به طور جدی چنین بحثی رو مطرح کنیم! :D ولی حتی از لحاظ فرضی هم فکر کردن بهش برای من خیلیییی غریب بود! بعدش هم سرچ کردم درموردش و این مقاله رو دیدم: Tying the knot with a robot: legal and philosophical foundations for human–artificial intelligence matrimony! مقاله‌هه مال دپارتمان مطالعات تاریخ، فلسفه و دین دانشگاه آریزونا استیته. به طور کاملا جدی اومده بررسی کرده که قانون اساسی آمریکا چه چالش‌هایی خواهد داشت اگر بخواد روزی ازدواج با ربات‌ها رو مجاز بدونه. و اومده از زمانی شروع کرده که قانون اساسی اکستند شده تا ازدواج با همجنس رو بپذیره. 

من مقاله رو کامل نخوندم و فقط یه نگاه کلی بهش انداختم ولی واقعا برام کل این ماجرا، این سوال فرضی و فکر به ابعاد مختلفش عجیب و باورنکردنیه. یکی از مباحثی که دیدم توش بحث شده، مسئله‌ی تبعیض احتمالی نسبت به ربات‌ها در برابر انسان‌هاست. چوت احتمالا همیشه حق به انسان‌ها داده می‌ؤه و یه برتری ذاتی رو حفظ می‌کنن.  



یکی دیگه از بچه‌ها یک سوال دیگه رو مطرح کرد. گفت: اگر یه همسر خیلییی خوب داشته باشی و اصلا حس کنی نیمه‌ی گمشده‌ته و اینا، ولی یه روز بهت بگن شاید این رباتی باشه که تست تورینگ رو با موفقیت طی کرده و یه پاکت بهت بدن که توش نوشته که همسرت رباته یا آدم، چه می‌کنی؟ باز می‌کنی پاکته رو یا نه؟ اگر باز کنی ببینی رباته چی کار می‌کنی؟ من گفتم باز می‌کنم و اگر هم ربات باشه می‌ذارم میرم.:)) احساساتمو خرج کی دارم می‌کنم؟! :))

ولی خدایی چنین دنیایی منو می‌ترسونه! :D امیدوارم هوش مصنوعی هیچوقت به اینجا نرسه. تا جایی هم که سواد من می‌رسه این چیزا بیشتر شبیه کتابای ایزاک آسیموفن تا واقعیت هوش مصنوعی. ولی خب به هرحال این سوالات فرضی فلسفی جذابیت خودشون رو دارن و نیازمند تفکر انتقادی عمیقی هستند. 

  • ۵ نظر
  • ۱۳ دسامبر ۲۱ ، ۱۲:۱۵
  • مهسا -

توی لینکدین یه خانم ایرانی که توی ماکروسافت کار می‌کنه یه پست گذاشته بود و نوشته بود سال گذشته سال اولی بوده که به ماکروسافت پیوسته و تو همین سال کلی بلا به سرش اومده. پدرش تشخیص سرطان پیشرفته گرفته، شیمی‌درمانی شده و بعد خیلی ناگهانی فوت کرده. نوشته بود واقعا از این شرکت و همکارام ممنونم که با اینکه سال اولم بود این همه ازم حمایت کردن و بهم فرصت دادن برم ایران پیش پدرم بمونم هفته‌های آخر و حسرت نبودن رو با خودم تا آخر عمر نگه ندارم...

بعد یکی از منیجراش نوشته بود که خودش هم اوایل کارش چنین چیزی رو تجربه کرده بوده. پدرش سرطان داشتن و فوت کردن و پیشش نبودن (تاکید کرده بود که تازه تجربه‌ی من کجا که خودم آمریکا و پدرم کانادا بود و تجربه‌ی تو کجا که پدرت سمت دیگه جهان زندگی می‌کرد). و نوشته بود امیدوارم که فرصت کافی پیدا کرده باشی برای اینکه celebrate his life. این جمله‌هه خیلی ذهن منو مشغول کرد.

همون مراسمی که توی همه‌ی فیلمای خارجی می‌بینیم که دور هم جمع می‌شن بعد از خاکسپاری یا بعد از مراسم سوزاندن جسد و خاطرات عمدتا خوبشون از فرد درگذشته رو می‌گن مراسم جشن گرفتن زندگی فردیه فوت کرده. همیشه وقتی توی فیلما اینو می‌دیدم به نظرم این کار خیلی قشنگ میومد. اصطلاحشو ولی نمی‌دونستم.

حالا که این نوشته بود این جمله رو، متوجه شدم این همونه. چقدر جمله‌ی قشنگیه. احساسم اینه که ما وقتی کسی فوت می‌کنه تاکیدمون رو روی فوتش می‌ذاریم و نحوه‌ی مرگش و بعد از مرگش. به زندگیش کمتر فکر می‌کنیم،‌به کارهای خوبی که کرده و ... . چقدر قشنگتر می‌شه اگر که واقعا جشن بگیریم زندگی اون آدم رو. 

چند روز پیش (روز دانشجو) هفتمین سالگرد درگذشت دکتر فخرایی بود. یکی از اساتید خوشنام دانشگاه تهران که وقتی من سال آخر کارشناسی بودم بر اثر سرطان فوت کردن. خانومشونم استاد زبان تخصصی ما بودن.

اون زمان به جز مراسم پرشکوه تشییع جنازه‌ای که براشون برگزار شد، بعدش چندین تا مراسم برای بزرگداشت ایشون گرفتن توی دانشگاه که به نظر من واقعا جشن گرفتن زندگی ایشون بود. اساتید، دانشجوها، همسرشون، همکاراشون و ... اومدن و صحبت کردن درموردشون. در مورد ابعاد مختلف شخصیتشون و کارایی که به خوبی انجام داده بودن یا برعکس، نتونسته بودن به خوبی انجام بدن. حرف‌های زیادی در مورد ایشون زده شد و به نظر من آن چیزی که توش پررنگ شد، زندگی ایشون بود نه مرگشون. و چی درست‌تر و قشنگتر از این؟ هرسال روز دانشجو به یاد ایشون میفتم و تمام خاطرات خوبی که ازشون شنیدم و براشون فاتحه‌ای می‌خونم .

 

پارسال مستندی در مورد مریم میرزاخانی ساخته شد که واقعا زیبا و قشنگ بود. مریم میرزاخانی آدمی بوده که به شدت روی خصوصی موندم زندگی شخصیش اصرار داشته و توی این مستند به خوبی به این خواسته‌ی ایشون احترام گذاشته شد. ولی زیباترین بخشش این بود که درمورد زندگیش ایشون بود و نه درمورد مرگشون. به جای اینکه بیاد از مرگش حرف بزنه، بیماریش و فشاری که به فرزند و همسرش اومده، در مورد اینکه چقدر آدم فوق‌العاده‌ای بوده و چقدر خوب زندگی کرده صحبت کرد. این هم به نظر من مصداق همون جشن گرفتن زندگیه. 

 

توی فیلمی که درمورد زندگی تختی ساخته شده بود،‌ همینو میگفت. می‌گفت که همه‌ی سوالا و ابهامات و فکرها در مورد اینه که تختی چطوری مرد؟ کشته شد یا خودکشی کرد؟ در حالی که این که اصلا سوال درست و مهمی نیست. چون تختی به خاطر نحوه‌ی مرگش تختی نشده. به خاطر زندگیش تختی شده و ما باید به زندگیش نگاه کنیم به جای مرگش. 

 

همه‌ی اینا به نظر من مصادیق جشن گرفتن زندگین به جای فقط عزای مرگ رو گرفتن...

 

  • ۳ نظر
  • ۱۲ دسامبر ۲۱ ، ۱۷:۳۰
  • مهسا -

امروز بعد از مدت‌ها یه هوای خوب داشتیم (هوایی که ضمن سرد بودن آفتاب داشت و آسمونش آبی بود)‌. و من هم که در صدد خرید سوغاتی‌ها هستم بعد از چنننند وقت که خروج از خونه برام به شدت سخت شده بود و نیازمند صرف انرژی زیاد وتمایل شدیدی به ماندن تو خونه و به خصوص تختم داشتم پاشدم رفتم تو شهر و کلی گشتم و وایب کریسمسی گرفتم و حالم بهتر شد.

مردمی که با شور و شوق داشتن خرید هدیه‌ی کریسمس می‌کردن و تزیینات درخت کریسمس می‌خریدن. و من چقدر حس غریبگی داشتم اونجا. چون که من چشم‌انتظار یلدام و تنها پیوندم با کریسمس اینه که آخ جون میخوام برم خونه.^_^

شهر رو گشتم، آدمارو تماشا کردم، قهوه خوردم،‌ از در و دیوار برای بار هزارم عکس گرفتم (بعد از ۳ سال هنوزم وقتی می‌رم سنتر شبیه توریستام :)) )، رفتم یک کتابفروشی قدیمی که معلم زبانمون معرفی کرده بود و حساااابی کتاب‌های خوشگل رنگی رنگی تماشا کردم و حال و هوام عوض شد. 

توی یه مغازه‌ای دیدم دفترهاش تخفیف خوردن، چند تا دفتر رنگی خریدم. خانوم صندوق‌دار، یه خانم ریزه‌میزه‌ی خوش‌اخلاق بود. موقع حساب کردنش یهو قیمتشو که دید تعجب کرد گفت چقدر ارزون شده! :)) بعد روشو نگاه کرد و دید روی هر کدوم از دفترها عکس یه صورت فلکیه. ازم پرسید اینا واقعا صورت فلکیه؟ گفتم آره! گفت چقدر جالب. این دفترها برای منه. آخه اسم من لئوست. (لئو اسم یه صورت فلکی هم هست). خندیدم. گفتم دفترها هم به قشنگی خودتونن. اونم خندید. چقدر اخلاق خوبش حالم رو بهتر و روزم رو زیباتر کرد. داشتم به این فکر می‌کردم که همین اخلاق خوش تو معاشرتا می‌تونه چقدر روی حال بقیه اثر داشته باشه. :)

 

فقط دو هفته مونده! دو هفته‌ی دیگه این موقع ایشالا ایشالا تهرانم... 

 

  • ۴ نظر
  • ۱۱ دسامبر ۲۱ ، ۲۲:۰۱
  • مهسا -

عالیه عطایی (نویسنده‌ی بزرگ‌شده‌ی ایران که اصالتا افغانه) یه غم‌نامه نوشته در مورد خانواده و مفهومش تو شماره‌ی ۱۲ مجله‌ی ناداستان که اینقدر ذهنم رو درگیر کرده که هی می‌شینم با یادش غصه می‌خورم.
خانواده‌ش زمان حکومت کمونیست‌ها بر افغانستان از افغانستان فرار کردن و به ایران پناه آوردن. یه باغی تو خراسان و نزدیک مرز دارن و اونجا رو تبدیل به پناهگاه کردن. هر از گاهی خانواده‌هایی که فرار می‌کردن از دست کمونیست‌ها وارد باغشون می‌شدن و مدتی توش میموندن تا تکلیفشون روشن بشه: یا ایران بمونن، یا دیپورت بشن افغانستان و یا قاچاقی از ایران به ترکیه برن. اینجوریه که میگه خانواده برای ما مفهومی بود که هی کش میومد. یه مفهوم ثابت نبود. یه عده‌ی متغیری با هم زیر یه سقف زندگی می‌کردیم. تا که طالبان میاد (دور اول طالبان نه الان). و یهو کلی آدم جدید از افغانستان فرار می‌کنن. میگه برای ما که دور بودیم از افغانستان قابل درک نبود که کسی از غیرکمونیست فرار کنه و پدرش اول دید خوبی به این‌ فراری‌های جدید نداشته. ولی بهشون پناه میداده. در این میان یه دختر بسیار زیبا رو برادرش فراری می‌ده چون دختر بی‌پروایی بوده و اگر تو افغانستان تحت حکومت طالبان می‌موند همون اول سرشو می‌بریدن. براردش میاردش و از این‌ها میخواد حمایتش کنن و خودش برمی‌گرده افغانستان... این دختر آواز می‌خونده، بی‌پروا می‌رقصیده و هیچ ابایی از نشون دادن زیباییش نداشته. برای کشتن چنین کسی که به خاطر مطرب بودن فحشاش علنی بوده بارها از اقوام و همسایگان طالب آدم میاد (که ضمن کشتنش به بقیه هم هشدار بده که تو خاک ایران هم آزادتون نمی‌ذاریم). یه نفر هم تو اون باغ که از دوستان پدرش بوده عاشق این دختر میشه. اسم دختر گلشاه بوده. گلشاه با خودش شور و نشاط و نور آورده بوده به خونه و بی‌فکر آوارگی که پایانش نامشخص بوده، با آواز و رقص همه رو سرگرم می‌کرده و امید رو زنده نگه می‌داشته. تا که یه روز برمی‌گردن خونه و می‌بینن این دختر دیگه نیست. دو نفر از افغانستان اومدن، از روی پرچین باغ پریدن،‌ با چاقو کشتنش و بعد برای اینکه درس عبرت و تهدید باشه برای بقیه، بدن نازک و زیباش رو توی تنور سوزوندن... میگه دوست پدرش که عاشق گلشاه بوده ۱۰۰۰ سال پیر میشه اون شب و برای همیشه شور و نشاط از اون خونه می‌ره. بعد از ۲۰ سال برگشته به اون باغ، در اتاق تنور رو باز کرده (که همون شب قفل زدن بهش) و وارد قتلگاه گلشاه شده. تنها چیزی که اونجا بوده،‌ روسری آبی پوسیده‌ی طالبانی گلشاه بوده...

من با این روایت غمناک اشک ریختم. برای گلشاه‌های الان،‌ سال ۱۴۰۰.

  • ۱ نظر
  • ۱۰ دسامبر ۲۱ ، ۱۳:۳۳
  • مهسا -

همیشه معتقد بودم آدما مثل پازلن تو زندگی همدیگه. یه جا که باید، وارد زندگی هم میشن و یه اثراتی رو میذارن و بعدش هم ممکنه خارج بشن. ولی اون اثره همیشه میمونه.
واقعا برای من همیشه همینطوری بوده. حتی اون آدمایی که اشتباهی بودن برای من، حتی از همونا هم چیزی یاد گرفتم. یا از خودشون یا از رابطه‌ی بینمون. یه چیزی که باید در اون لحظه و در اون جایگاه یاد می‌گرفتم. یا یه حرفی که باید می‌شنیدم یا ... . 

دیشب هم همین شد. نصف شب ۹ دسامبر، که نه رنده، نه اول هفته‌س و نه اول ماه، با یه دوست دوری صحبت می‌کردم در مورد ورزش و بحثمون به چیزهای جدی‌تری کشید و یه سری چیز بهم گفت و انرژی بهم داد که بهش نیاز داشتم. یه سری تصمیم گرفتم برای خودم که کاشکی عملی بشه. یه جوری مسیرم ترسناک و نامعلومه که اصلا نمی‌دونم چطوری قراره توش پیش برم. ولی خب به یه معجزه نیاز دارم. حس می‌کنم اگر اون از تو حرکت از خدا برکت درست باشه، من الان دارم حرکتی نمی‌کنم که برکتی ببینم. پس بذار من شروع کنم حرکت کردنم رو و بقیه‌شو بسپرم به خدا. تا برکت رو در چی بدونه.

اینکه همه‌ی زندگیم شده با یه صدا در بک‌گراند که «آه خدای من! من چقدر غمگینم!» خیلیییی آزاردهنده‌س و باید بتونم اینو تغییر بدم... چطوری؟ ندانم.

پ.ن: امتحان زبانمونم دادیم (A2) و خوشحالم که می‌تونم دیگه یه کم به هلندی زندگی کنم. :دی 

  • ۳ نظر
  • ۰۹ دسامبر ۲۱ ، ۱۸:۵۴
  • مهسا -

فرهنگ ژاپن واقعا عجیب و غریبه. ارزش‌هایی توش هست که برای ما تعریف‌شده نیست. یا کلا مردمش طوری هستند که با همه جای جهان متفاوته. مثلا تو دنیای عمیقا برونگرای عصر حاضر ژاپن یه فرهنگ شدیدا درونگرا داره. یا مثلا تو قرن ۲۱ هنوز به شدت جنسیت‌زده و ضد زنه فرهنگشون.


دیشب یه متن خوندم تو نشریه‌ی ناداستان شماره‌ی خانواده در مورد صنعت خانواده‌های کرایه‌ای و واقعا از تعجب داشتم شاخ درمی‌آوردم. مثلا طرف زنش فوت کرده و دخترش گذاشته رفته در نتیجه زنگ می‌زنه سفارش همسر و دختر میده! با همسر و دختر مثلنیش شام خانوادگی برگزار می‌کنه و همه‌شون ادا درمیارن و فیلم بازی می‌کنن. یا مثلا دلشون واسه مادرشون تنگ شده زنگ می‌زنن یه مادر کرایه می‌کنن! همین رو برای دوست‌پسر/دوست‌دختر و زن/شوهر هم درنظر بگیرین (با وان نایت استند و اینا اشتباهش نگیرین ها! هرگونه تماس جسمی بیشتر از گرفتن دست هم ممنوعه تو این صنعت. بحث فقط ساپورت روحی و احساسیه. یا مثلا برای دخترانی کاربرد داره که والدینشون بهشون برای ازدواج فشار میارن و اونا نیاز به یه پارتنر/همسر صوری دارن). همچنین بچه و مادربزرگ و پدربزرگ و نوه!
ولی عجیییب‌ترینش برای من این بود که ملامتگر و عذرخواهی‌‌کننده‌ی کرایه‌ای هم دارن! چی کار میکنن؟ مثلا ملامتگر کرایه‌ای رو وقتی استفاده می‌کنن که کار اشتباهی انجام دادند و نیاز به سرزنش دارن. یه نفرو استخدام می‌کنن که هی سرزنششون کنه و بزنه تو سرشون!
عذرخواهی‌کننده بر عکس اینه. وقتی نیاز به عذرخواهی دارن یه نفرو کرایه می‌کنن که به جای فرد واقعی از خودشون یا دیگری عذرخواهی کنه. مثلا از مدیرشون عصبانین، یه نفرو کرایه می‌کنن که بیاد ازشون عذرخواهی کنه! یا مثلا به همسرشون خیانت کردن، یه نفرو کرایه می‌کنن که به جای اون فردی که باهاش خیانت کردن به همسرشون بیاد از همسرشون عذرخواهی کنه! (هرچند که من نمیفهمم چرا باید اون یکی نفره بیاد عذرخواهی کنه. به نظر من خودشون تنها کسی هستن که مسئوله و باید عذرخواهی کنه.)

حالا یه چیز جالبی که نوشته بود این بود که بعضی از روانشناسا معتقدن که بعضی از کارهایی که اینا می‌کنن تو این صنعت خانواده کرایه‌ای به صورت غیرعلمی همون کارای رواندرمانی مثل سایکودراما رو داره اجرا میکنه. تو فرهنگی که رنج کشیدن ارزشه و رواندرمانی جایگاهی نداره و مال «دیوونه»هاست خود وجود چنین چیزی باز نعمته. چون که با یه نفر دیگه بازی می‌کنن و بازسازی می‌کنن موقعیت‌ها رو و حرفاشونو میزنن. تو رواندرمانی گاهی اینو داریم که رواندرمانگر به طرف میگه خودت رو بذار در فلان جایگاه یا تصور کن فلانی که ازش عصبانی‌ای الان جلوته. چی بهش میگی؟ و اینطوری کمک می‌کنن که آدم خشمش رو تخلیه کنه مثلا یا غمش رو تجربه کنه و ... . حالا اینا همین کارو به صورت غیر علمی با این نقش بازی کردن انجام میدن انگار.


پ.ن: حالا این که یه چیزی یه جایی وجود داره و تو فرهنگشون تونسته اصلا ایجاد بشه معنیش این نیست که مردم باهاش اوکین و همه میرن ازش استفاده میکنن ها! :)) ولی به هرحال همین که میتونه چنین چیزی یه جا ایجاد بشه یه بستر فرهنگی خاصی میخواد دیگه. مثلا تو هلند اگر ردلایت داریم معنیش این نیست که از نظر هلندی‌ها کار قشنگیه که کسی بره از پشت ویترین قرمز آدم انتخاب کنه. ولی به هر حال بستر فرهنگی دارن که اجازه می‌ده چنین چیزی توش ایجاد بشه.

 

 

پ.ن ۲: امروز یه آش رشته‌ای پزیده‌ام که مپرس! ^_^ قبلا فکر می‌کردم یه چیزی مثل آش رشته رو فقط تو جمع می‌چسبه که آدم بخوره. الان نظرم اصلا این نیست :)))) تازه در خلوت (!) بهتر هم هست چون به آدم بیشتر می‌رسه :)) کل قابلمه مال خودشه! :)))

  • ۶ نظر
  • ۰۸ دسامبر ۲۱ ، ۱۷:۱۵
  • مهسا -

در حالی که داشتم به زوووور دو تا کیسه‌ی خرید سنگینو حمل می‌کردم که سوار دوچرخه‌م بکنمشون و تلاش می‌کردم از پشت عینکی که به خاطر ماسک و شال گردن بخار گرفته بود جلومو ببینم د‌و تا خانم جلومو گرفتن که بهم یه کارت بدن. بهشون می‌گم توروخدا بگین چیه من دستم جا نداره. یکیشون اومد جلو گفت عیسی مسیح دوستت داره. فهمیدم مبلغ مذهبین گفتم بذار بهشون بگم که وقتشونو تلف نکنن. گفتم من مسلمونم ( که یعنی شاید بهتر باشه روی کسی که اقلا آلردی یه دین دیگه نداره سرمایه‌گذاری کنن برای گرویدن به دین مسیحیت). گفت مسیح مسلمونارم دوست داره. گفتم البته که دوست داره. منم خیلی مسیح رو دوست دارم. بعد خانومه چشم‌قلبی شد فکر کرد دارم متحول می‌شم. گفت این گفتگوی اینجا قطعا اتفاقی نبوده. چرا از بین این همه آدم باید جلوی تو رو بگیریم؟؟ حتما مسیح تو رو انتخاب کرده. گفتم مرسی پس دعام کنین. گفتن دعای ما رو لازم نداری. خود مسیح واست دعا می‌کنه. یه کم دیگه این گفتگو ادامه پیدا می‌کرد تبدیل به قدیسه و ژان‌دارک می‌شدم.
:))

چند ماه پیش هم که با رعنا رفته بودیم یه کلیسا تو وین، کشیش اومد با من صحبت کرد و تهشم یه بروشور فارسی داد دستم! گفت اینو یه دختر مسلمون ایرانی شبیه خودت که مسیحی شد برامون درست کرده. به دردت میخوره.
 

بچه هم که بودم نزدیک محله‌ی جلفا‌ی اصفهان زندگی می‌کردیم که محله‌ی ارامنه‌س. اینه که من کلا یه علقه‌ی خاصی به مسیحیت و المان‌های مسیحی پیدا کردم. همه‌ی عشقم این بود که صبح‌ها که می‌رم مدرسه توی راه آقای کشیش رو ببینیم و بهش سلام کنیم. هر بار هم می‌رفتم کلیسا جوری وایمیسادم به عبادت و نیایش که آقای خادم کلیسا میومد چپ چپ نگاهم می‌کرد و می‌گفت تو چرا مسلمونی؟ :))

 

من جدی فکر کنم عیسی مسیح منو انتخاب کرده.:))

 

ولی حالا کلا گذشته از این شوخی‌ها، این ژانر مبلغ‌های مذهبی واسه من جالبه خیلی. 

  • ۵ نظر
  • ۰۷ دسامبر ۲۱ ، ۲۰:۲۷
  • مهسا -

داشتم نشریه ی ناداستان شماره‌ی خانواده رو می‌خوندم که دیدم در بخشیش نامه‌های یه دانشجوی ایرانی تو آمریکا به خانواده‌ش رو چاپ کرده از سالای دهه‌ی ۵۰. واقعا برام بامزه بود اینکه مثلا نوشته بود رفته کتابخونه‌ی دانشگاه و پرسیده که روزنامه‌ی ایرانی دارین؟ اونام گفتن که بله. بعد که بهش دادن روزنامه‌ها رو دیده مال ۳ ماه پیشن!‍ پرسیده که چرا؟! گفتن که ۳ ماه طول میکشه تا روزنامه‌ها با کشتی برسن. 

بعد نشستم به فکر کردن! اینکه قدیما چقدر مهاجرت متفاوت بوده. فکر کن پامیشدی می‌رفتی یه جای دیگه. مدت‌هااا طول می‌کشیده تا حتی نامه‌ت به خانواده برسه. یاد پدرم افتادم وقتی درمورد دوران کارشناسیشون تو بابلسر صحبت می‌کردن. می‌گفتن برای درست کردن غذا و گرفتن دستورالعمل پخت غذا به مادرشون (مادربزرگم) نامه می‌نوشتن و مثلا یه هفته طول می‌کشیده تا نامه برسه به مادربزرگم و جواب بدن. :))‌ بهم می‌گفت اینکه تو مواد غذایی رو درمیاری زنگ می‌زنی از مامانت می‌پرسی چطوری درست کنم و حتی تو مراحل آشپزی عکس می‌گیری و می‌فرستی که ببینین رنگش خوبه؟ اینقدر سرخ کردن کافیه؟ ( :))) واسه حلوا این کارو میکنم :دی )‌ واقعا یه چیز عجیب و لاکچری حساب میشه...

پسرعمه‌ی خودم که حدود مثلا ۲۰ سال پیش مهاجرت کرده به آمریکا همین رو واسم تعریف می‌کرد. می‌گفت برای اپلای نامه می‌نوشته یا مثلا برای تماس با خانواده هفته‌ای یک بار می‌رفته خونه‌ی یه فامیل خیلی دور که تلفنشون طوری بوده که می‌شده باهاش به ایران زنگ زد...

اون موقعی که اینترنت ایران قطع شده بود همین که تنها راه ارتباطم تلفن بود و روزی ۲ بار زنگ می‌زدم تا اگر چیزی پیش اومده مطلع بشم واقعا اذیتم می کرد. زندگی دور از خانواده رو نمی‌تونم بدون این همه تکنولوژی ارتباطی تصور کنم...

 

 

  • ۲ نظر
  • ۰۶ دسامبر ۲۱ ، ۲۱:۵۱
  • مهسا -

«هو الشهید۱»

 

چند روز پیش داشتم اخبار نوجوانان هلندی رو گوش می‌دادم که دیدم چون دم کریسمسه، داره در مورد خرید لباس صحبت می‌کنه. با نوجوون‌ها مصاحبه می‌کرد که می‌رفتن و یه عالمه لباس می‌خریدن و میومدن.باهاشون در مورد این صحبت کرد که آیا چیزی از صنعت لباس، برندهای ارزون‌قیمت و صنایع لباس در بنگلادش می دونن یا نه؟ بهشون نشون داد که تو بنگلادش یه سری بچه‌ی همسن و سال خودشون دارن با حقوق ۵۰ سنت در روز کار می‌کنن برای دوختن این لباس‌ها. و اینکه اون‌ها نمی‌تونن مدرسه برن۲. چند سال پیش یه مستند دیدم به اسم The True Cost در مورد کارخونه‌های لباس تو بنگلادش، و وضعیت فاجعه‌بار کسانی که توشون کار می‌کنن. این مستند اینقدر وحشتناک بود که من تا ۶ ماه نمی‌تونستم لباس بخرم. هرچند که من واقعا آدم مصرف‌گرایی در لباس نیستم (در لوازم التحریر هستم). ولی به هرحال وقتی تخفیف لباس می‌بینم بدم نمیاد یه نگاهی به لباس‌ها بندازم. من بعد از دیدن اون مستند برام مهم شد که از برندهایی خرید کنم که پرونده‌شون کمتر سیاه باشه در مورد استثمار (هرچند همه اینا ادا و اطواره تا یه حدی. اگرنه که مثلا نباید محصولات اپل رو استفاده می‌کردیم چون می‌دونیم چطوری چینی‌ها رو به استثمار درمیارن برای ساخت قطعاتشون). واقعا هلندی‌ها آدم‌های مصرف‌گرایی هم نیستند و خیلی به دست دوم خریدن و پوشیدن اعتقاد دارن. یلک فرایدی و تخفیف‌های دیوانه‌وار اینجوری هم که مشوق مصرف هستن اینجاها اصلا رواج نداره. می‌گفتن چند سال پیش که فروشگاه Primark (از فروشگاه‌های لباس ارزون‌قیمت) برای اولین بار وارد هلند شده، تظاهرات‌های گسترده‌ای علیهش صورت گرفته از منظر محیط زیستی و تشویق مصرف‌گرایی. 

من میانه‌ی خوبی با زهد و پرهیزهای بیش از اندازه ندارم و فکر می‌کنم آدم باید از نعمت‌های خدا تا حد معقولی استفاده کنه. ولی خیلی به پرهیز از اسراف و مصرف‌گرایی اعتقاد دارم. لباس‌هام رو پیش از اینکه واقعا خراب بشن دور نمی‌ندازم و از وسایلم تا حد نهایت مراقبت می‌کنم که خراب نشن. ولی یه نکته‌ی خیلی مهمی که وجود داره اینه که مصرف‌گرا نبودن یه ویژگی ذاتی نیست که همیشه با آدم بمونه. یه ویژگیه که نیازمند مراقبته. مثلا من دو سال پیش یه دفعه‌ای به خودم آمدم و متوجه شدم یه تعداد زیادی کفش دارم که استفاده‌ی خاصی برام ندارن. این مواجهه با خودی که جدید بود خیلی اذیتم کرد و ناراحت شدم از اینکه دارم تبدیل به کسی میشم که دوست ندارم. بعدش حواسم رو بیشتر جمع کردم. این مراقبت کردنه خیلی مهمه. 

اینکه تو اخبار نوجوان از این منظر به بچه‌ها گوشزد می‌کردن که آهای! اون لباسی که دم کریسمس می‌ری می‌خری به قیمت مفت و با تخفیف زیاد، همینجوری به دست نیومده برام جالب و قابل احترام بود. 

اپلیکیشن‌هایی هستند که برندهای لباس رو بر همین اساس امتیازبندی می‌کنن. برند Zara یکی از بدترین‌هاشون بود. پریمارک و C&A در رده‌های بعدی قرار داشتند. خوبه که بار بعدی که می‌خوایم لباس بخریم ازشون یه کم فکر کنیم که به چه قیمتی؟ و البته اینو در مورد همه کاری انجام بدیم. تا حد توانمون و اگر خیلی جاها نمی‌تونیم،‌ اشکالی نداره. آدمیم دیگه! ولی آگاه باشیم به این عیب،‌ ضعف و اشکالمون. همین که بدونیم یه عیبی داریم باعث می‌شه که شروع نکنیم به تئوریزه کردن اون عیب و جلوه دادنش به شکلی که انگار اصلا کار بدی هم نیست و بقیه که می‌گن بده، مشکل دارن.

 

۱بیننده

۲کاش این وجدان‌های بیدار رو وقتی دخترهای افغان تو قرن ۲۱ برای مدرسه رفتن باید التماس کنن هم داشتن و واکنشی نشون می‌دادن. کاش برای کسی در جهان واقعا این چیزها مهم بود و ادا و اطوار نبود. حتی وقتی بحث فشن و لباس هست، اصولا از در محیط زیستیه (که خیلی هم مهمه) و نه از منظر استثماری.

دیروز زنگ زدم که با خانواده صحبت کنم، مهراد هم بود. شبیه یه گربه‌ی کوچولو رفته بود بالا سر مامانم نشسته بود و هی ادا و اطوار درمیاورد واسم. :)) تا منو دید برگشت به خواهرم (نه خودم)‌گفت پس خاله چرا نمی‌آد؟ خواهرم گفت ۲۰ روز دیگه. مهراد گفت: پس چرا ۲۰ روز دیگه نمی‌شه؟ قشنگ حس کردم می‌تونم از اینور گوشی محکم بغلش کنم و فشارش بدم فسقلی رو.

 

اینم عکس پیشولی امروز چون که باید زبان می‌خوندم :))

  • ۵ نظر
  • ۰۵ دسامبر ۲۱ ، ۱۹:۰۷
  • مهسا -
هجرت‌نوشته‌ها

مرغ مهاجری هستم در پی وسعت بخشیدن به دنیای خود.

طبقه بندی موضوعی